روز جمعه چهارده ژوئن ۲۰۱۹، به همت کتابخانه نوروززمین و باهمراهی گروه علمیآموزشی «سَماک»، نشستی در پیوند با بررسی ادبیات عرفانی انجام شد که به سخنرانی ادبپژوه و مترجم ساکن تورنتو، جناب کریم زیّانی اختصاص داشت.
این نشست به بررسی ارتباط معنوی عطار و حلاج میپرداخت و در آن، سخنرانِ برنامه از خلال بررسی غزلی از عطار با مطلعِ «پیرِ ما وقتِ سحر بیدار شد»، به ایراد سخن پرداختند. آنچه در پی میآید، قسمتِ اول از این سخنرانی است که طی دو قسمت به خوانندگان هفته تقدیم میشود.
این گفتار بر اساس شرح غزل شمارهی 246 (از دیوان عطار) شکل میگیرَد. ابتدا یکبار آن را باهم بخوانیم.
پیر ما وقت سحر بیدار شد
از در مسجد بر خمار شد
از میان حلقهی مردان دین
در میان حلقهی زنار شد
کوزهی دُردی به یکدم درکشید
نعرهای دربست و دردیخوار شد
چون شراب عشق در وی کار کرد
از بد و نیک جهان بیزار شد
اوفتان خیزان چو مستان صبوح
جام می بر کف سوی بازار شد
غلغلی در اهل اسلام اوفتاد
کای عجب این پیر از کفار شد
هر کسی میگفت کاین خذلان چبود
کانچنان پیری چنین غدار شد
هرکه پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خار شد
خلق را رحمت همی آمد بر او
گرد او نظارگی بسیار شد
آنچنان پیر عزیز از یک شراب
پیش چشم اهل عالم خوار شد
پیر رسوا گشته مست افتاده بود
تا از آن مستی دمی هشیار شد
گفت اگر بدمستیی کردم رواست
جمله را میباید اندر کار شد
شاید ار در شهر بدمستی کند
هر که او پر دل شد و عیار شد
خلق گفتند این گدایی کشتنی است
دعوی این مدعی بسیار شد
پیر گفتا کار را باشید هین
کین گدای گبر دعویدار شد
صد هزاران جان نثار روی آنک
جان صدیقان برو ایثار شد
این بگفت و آتشین آهی بزد
وانگهی بر نردبان دار شد
از غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو برو انبار شد
پیر در معراج خود چون جان بداد
در حقیقت محرم اسرار شد
جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد
قصهی آن پیر حلاج این زمان
انشراح سینهی ابرار شد
قصهی او رهبر عطار شد
در بررسی تاریخ تصوف و زندگی پیران طریقت، به عارفان نامداری برمیخوریم که پیر و مرشدی نداشتهاند. ولی بااینحال، به فنای در معشوق ازلی (فنای فیالله) رسیدهاند. این گروه از صوفیان را «مجذوب» مینامند. بنا به تعریف، مجذوب، صوفی واصلیست که مراحل سیر و سلوک عارفانه را زیر نظر مستقیم و به ارشاد یک پیرِ زنده و راهرفته طی نکرده و بیواسطه، جذب معشوق گردیده است.
حافظ شیرازی، باباطاهر عریان، و فریدالدین عطار نیشابوری، به باور شماری از پژوهشگران، در این گروه جای دارند، ولی اتفاق نظری وجود ندارد. اما، در واقع، چون رد پای پیرِ زندهی مشخصی در زندگی روحانی این صوفیان واصل یافت نشده به این نتیجه رسیدهاند که آنها مرشد خاصی نداشتهاند.
واقعیت دیگری هم وجود دارد که شاید به آن توجه چندانی نشده باشد. آن واقعیت این است که در دنیای عرفان و عارفان، صوفیان فرزانهای هم بودهاند که به شهرت نرسیدهاند ولی سالکانی پرورش دادهاند که نامآور گردیدهاند.
گروه دیگری از صوفیان منتهی بودهاند که بیبرخورداری از محضر و مکتبِ پیر زنده، و به یاری کشش عشق همراه با طلب، و همتی که در وجودشان شعلهور بوده، از پیران گذشته مدد گرفته و با الهام گرفتن از آنان به منزلگه سیمرغ رسیدهاند. شاخصترین نمونهی این مورد، شیخ فریدالدین عطار نیشابوری است که خود در جایجای آثارش به این نکته اشارهها دارد. چنانکه حضرت مولانا (جلالالدین محمد بلخی) نیز آن را تأیید میفرماید.
در روزهای آخر زندگی مولانا، شاگردانِ نگرانش، از او میپرسیدند: «پس از شما ما چه کنیم؟» و پاسخ ایشان این بوده که، از خودم همت جویید که اگر با من باشید با شما خواهم بود:
فرمود: «از رفتن من هیچ نترسید و غمناک نشوید که نور منصور، رضیاللهعنه، بعد از صدوپنجاه سال بر روح فریدالدین عطار، رحمتالله علیه، تجلی کرد و مرشد او شد. در هر حالی که باشید با من باشید و مرا یاد کنید تا من خود را به شما بنمایانم.» (مناقبالعارفینِ؛ افلاکی)
به نکتهی زیبای دیگری نیز اینجا باید اشاره شود و آن اینکه پیر و آموزگار برخی از صوفیان واصل، طبیعت، هستی یا کائنات بوده است! در این شمار، میتوان از ابراهیم ادهم، اویس قَرَنی و چوپانِ تمثیلی قصهی موسا و شُبان در دفترِ دومِ مثنوی معنویِ مولانا (1)، بودا، و باباطاهر، نام برد که بزرگترین و مهمترین آموزگارشان «هستی» بوده است. اینان به همان سرمنزلی راه یافتند که بزرگان دیگری چون بایزید بسطامی و ابوالحسن خرقانی:
به دریا بنگرم دریا تِه وینم
به صحرا بنگرم صحرا تِه وینم
به هرجا بنگرم، کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنای تِه وینم
از سوی دیگر، در سخنان ستایشآمیزی که عطار از حلاجم به قلم میآورد، پیداست که شیفته و دلباختهی معرفت، منش، و مشرب اوست، و به وی ارادتی خاص داشته است.
از همین روی میتوان با قاطعیت گفت که عطار حلاج را پیر خود دانسته و بر راه او میرفته و بیباکی و نترسی از مرگِ در راه عشق (2) را نیز از او سرمشق گرفتهاست.
باری، چنانکه گفته شد در همهی آثار عطار، از غزلها گرفته تا قصیدهها و نوشتههای نثر، بارها از حلاج یاد شده و عظمت روح او مورد ستایش قرار گرفته است:
«آن کشتهی راه خدا، آن شیر بیشهی تحقیق، آن شجاع صفدرِ صدیق، آن غرقهی دریای مواج، حسین بن منصور حلاج (رحمتالله علیه). کار او کاری عجیب بود و واقعات غریب که خاص، او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و هم در شدت لهب فراق. مست و بیقرار و شوریدهی روزگار بود و عاشق صادق و پاکباز؛ و جد و جهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجیب؛ عالی همت و عظیم قدر بود، و او را تصانیف بسیارست به الفاظی مشکل در حقایق و اسرار و معارف و معانی؛ و صحبتی و فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت، و دقتی و نظری و فراستی داشت که کس را نبود؛ و اغلب مشایخ در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست مگر ابوعبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و همهی متاخران الا ماشاءالله که او را قبول کردند؛ و ابوسعید ابالخیر و شیخ ابوالقاسم گرکانی و شیخ ابوعلی فارمذی و امام یوسف همدانی در کار او سیری داشتهاند…» (تذکرهالاولیا؛ عطار)
اما در یک غزل استثنایی به نظر میرسد که عطار چکیده و خلاصهی زندگینامهی حلاج را در 22 بیت، به گونهای روشن و دلنشین، پیش روی ما میگشاید و، در عین حال، ارادت کامل خود را به آن عاشق راستین به نمایش میگذارد:
پیر ما وقت سحر بیدار شد
از درِ مسجد سوی خمّار شد
نکتههایی که در همین یک بیت نهفته است راهگشای ما در این گفتار است:
۱. «پیرِ ما» صراحت دارد که حلاج پیر و مراد فریدالدین عطار نیشابوری است.
۲. «وقت سحر» اشاره دارد به سپیده دم زندگانی (نوجوانی)، که در مورد حلاج صدق مینماید؛ و
۳. «بیدار شد» کنایه از بیداری و بلوغ معنویست. به سخن دیگر، پیر ما در جوانی به بلوغ و آگاهی معنوی رسید.
۴. «از درِ مسجد» تعبیر میشود به، سرای شریعت.
۵. «خَمّار» کنایه است از بادهپیمای معرفت.
معنی بیت: پیر ما (حسین منصور حلاج) در سپیدهدم زندگانی به بلوغ معنوی رسید و در نتیجهی این بیداری، از سرای شریعت گذر کرد و به خدمت «بادهپیمای معرفت» در آمد.
فریدالدین عطار با آشنایی دقیقی که به دوران زندگی و تحولات روحی حلاج پیدا کرده براین باور است که حلاج از نوجوانی، به فیض الاهی، دلی بیدار داشته و در پی یافتن حقیقت به هر دری سر زده است، و در مسیر این تلاش و تکاپوی شگرف، خیلی زود دریافته که شریعت (مسجد) به تنهایی پاسخگوی رازی که ذهن و ضمیرش را بر آشفته، نمیباشد.
واقعیت هم همین است. امروز با آن همه تحقیق که در زندگی حلاج و راز «اناالحق» صورت گرفته، بر کسی پوشیده نیست که حلاج در نوجوانی با استعداد کم نظیری که داشته و با وجود تنگدستی خانواده، در کوتاه زمانی همهی دانشهای زمان خود را از «تفسیر» و «علم کلام» تا «حدیث» و علوم دیگر فراگرفته، ولی سیراب نشده است.
او به جست وجوی حقیقت، به همهی محافل شعر و ادب و خطابه و قرآن خوانی و تفسیر و کلاسهای شأن نزول آیات، سر میزد. حتا با اندیشههای عارفان بزرگ پیشین، همچون رابعه عدویه و حسن بصری، آشنایی کامل داشت. بنابراین شگفتی آور نیست اگر در آغاز جوانی (وقت سحر) به بیداردلی رسیده باشد و شخصیتی نامتعارف جلوه کند.
شور و هیجانِ یافتن نایافتهها او را به کلاسهای فقه و اصول و بحث در ادیان و علم کلام و حدیث کشانده و از هرجا و هر استادی چیزی آموخته است. و چنین است که این همه را اندوخته ولی سرانجام به «خَمّار» یا ساقی میِ معرفت روی آورده است./ (ادامه دارد)
پینوشتهای این قسمت:
۱. در قصهی موسا و شبان با چوپانی روستایی روبه رو هستیم که در حال گلهچرانی، باهمان زبان عامیانهِ که از مادر آموخته ولی عاشقانه و خالی از تکلف، با معشوق ازلی (خدای خودش) به راز و نیازی پر سوز وگداز، دل خوش داشتهاست. واژگانی که با خلوص نیت و در حال سرمستی برزبان چوپان جاری میشده به نظر موسا کفر میآید. او را مورد سرزنش قرار میدهد و از آن گونه سخن گفتن «کفرآمیز» که شایستهی حق نیست برحذر میدارد:
گر ندوزی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
اما، موسا مورد سرزنش و عتاب حق قرار میگیرد که، «بندهی ما را چرا کردی جدا؟ … او به زبان خودش، صادقانه با ما راز دل میگفت؛ ما درون را بنگریم و حال را… »
این چوپان از آن گروه عارفان واصلیست که در دامان طبیعت، بی واسطهی پیر و مرشد، به معرفت حق راه یافتهاند.
۲. نوشتهاند که در تازش مغولان به نیشابور، فریدالدین اسیر مغولی شد که او را با خود میبرد تا به قتل برساند. مردی که عطار را میشناخت و به او ارادت میورزید بر آنها میگذشت. به مغول گفت: «این مرد را به من بفروش، به هزار دینار میخرم.» مغول پذیرفت و آمادهی معامله بود که فریدالدین به مغول گفت، «مرا نفروش که بهای من نه این است!» مغول طمع کرد و نفروخت. مرد دیگری پیش آمد و گفت: «او را به من بفروش که خریدارم.» مغول پرسید، «به چند؟» مرد گفت: «به یک کیسه کاه!» عطار رو به مغول گفت: «حالا بفروش که بهای من همین است!» مغول برآشفت و هر دو را بکشت.
ارسال نظرات