یادداشتی از کریم زیانی؛

پیر ما وقت سحر بیدار شد!

پیر ما وقت سحر بیدار شد!

برخی از صوفیان واصل پیر و آموزگاری جز طبیعت، هستی یا کائنات نداشته‌اند. در این شمار، می‌توان از اویس قَرَنی و چوپانِ قصه‌ی موسا و شبان (مثنوی مولانا)، بودا، و حتا باباطاهر، نام برد که بزرگترین و مهمترین آموزگارشان “هستی” بوده‌است.

 
 

در بررسی تاریخ تصوف و زندگی پیران طریقت به عارفان نامداری برمی‌خوریم که به باور پژوهشگران، پیر و مرشدی نداشته‌اند. ولی با این حال، به فنای در معشوق ازلی (فنای فی‌‌الله) رسیده‌اند. این گروه از صوفیان را “مجذوب” می‌نامند. بنا به تعریف، مجذوب، صوفی واصلی‌ست که مراحل سیر و سلوک عارفانه را زیر نظر و یا به ارشاد یک پیرِ زنده و راه‌رفته طی نکرده و بی واسطه، جذب معشوق گردیده‌است.

حافظ شیرازی، باباطاهر عریان، و فریدالدین عطار نیشابوری، به باور شماری از پژوهشگران، در این گروه جای دارند؛ ولی اتفاق نظری وجود ندارد.  واقعیت این است که پژوهشگران چون نتوانسته‌اند رد پای پیرِ زنده‌ی مشخصی را در زندگی روحانی این صوفیان واصل بیابند به این نتیجه رسیده‌اند که آنها مرشد خاصی نداشته‌اند.

ژرف‌نگری در تاریخ تصوف، ما را به واقعیت دیگری می‌رساند که شایان نگرش است ولی شاید به آن توجه چندانی نشده است. در دنیای عرفان و عارفان، صوفیان وارسته و فرزانه‌ای بوده‌اند که نامی از آن‌ها در یادنامه‌های مشهو (تذکره‌ها) آورده نشده ولی شاگردان یا سالکانی پرورش داده‌اند که نام‌آور گردیده‌اند. به نکته‌ی زیبای دیگری هم اینجا باید اشاره شود و آن اینست که، برخی از صوفیان واصل پیر و آموزگاری جز طبیعت، هستی یا کائنات نداشته‌اند. در این شمار، می‌توان از اویس قَرَنی و چوپانِ قصه‌ی موسا و شبان (مثنوی مولانا)، بودا، و حتا باباطاهر، نام برد که بزرگترین و مهمترین آموزگارشان “هستی” بوده‌است. اینان به همان سرمنزلی راه یافتند که  بزرگان دیگری چون بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی:

به دریا بنگرم دریا تِه وینم

به صحرا بنگرم صحرا تِه وینم

به هرجا بنگرم، کوه و در و دشت

نشان از قامت رعنای تِه وینم

در قصه‌ی موسا و شبان با روستایی چوپانی روبه رو هستیم که در حال گله‌چرانی، با همان زبان عامیانهِ که از مادر آموخته و عاشقانه و خالی از خویش، با معشوق ارلی به راز و نیازی پر سوز وگداز، دل خوش داشته‌است.  واژگانی که چوپان با خلوص نیت و در حال بیخودی برزبانش جاری می‌شده به نظر موسا کفر می‌آید، او را مورد سرزنش قرار می‌دهد و از نآن گونه سخن گفتن با حقآ

آن گونه سخن گفتن کفرآمیز که در شان حق نیست برحذر می‌دارد:

گر ندوزی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

و شبان، چنان دلشکسته می‌شود که گله را رها می‌کند و سر به صحرا می‌گذارد، و موسا مورد شماتت و عتاب حق قرار می‌گیرد که، “بنده‌ی ما را چرا کردی جدا؟ … او به زبان خودش، صادقانه با ما راز دل می‌‌گفت؛ ما درون را بنگریم و حال را…”

این چوپان از آن گروه عارفان واصلی‌ست کهدر دامان طبیعت، بی واسطه‌ی پیر و مرشد، به معرفت حق راه یافته‌است.

گروه دیگری از صوفیان منتهی بوده‌اند که بی برخورداری از محضر و مکتبِ پیر زنده و به یاری کشش عشق همراه با طلب و همتی که در وجودشان شعله‌ور بوده، از پیران گذشته مدد گرفته و با آموختن و الهام گرفتن از آنان به منزلگه سیمرغ رسیده‌اند.  شاخص‌ترین نمونه‌‌ی این مورد شیخ فریدالدین عطار نیشابوری‌ست که خود در جای جای آثارش به این نکته اشاره‌ها دارد؛ چنانکه حضرت مولانا (جلال‌الدین محمد بلخی) نیز آن را تایید می‌فرماید.  در روزهای آخر زندگی مولانا شاگردانِ نگران از او می‌پرسیدند: “پس از شما ما  چه کنیم؟” و پاسخ ایشان این بوده که، از خودم همت جویید که اگر با من باشید با شما خواهم بود:

“همچنان منقول است که حضرت مولانا روزی مقربان اصحاب و مجریان احباب را جمع کرده، فرمود: “از رفتن   من هیچ نترسید و غمناک نشوید که نور منصور، رضی الله عنه، یعد از صدوپنجاه سال بر روح فریدالدین عطار،رحمت الله علیه، تجلی کرد و مرشد او شد. در هر حالی که باشید با من باشید و مرا یاد کنید تا من خود را به شما بنمایانم.” (مناقب‌العارفین – افلاکی)

از سوی دیگر، در سخنان ستایش ‌آمیزی که عطار از حلاج م به قلم می‌آورد، پیداست که شیفته و دلباخته‌ی معرفت، منش، و مشرب اوست و به وی ارادتی خاص نشان می‌دهد.  از همین روی می‌توان با قاطعیت گفت که عطار حلاج را پیر خود دانسته و بر راه او می‌رفته‎‌ و بیباکی و ناترسی از مرگ را نیز از او سرمشق گرفته‌است.  نوشته‌اند که در تازش مغولان به نیشابور، فریدالدین اسیر مغولی شد که او را با خود می‌برد تا به قتل برساند.  مردی که عطار را می‌شناخت و به او ارادت می‌ورزید بر آنها می‌گذشت. به مغول گفت: “این مرد را به من بفروش، به هزار دینار می‌خرم”.  مغول پذیرفت و آماده‌ی معامله بود که فریدالدین به مغول گفت، “مرا نفروش که بهای من نه این است!” مغول طمع کرد و نفروخت.  مرد دیگری پیش آمد و گفت: “او را به من بفروش که خریدارم”.  مغول پرسید، “به چند؟”  مرد گفت: “به یک کیسه کاه!” عطار رو به مغول گفت: “حالا بفروش که بهای من همین است!”  مغول برآشفت و هر دو را بکشت.

باری، چنانکه گفته شد در همه‌ی آثار عطار، از غزل‌ها گرفته تا قصیده‌ها و نوشته‌های نثر، ده ها بار از حلاج یاد شده و عظمت روح او مورد ستایش قرار گرفته است:

“آن کشته‌ی راه خدا، آن شیر بیشه‌ی تحقیق، آن شجاع صفدرِ صدیق، آن غرقه‌ی دریای مواج، حسین بن منصور حلاج (رحمت‌الله علیه). کار او کاری عجیب بود و واقعات غریب که خاص، او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و هم در شدت لهب فراق. مست و بیقرار و شوریده‌ی روزگار بود و عاشق صادق و پاکباز؛ و جد و جهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجیب؛ عالی همت و عظیم قدر بود، و او را تصانیف بسیارست به الفاظی مشکل در حقایق و اسرار و معارف و معانی؛ و صحبتی و فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت، و دقتی و نظری و فراستی داشت که کس را نبود؛ و اغلب مشایخ در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست مگر ابوعبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و همه‌ی متاخران الا ماشاءالله که او را قبول کردند؛ و ابوسعید ابالخیر و شیخ ابوالقاسم گرکانی و شیخ ابوعلی فارمذی و امام یوسف همدانی در کار او سیری داشته‌اند …” (تذکره‌الاولیا – عطار نیشابوری)

اما در یک غزل استثنایی به نظر می‌رسد که عطار چکیده و خلاصه‌ی زندگینامه‌ی حلاج را در 22 بیت، به گونه‌ای روشن و دلنشین، پیش روی ما می‌‌گشاید و، در عین حال، ارادت کامل خود را به آن عاشق راستین به نمایش می‌گذارد:

پیر ما وقت سحر بیدار شد

            از درِ مسجد سوی خمّار شد

نکته‌هایی که در همین یک بیت نهفته است راهگشای ما در این نوشتار است:

  1. “پیرِ ما” صراحت دارد که حلاج پیر و مراد فریدالدین عطار نیشابوری است.
  2. “وقت سحر” اشاره دارد به سپیده دم زندگانی (نوجوانی)، که در مورد حلاج صدق مس‌نماید؛ و “بیدار شد” کنایه از بیداری و بلوغ معنوی‌ست. به سخن دیگر، پیر ما در جوانی به بلوغ و آگاهی معنوی رسید.
  3. “از درِ مسجد” تعبیر می‌شود به، سرای شریعت.
  4. “خَمّار” کنایه است از باده‌پیمای معرفت.

معنی بیت: پیر ما (حسین منصور حلاج) در سپیده‌دم زندگانی به بلوغ معنوی رسید و در نتیجه‌ی این بیداری، از سرای شریعت گذر کرد و به خدمت “باده‌پیمای معرفت” در آمد.

فریدالدین عطار با آشنایی دقیقی که به دوران زندگی و تحولات روحی حلاج پیدا کرده براین باور است که حلاج از نوجوانی، به فیض الاهی، دلی بیدار داشته و در پی یافتن حقیقت به هر دری سر زده است، و در مسیر این تلاش و تکاپوی شگرف، خیلی زود در‌یافته که شریعت (مسجد) به تنهایی پاسخگوی رازی که ذهن و ضمیرش را بر آشفته، نمی‌باشد.

واقعیت هم همین است.  امروز با آن همه تحقیق که در زندگی حلاج و راز “اناالحق” صورت گرفته، بر کسی پوشیده نیست که حلاج در نوجوانی با استعداد کم نظیری که داشته و با وجود فقر  و تنگدستی خانواده، در کوتاه زمانی همه‌ی دانش‌های زمان خود را از “تفسیر” و “علم کلام” تا “حدیث” و علوم دیگر فراگرفته، ولی سیراب نشده است. او به جست وجوی حقیقت، به همه‌ی‌ محافل شعر و ادب و خطابه و قرآن خوانی و تفسیر و کلاس‌های شأن نزول آیات، سر می‌زد. حتا با اندیشه‌های عارفان بزرگ پیشین، همچون رابعه عدویه و حسن بصری، آشنایی کامل داشت.  بنابراین شگفتی آور نیست اگر چنین شخصیتی در جوانی (وقت سحر) به بیداردلی رسیده باشد و نامتعارف جلوه کند.  شور و هیجانِ یافتن نایافته‌ها او را به کلاس‌های فقه و اصول و بحث در ادیان و علم کلام و حدیث کشانده و از هرجا و هر استادی چیزی آموخته است.  و چنین است که این همه را اندوخته ولی سرانجام به”خَمّار” یا ساقی شراب معرفت روی آورده است.   می‌دانیم که در ادبیات عرفانی، به ویژه تصوف، “خَمّار”، “باده فروش”، “پیر میکده”، … استعاره‌هایی است برای پیر طریقت و مراد معنوی که شراب معرفت را به کام جان سالک می‌نوشاند.  در ترجیع بند معروف و زیبای هاتف اصفهانی می‌خوانیم:

هاتف، ارباب معرفت که گهی

مست خوانندشان و گه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی

قصد ایشان نهفته اسراری‌ست

که به ایما کنند گاه اظهار

پی بری گر به رازشان، دانی

که همین است سرِّ آن اسرار:

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحدهُ لا اله الا هو

در زمینه‌ی گذار از شریعت برای رسیدن به “حقیقت”، شاید بجا باشد برای پرهیز از فهم نادرست مطلب، اشاره‌ای داشته باشیم به پیوند یا رابطه‌ی بین شریعت، طریقت، حقیقت.

شاه نعمت‌الله ولی می‌فرماید:

دانستن علم دین، شریعت باشد

گر در عمل آوری طریقت  باشد

گر جمع کنی علم و عمل با اخلاص

از بهر رضای حق، حقیقت باشد

شبستری در گلشن راز می‌فرماید:

شریعت، پوست، مغز آمد حقیقت

میان این و آن می‌دان طریقت

بدین ترتیب روشن است که برای کسی که آموزه‌های “شریعت” را کافی یا پاسخگوی جست‌وجوی خود نمی‌یابد، “طریقت” یا تصوف راه و روشی‌ست که او را به “حقیقت” رهنمون می‌گردد.  نقل است که پیامبر فرمود: “شریعت گفتار؛ طریقت، رفتار؛ و حقیقت، حالات من است.”  باری، بازگردیم به غزل:

از میان حلقه‌ی مردان دین

در میان حلقه‌ی زنّار شد

حلاج خیلی زود از جمع دینمداران ظاهربین کناره گرفت وعلیه آنها و زاهدان جزمی بپا خواست.  در نتیجه، آنان نیز او را کافر خواندند و برچسب زندیق به او زدند. اما حلاج بیدی نبود که از این بادها بلرزد. حس و حال او چنان بود که چند سده بعد از زبان حافظ می‌شنویم:

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست

جمعی شایع کرده بودند که او شعبده باز است!  احمدبن یونس، از معاصران حلاج در گزارشی چنین آورده که:

در بغداد مهمانی برپا شده بود و ما همه جمع بودیم. جنید در باره‌ی حلاج گفت، “او جادوگر و شعبده‌باز و نیرنگ‌باز بُـوَد”.  با آنکه آن مجلس از مشایخ پر بود ولی به پاس حرمت جنید هیچ کس سخن نگفت. سرانجام ابن خفیف گفت: “ای شیخ! سخن دراز مگوی و زبان درکش که اجابت دعا و آگاهی از اسرار، از نیرنگ و شعبده و جادو نیست؛ و همه حاضران در مجلس سخن ابن خفیف را تایید کردند.

چون از مهمانی بیرون آمدم ماجرای آن مهمانی را برای حلاج تعریف کردم.  حلاج خندید و گفت، “سخن محمدبن خفیف از غیرت او به خدا بوده است که بزودی پاداش آن را خواهد گرفت؛ ولی ابوالقاسم جنید که نسبت دروغ به ما می‌دهد از جانب ما به او بگوی:  بزودی خواهند دانست که به چه کیفرگاهی و دوزخ انتقامی بازگشت می‌کنند. (شعرا – آیه 227)” (تراژدی حلاج در متون کهن، قاسم میراخوری ص 113)

او که شراب معرفت در جانش کارگر افتاده و به عشق خود ایمان داشت، بی اعتنا به طعن و لعن ها، نعره‌ی “اناالحق” از میان جانش بلند شد و جهانیان را حیرتزده ساخت..

چون شراب عشق در وی کار کرد

از بد و نیک جهان بیزار شد

غلغلی در اهل اسلام اوفتاد

که‌ای عجب، این پیر از کفار شد!

از آن پس تایید و تکذیب این و آن در چشمش بی اعتبار شد، چرا که عاشق صادق از مرز نیک و بد گذشته بود. این بی اعتنایی به  تایید و تکذیب‌ها را عملن در شرح زندگی و سیر مراحل سلوک عرفانی حلاج می بینیم. شایعه سازی و بدگویی از او توسط مذهبیون ظاهربین روز به روز شدت می‌گرفت ولی سر سوزنی در ایمان راسخ او و کاری که در پیش گرفته بود اثر نمی گذاشت. تایید های طرفدارانش هم او را به گمراهی ناشی از غرور نمی‌کشاند.

اوفتان خیزان چو مستان صبوح،

جام می بر کف، سوی بازار شد

فراز و فرودهای راهی را که در پیش گرفته بود، افتان و خیزان و مست از باده‌ی ناب معرفت، می‌پیمود. به میان مردم کوچه و بازار می‌رفت و با شعرهای آتشین و بیان رسا با مردم عادی سخن می‌گفت. مردم ستمدیده از گفتارهای آتشین او، که گاه نشان از دردهای آنها داشت، به هیجان می‌آمدند و شعله به جان می‌شدند و شورش بپا می‌شد؛ و ولوله در اهل دین می‌افتاد …

هرکسی می‌گفت کاین خذلان چه بود،

کان چنان پیری چنین غدار شد؟

حلاج در کوی و برزن و بازار و مسجد و هرجا که فرصتی دست می‌داد با مردم سخن می‌گفت. از ظلم حاکمان بر مردم زحمتکش و بی پناه، و از عشق به حق می‌گفت تا شاید دلی بیدار شود و خاطری تسکین یابد. از سوی دیگر، دینمداران ریاکار نیز بیکار ننشسته فریاد “وا اسلاما” سر می‌دادند. گروهی نیز که یا دوستش بودند و یا ظاهرن خیر او را می‌خواستند ( نظیر جنید و شبلی و ابن فاتک و …) او را اندرز می‌دادند که دست از آن راه و روش خطرناک بردارد، با جانش بازی نکند و “سر براه” شود تا سرش به باد نرود!   اما …

هر که پندش داد، بندش سخت کرد

در دل او پند خلقان خار شد

پند و اندرز خلق چون خاری به پهلویش می‌نشست، که حالش را در نمی‌یافتند.  هر پند، اراده‌اش را سخت تر می‌کرد.  شاید هاتف اصفهانی از زبان اوست که در ترجیع‌بند پرآوازه‌اش می‌گوید:

ای پدر پند کم ده از عشقم

که نخواهد شد اهل این فرزند

پندِ آنان دهند خلق ای کاش

که ز عشق تو می‌دهندم پند

من ره کوی عافیت دانم

چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

حلاج عاشق جز به فرمان عشقی که جانش را شعله‌ور ساخته بود گام نمی‌زد. دنیاپرستان (اهل عالم) او را تحقیر می‌کردند و دوستانش از فرجام کارش در هراس بودند، و او را، باکی نه!… می‌گفت، همه باید چون من کنند

آنچنان پیر عزیز از یک شراب

پیش چشم اهل عالم خوار شد

گفت “اگر بدمستیی کردم رواست

جمله را می‌باید اندر کار شد

اهل عالم کنایه از مردم دنیادوست است.  مردم دنیادوست او را طرد می‌کردند ولی اهل باطن فریفته‌ی او می‌شدند.  او معتقد بود هرکه پُردل و عیارست روا  باشد که چنین بدمستی کند …

شاید ار در شهر بدمستی کند

هرکه او پردل شد و عیار شد

حلاج عاشق حقیقت بود، عاشق حق بود و همه را به آرمان‌های خود و آیین عشق فرا می‌خواند.  طبیعی‌ست که این به مذاق مردم عوام مقلد و رهبران آنان خوش نمی‌آمد:

خلق گفتند این گدایی کشتنی است

دعوی این مدعی بسیار شد

هر جا درهر مجلسی یا مسجدی سخن می‌گفت همهمه در می‌گرفت و شعارهای تحسین و تکفیر از همه سو برمیخاست. جمعی او را تحسین می‌کردند و عده‌ای دیگر تکفیر.  چه بسا که دو گروه هوادار و مخالف دست به گریبان می‌شدند و به جان یکدیگر می‌افتادند.  در مسجدی روزی یکی از او پرسید:

“ای شیخ، برای حج پول لازم است؛ اگر کسی پول نداشته باشد حج بر او واجب نیست؟”

حلاج پاسخ داد:

“گوش کن مرد! حج اگر تنها به یاری پول انجام گیرد هرگز انسان را به صاحب بیت نمی‌رساند، فقط به بیت می‌رساند.  پول را باید دور ریخت و بعد به حج بیت رفت.  اگر برایت ممکن نیست، هفت بار گِرد خانه‌ای پاک بگرد.  بیت جانشین دارد ولی رب‌البیت است که چیزی جایش را نمی‌گیرد!”

کسی از گوشه‌ای فریاد برآورد:

“ای شیخ این که گفتی حج نیست، کفر است!”

تاریخ می‌گوید که، خنیاگران و قوالان با شعرهای او در کوچه و بازار ترانه خوانی می‌کردند.

پیر گفتا کار را باشید، هین

که‌این گدای پیر دعوی دار شد

صدهزاران جان نثار روی آنک

جان صدیقان بر او ایثار شد

“این گدای پیر” در یکی از شعرهایش گفته بود:

ما دو جانیم که در یک تن آمده‌ایم

چون در من نگری، او را نگریسته‌ای

و چون در او نگری، ما هر دو را دیده‌ای

روزی که حلاج عاشق را با زنجیرهای گران به سوی دار می‌بردند، همه‌ی مردم بغداد، از هوادار و مخالف، در دو طرف مسیر گرد آمده بودند و شعار می‌دادند، و حلاج پی در پی با صدای رسا “انالحق” می‌گفت.

یکی از آن میان خطاب به حلاج فریاد زد:

“عشق چیست؟”

حلاج عاشق با تبسمی آشکار و سیمایی گشاده پاسخ داد:

” امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی!”

دیگری پرسید:

“ای شیخ این احوال به چه یافتی؟”

پاسخ داد:

“از نوازش‌های جمال او که مشتاقان وصال را جذب می‌کند…”

این بگفت و آتشین آهی بزد

وانگهی بر نردبان دار شد

از غریب و شهری و از مرد و زن

سنگ از هرسو بر او انبار شد

از نردبان دار بالا رفت و به آوای بلند “انالحق” سر داد. عده‌ای سنگ بر او پرتاب می‌کردند و عده‌ای می‌گریستند.

کسی ازهوادارانش پرسید:

“ای حلاج دل‌ها، این حال چیست؟”

حلاج عاشق با صدای بلند پاسخ داد:

“معراج مردان بر سرِ دارست!”

آن روز دست و پایش را بریدند و او را بر دار کردند؛ روز دیگر بر دروازه‌ی شهر آویختند؛ و روز دیگر سوزاندند و خاکسترش را به دجله ریختند …

پیر در معراج خود چون جان بداد

در حقیقت، محرم اسرار شد

جاودان اندر حریم وصل دوست

از درخت عشق برخوردار شد

قصه‌ی‌ آن پیر حلاج، این زمان

انشراح سینه‌ی ابرار شد

در درون سینه و صحرای دل

قصه‌ی او رهبر عطار شد

ارسال نظرات