داستان کوتاه سایه مرگ

داستان کوتاه سایه مرگ

مردمسلح دوری خورد؛ نخست از همه دو هنرمند را گلوله باران نمود. بعد با خونسردی به همه مردان و زنان هوتل که ازحیرت شوکه شده بودند نگاه نمود و بالای سر نعیمه ایستاده با غضب امر کرد که چادرش را بسر کند. نعیمه که بی‌اندازه ترسیده بود از وارخطایی شال کنار دو هنرمند را بسرش کش کرد و هر دو طفل خود را به بغل گرفت.

 

دهن میترا از حیرت بازمانده بود. دست آرین برادر همزاد خود را می‌فشرد و با اشتیاق طرف هنرمند محلی می‌دید که با یک طبله و آرمونیه چطور فضای هوتل راکه رنگین بود دلپذیرتر ساخته بود. آرین نیز مثل میترا به صحنه نگاه می‌کرد ولی همه چیز برایش ناآشنا بود. فقط آهسته به گوش میترا می‌گفت:

مثل اینکه مادرم حق به جانب بود، واقعاً وطن‌اش حال و هوای طبیعی دارد. ببین از این فضای غبار آلود و محیط جنگ‌زده چی بهشتی ساخته اند.

میترا با همان ذوق‌زدگی سرشار پرسید: مادرجان! اینجا چی نام دارد؟

مادر که با لذت تمام گوش به آهنگ هنرمند سپرده بود سرسری گفت:

باغ بالا و این هوتل انترکانتیننتال. مریم درحالی‌که دانه دانه نخود به دهنش می‌انداخت گفت:

یعنی هوتل بین‌المللی وطن مادر و پدرم. البته شاهان و بزرگان دراین هوتل دعوت می‌شوند. همه چیز طبیعی و اصل؛ انسان را بهیاد طبیعت دست نخورده‌ای آغاز آفرینش می‌اندازد. زمانی را که هنوز طبیعت موفق نشده بود تا عمر ساخت‌های بشری را کوتاه نماید. سرور که با افتخارحرف‌های اولادهایش رامی‌شنید گفت: راست می‌گویی دخترم. غلبه بر طبیعت به معنای واقعی آن در این سرزمین صورت گرفته، ولی ایکاش…. میترا پشک سیاهی را که چون قیر سیاه بود و چشمانش چون موج دریا برق می‌زد به آغوش گرفته و گفت: واه، چقدر مقبول، اینرا با خود استرلیا می‌بریم.

سرور با کراهت داد زد: جان پدر رهایش کن، دستهایت کثیف می‌شود و حالا نان می‌اورند. میترا بدون اینکه به حرف‌های پدر وقعی بگذارد پشک را بالای میز مقابل شان گذاشته و نوازش داد. صدای مردی که سر و رویش را با تکه‌ای سیاه پوشانیده بود، از گوش‌ها گذشت که و به تعقیب آن صدای فیر تفنگ قلوب مهمانان هوتل را لرزاند.

مادر به زمین نشست و میترا و آرین را بطرف خودکش کرد که چادرش به زمین افتاد. مردمسلح دوری خورد؛ نخست از همه دو هنرمند را گلوله باران نمود. بعد با خونسردی به همه مردان و زنان هوتل که ازحیرت شوکه شده بودند نگاه نمود و بالای سر نعیمه ایستاده با غضب امر کرد که چادرش را بسر کند. نعیمه که بی‌اندازه ترسیده بود از وارخطایی شال کنار دو هنرمند را بسرش کش کرد و هر دو طفل خود را به بغل گرفت. سرور چون بتی ایستاد و دست آرین را گرفته بود. مریم خودش رابه عقب پدر پنهان کرده بود. همه هک وپک به مردمسلح نگاه می‌کردند. دو مرد مسلح دیگر نیز به آن مرد اولی پیوستند و چار طرف مهمانان هوتل موضع گرفتند.

خون در رگهای مهمانان توقف نموده بود و گلوهایشان خشکی می‌کرد. سایه‌ای مرگ دور سر همه می‌گشت و فضای هوتل غم اندود و رعب آورشده بود. مردان مسلح که همه پراهن و تنبان سبزتاریک به تن داشتند با موهای ژولیده و بوت‌های بنددار که قطاروژمه درکمرهایشان بود با اطمینان هرطرف راحراست می‌کردند. درحالیکه چشم از هیج فرد برنمی‌داشتند با همدیگر اردو و پشتو هدایت می‌دادند.

مرد اولی از سر میز سرور و فامیلش چنددانه سیب برداشته گفت: «مثلی که شما خارجی هستید؟» و بدون اینکه منتظرجواب وی شود، بالای سرنعیمه آمده پرسید:

کافر هستی یا مسلمان؟

نعیمه که چون گج سفید شده بود و می‌لرزید به لکنت افتاده گفت: نی نی، ما مسلمان هستیم (الله اله الی الله محمد رسول الله).

سرور صد فی‌صد تصورکرد که این مردان مسلح فقط بخاطر اختطاف وی و فامیل‌ش آمده اند. دست پاچه شده از جایش شور خورد. مرد با سرعت طرفش دورخورده گفت: از جایت شور نخور ملحد.

سرور گفت: «به خدا قصد بدی ندارم و این پسرم مریض است. ما مسلمان استیم.

مرد مسلح دیگر طرف سرور فیر کرد که مرمی به بازویش اصابت نمود. همه اعضای فامیل فریادزده طرف او دویدند. مرد اولی سیب‌ها را به جیبش گذاشته فریاد زد: «هیچ کس حق نداردازجایش شوربخورد.سرور بازویش را محکم گرفته به زمین نشست. به زبان‌ها قفل زده شد. مردم به جاهایشان میخکوب گردیدند و تخم مرگ همه جا پاشیده شد. مرد مسلح سوم بطرف فامیل سرور آمده گفت: هر کس مسلمان و افغان است این طرف بیاید. تعدادی یک طرف شدند. مرد مسلح دوم در حالیکه دو نفر دیگرش را نیز نظرانداز نمی‌کرد. به پشتو گفت: «افغانان را متضرر نسازید و از اینجا ببرید.»

برق رفت و روشنی نسبی باقی ماند. در حالیکه افغانان را به اتاقی تاریک و سیاهی داخل می‌نمود یک زن و مرد خارجی را به گلوله بستند. صدای فیر تفنگ و انفجار اوج گرفت. نعیمه کورمال کورمال خودش را بطرف شوهرش کشانده آهسته پرسید: «درد می‌کند؟» و سرور آهسته‌تر گفت: «فضل خدا سطحی است، تشویش نکن. فقط بسته اش کن که خون ندهد. آرین که ازترس مانند برگ می‌لرزید فریاد بلند کشید. مرد مسلح آهسته در را باز نموده بطرف آرین شلیک کرد که او به زمین افتاد. اتاق به گورستان سیاه مبدل گردید. نعیمه ضعف کرد و سرور دست اش را بالای زخم آرین گذاشته و آهسته آهسته اشک می‌ریخت. همه بدون اینکه بدانند تصورکردند که زمین از زیر پای‌شان می‌رود و ملک الموت سرد و پا ایستاده است. سر و صدای بلندتر از بیرون اتاق به گوش می‌رسید. سلاح ها ثقیله ردوبدل می‌شد. دود و بوی باروت به همه ساکنین شهرکابل هوشدار واقعه‌ای بزرگی رامی‌داد. مریم به مامایش مسج داد: «در نیست راه نیست شب نیست ماه نیست نه روز و نه آفتاب ما بیرون زمان ایستاده‌ایم با دشنه‌ی تلخی در گرده‌های زمان»

ماما که تهلکه‌ای بیش ازحد داشت دورتر از در وردی هوتل تقلا می‌نمود که بگذارند داخل شود و عزیزان مسافرش را از نزدیک ببیند. سرباز گفت: «برادر خودت را به کشتن می‌دهی؟ بالای کسانی‌که در داخل‌اند هر چه آمده آمده منتظریم که قوای مسلح دولت چی می‌تواند بکند. فواد که از شدت غم و اندوه سرپا ایستاده نمی‌توانست به بالای خاک‌ها نشست و با دلهره زیاد دود بلند را که از تعمیر هوتل به فضا فرار می‌نمود تماشا می‌کرد. مسج مریم را به سرباز نشان داد. سرباز داد زد که نمی‌شود داخل بروی. دود را ببین که دل فضا را می‌شگافد و تو.. ماما به مبایل سرور مسج داد.

سرور نوشت: «من و آرین مرمی خورده‌ایم آمادگی تان را بگیرید. ناراحتی فواد حد و مرزی نداشت و از ترس مادرکلان لب تر نمی‌توانست.

وقتی طیاره ازسطح زمین پاخطاداد؛ نعیمه که از دو نفر زخمی مجروح‌تر بود، لب‌های تب خال زده‌اش را تر نموده آهی جگرخراشی کشید. / پایان

ارسال نظرات