از پادکستِ «این قصه منه» به مدیریت: عباس محرابیان
طبق آمار سازمان ملل، حدود چهلدرصد مردم دنیا نمیتوانند بهزبان مادریشان درس بخوانند؛ یعنی یا اصلاً به مدرسه دسترسی ندارند یا در مدرسه بهزبانمادری بهشان آموزش داده نمیشود. برای تأکید بر اهمیت این موضوع، یونسکو روز دوم اسفندماه را روز جهانی زبان مادری اعلام کرده. دلیل انتخاب این روزِ خاص برمیگردد به هفتادودو سال پیش، وقتی کشور پاکستان تازه تأسیس شدهبود. آنموقع پاکستان کشوری دوتکه بود، پاکستان غربی و پاکستان شرقی (که بعدها پاکستان شرقی مستقل شد و اسمش به بنگلادش تغییر کرد). وقتی پاکستان تازه تشکیل شدهبود، زبان خیلی از مردمش بنگالی بود، اما زبان اردو بهعنوان تنها زبان رسمی انتخاب شد. بنگالیزبانها از این ماجرا ناراحت بودند و میخواستند بنگالی هم یکی از زبانهای رسمی باشد. چندین تجمع و راهپیمایی برگزار کردند؛ از جمله در روز دوم اسفند ۱۳۳۰ (۲۱ فوریه ۱۹۵۲) یک تجمع اعتراضی در دانشگاه داکا در پاکستان شرقی شکل دادند. دولت از این موضوع خوشش نیامد و پلیس به دانشجوها حمله کرد، چهار تا از آنها را کُشت و صدها نفر هم زخمی شدند. چهلوهفت سال بعد از آن اتفاق دردناک، سازمان ملل روز دوم اسفند (۲۱ فوریه) را روز جهانی زبان مادری نام گذاشت.
اما در ایران، سالهاست که فارسی زبان رسمی کشور است. دربارهی اینکه چنددرصد از مردم ایران هستند که زبان مادریشان فارسی نیست آمار دقیقی وجود ندارد. نهادهای مختلف بین ۲۵ تا ۵۰ درصد تخمین زدهاند، اما همهی این آمارها نشان میدهند که از هر چهار ایرانی، دستکم یک نفر زبان مادریاش غیر از فارسی است. زبانهایی مثل ترکی، کردی، گیلکی، مازندرانی، لری، عربی، بلوچی، و زبانهای دیگر. ولی بهجز فارسی و عربی، هیچکدام از زبانهای دیگر در هیچ مدرسهای در ایران آموزش داده نمیشود.
آنچه در ادامه میخوانید یک روایت واقعی مربوط به زبان مادری است. نویسندهی آن در ایران بهدنیاآمده و در جوانی برای ادامهی تحصیل به کانادا مهاجرت کرده. او ترجیح داده که اسمش برده نشود، و برای شخصیتها هم از اسمهای مستعار استفاده کردهاست.
این نسخهی متنی قسمت پانزدهم پادکست این قصه منه است که ۱۴ مرداد ۱۴۰۲ (۵ اوت ۲۰۲۳) در ۳۶ دقیقه منتشر شده. نسخهی صوتی را از اینجاها بشنوید: |
۱. زنگ انشا
دوران مدرسه کلاس محبوبم انشا بود. روزهایی که انشا داشتیم از سر صبح کیفم کوک بود. معلممان، خانم بابایی (یادش به خیر!) انگار برای دبیر ادبیاتشدن ساخته شدهبود، از بس که ذوق ادبی داشت. از آن معلمهایی بود که هم مهرباناند و هم سختگیر. دفتربهدست میرفتیم پای تخته و انشایمان را با صدای بلند برای کلاس میخواندیم. خانم هم دستبهسینه مینشست و با دقت گوش میداد. از آن آدمهایی بود که میشد از قیافهاش تشخیص بدهی چقدر از انشایت خوشش آمده. سلیقهی خاصی داشت، اینطور نبود که هر انشایی را تحسین کند.
من تمام هفته بااشتیاق انتظار میکشیدم تا زنگ انشا شود، خانم بابایی از راه برسد، بچهها بَرپا-بَرجا کنند، خانم حضورغیاب کند، که تازه برسیم به آنجایی که خانم پای تخته میرود و باوسواس آستینهایش را بالا میزند، گچ را با نوک انگشتانش نگه میدارد، گوشهی بالا سمت راست تخته با خط خوش مینویسد «به نام خدا»، بعد برمیگردد سمت کلاس و همانطور که دو انگشت گچیشدهاش را به هم میسابد، با همان لبخند همیشگی میپرسد «داوطلب داریم؟» من هم در حالی که دارم تمام تلاشم را میکنم که هیجانم را زیرپوستی نگه دارم، با طمأنینه، دستم را ببرم بالا!
در عوالم نوجوانی عاشق وقتی بودم که همهی کلاس ساکت میشدند تا انشای من را بشنوند، یا وقتی که با شنیدن یکی از جملههایم میزدند زیر خنده، یا وقتی کسی از قلمم تعریف میکرد و من با یک لبخند ملیح تظاهر به فروتنی میکردم. ولی بیشتر از همهی اینها، عاشق خودِ نوشتن بودم! عاشق لذت سادهی جملهبافتن با کلمهها، قصهبافتن با جملهها. نوشتن برایم مثل نقاشی با کلمهها بود؛ زبان فارسی بوم و قلممو و رنگهای نقاشیام بود.
وقتی دو سه نفر داوطلب همیشگی ته میکشیدند، تا نفر هفتم و هشتم کشیدنِ بچهها پای تخته آسان بود. وقتی این داوطلبهای تعارفی هم ته میکشیدند، خانم بابایی به انتخاب خودش یکی را صدا میکرد پای تخته. از اینجا به بعد هر بار که نوبت صدا کردن نفر بعدی میشد، نصف کلاس نَفَسَش را توی سینه حبس میکرد و سعی میکرد با خانم بابایی چشمتوچشم نشود، مبادا که قربانی بعدی باشد!
یک بار قرار بود برای درس هنر با مداد سیاه یک طرحِ دست بزنیم. من عین خر گیر کرده بودم توی گِل. یکی از بچهها بهم گفت که چند تا طرحِ دستِ اضافه زده و میتواند یکیاش را بدهد به من، بهشرطیکه من برایش انشای روز بعد را بنویسم. چون خیلی وقت بود نرفتهبود پای تخته، به دلش افتاده بود که خانم بابایی قرار است این دفعه صدایش کند. قبول کردم، چون اینطوری دو تا انشا مینوشتم، هر دوتایشان سرِ کلاس خوانده میشد، از زیر بارِ طرحزدن هم درمیرفتم. یک تیر و دو نشان، چرا که نه!
آن روز جفتمان از انشا ۲۰ گرفتیم و بیزینس انشانویسی من شروع شد. کمکم، مشتریهای انشاهایم که بیشتر شدند، فهمیدم باید خلاقیتم را بیشتر کنم که لو نروم. هم باید مواظب میبودم که انشاها شبیه هم نشوند، هم باید حواسم را جمع میکردم که کسی نمرهی مشکوک نگیرد: باید کیفیت انشا را با سابقهی نمرههای مشتری طوری تنظیم میکردم که باورپذیر باشد!
مبادلهی انشا با کالا زیاد داشتم. البته، همیشه روی انشاهایم قیمت نمیگذاشتم، انشای مرامی هم زیاد مینوشتم. ولی اگر سفارش دقیقهی نَوَدی کسی را قبول میکردم که دوست صمیمیام نبود، هزینهاش یک همبرگر بود، چون مجبور میشدم زنگ تفریحم را به انشا نوشتن بگذرانم. تنها غذای گرم بوفه همین همبرگر بود، دستپخت زنِ بابای مدرسه. گرانترین چیزی بود که میشد از بوفه خرید، چهارصد تومان! اگر میخواستم همبرگر بخورم باید دو سه روز پول توجیبیام را جمع میکردم؛ چیزی نبود که هر روز بشود خورد. خلاصه، تا آخر دبیرستان انقدر برای غریبه و آشنا انشا نوشتم که هنوز هم اگر یکی از بچههای قدیمیِ مدرسه توی اینستاگرام پیدایم کند، اول از همه میپرسد «راستی فلانی، هنوز مینویسی؟»
۲. دوزلوخ بیر کوپیاوغلولوخ دی کی هئچکیم اونا حریف چیخامماز
از وقتی یادم میآید، افکار و احساسات خودم را با نوشتن بیان کردهام. انقدری که وقتی قلم به دست میگیرم استعاره و آرایه ازم جاری میشود و زیبایی خلق میشود، موقع صحبتکردنْ حرفهای قشنگ به زبانم نمیآیند. اگر بخواهم برای عزیزی خیلی مایه بگذارم، برایش یک نامه از ته دل مینویسم.
برای پدرومادرم خیلی از این نامهها نوشتهام. بچه که بودم، منتظر یک مناسبت مثل روز مادر یا روز پدر میشدم که برایشان نامه بنویسم. معمولاً با خواهرم یک هدیهی کوچک برایشان میگرفتیم، ولی اگر کنار هدیه یک نامهی دستنویس نمیگذاشتم، به خودم نمیچسبید. الان مهاجرت کردهام به کانادا و دیگر نزدیکشان نیستم که نامهی دستنویس بهشان هدیه بدهم. ولی عادت نامهنویسی را از دست ندادهام؛ مینویسم و با ایمیل برایشان میفرستم.
ولی هر بار که به پدرومادرم نامه مینویسم، تناقضی در دل خودم پیدا میکنم. من با پدرومادرم تورکی حرف میزنم. زبان احساسات بینمان همیشه تورکی بوده. پدرومادرم همیشه به تورکی قربانصدقهام میروند. اگر محبتشان گل کند، اسمم میشود نازلی قیزیم یا جیران بالام. اگر بخواهند شماتتم بکنند، میگویند پیس ایشدی! اگر مدتی همدیگر را نبینیم، دلشان تنگ نمیشود، داریخماخ میکنند. اگر بخواهند تشویقم کنند، میگویند برکاننا، ساغول سنی! اما هیچوقت برایشان نامهی تورکی ننوشتهام. یعنی برای بیان شخصیترین عواطفم برای عزیزترینهای زندگیام، عشق توی قلبم را ترجمه میکنم به فارسی. آنها هم با لهجهی تورکی (و گاهی با تپق) میخوانندش. حتی اگر من روزی یاد بگیرم تورکی بنویسم، آنها بلد نیستند تورکی بخوانند.
گاهی لابهلای این نامههای فارسی، چند کلمهی تورکی اضافه میکنم. همین پارسال، نامهای بهمناسبت روز پدر نوشتم. تماس ویدئویی گرفتم تا نامه را با صدای خودم برای بابام بخوانم. پشت صفحهی گوشی، یک اقیانوس آنطرفتر، پدرم صندلی نهارخوری را گذاشته بود جلوی تلویزیون که من را با تصویری سه برابر بزرگتر از خودم ببیند. با شلوار کوردی نشستهبود وسط هال و بادقت به نامهخواندنم گوش میداد. مادرم گوشیبهدست ایستاده بود کنارِ درِ آشپزخانه که بتواند هم از کلهی گندهی من عکس یادگاری بگیرد و هم از لبخند قشنگ بابا. توی این نامه، آدمها را به درخت تشبیه کردهبودم. نوشتهبودم همانطور که ریشههای درخت خودشان میدانند کدام مواد غذایی را از خاک بیرون بکشند و میوهاش کنند، آدمیزاد هم ریشههایی دارد که جلوی چشم نیستند، ولی میفهمند چه چیزهایی در زندگی واقعاً مهماند. مثلاً بابام همیشه میگفت دوزلوخ بیر کوپیاوغلولوخ دی کی هئچکیم اونا حریف چیخامماز! ترجمهی این جمله به فارسی خیلی سخت است؛ تقریباً میشود «صداقتْ پدرسوختگیای است که هیچکس نمیتواند حریفش شود.» از اول تا آخر تماس، لبخند روی لب بابام بود. وقتی رسیدم به جملهی تورکی آخر نامه، گل از گلش شکفت: اِئله سَن ده صفالی بیر آغاج سان، بابا جان! یعنی «تو هم مثل یک درخت باصفایی باباجون.»
۳. حيدربابا، ايلديريملار شاخاندا
شعرخواندن از بزرگترین لذتهای زندگی من است. اگر کارد بزنی، شعر حافظ ازم درمیآید. انقدر هرجا نشستهام از حافظ حرف زدهام که دوستهای خارجیام هم میشناسندش. با اینکه کلاً حافظهی بدی دارم و هیچوقت در حفظیات خوب نبودهام، شعر زیاد حفظم. از حافظ و سعدی و مولانا بگیر تا شاملو و سهراب و ابتهاج. دوران بچگی انقدر مشاعره دوست داشتم که نگو! ولی از آنجایی که هیچکس دیگری دوروبرم به اندازهی من عاشق شعر نبود، کسی حریفم نمیشد؛ سریع میباختند و میرفتند پی زندگیشان. یک بار یک کتاب مشاعره خریدم که بیتهای مختلف را بهترتیب حروف الفبا مرتب کردهبود. البته برای خودم نگرفته بودم، برای مامانم گرفته بودم که حفظ کند و با من مشاعره کند. هیچوقت حفظش نکرد، ولی بعضی وقتها کتاب را میدادم بهش که او از روی کتاب بخواند و من از حفظ. خلاصه، بچههای مردم در مسابقههای ورزشی مدال میگرفتند و من در مسابقههای مشاعره و شاعری!
با اینکه شعر فارسی خیلی بیشتر از شعر تورکی خواندهام، شعر تورکی جای دیگری توی قلبم دارد، یک طور دیگری بهم میچسبد. وقتی یک شعر زیبای تورکی میشنوم، چشمهایم فوری پر از اشک میشود؛ قند توی دلم آب میشود از حلاوت بعضی از عبارتهای تورکی! از وقتی یادم میآید، متوجه این شاعرانگی زبان تورکی بودهام، ولی تا قبل از این هیچوقت سعی نکردهبودم بهفارسی توضیحش دهم، یا حتی بهفارسی بهش فکر کنم. توضیحدادنش کار سختی است، چون خیلی از کلمهها و عبارتهای تورکی ترجمهی دقیق فارسی ندارند و دستور زبان تورکی هم خیلی با فارسی فرق دارد. زبان فارسی در فلات ایران شکل گرفته، ولی زبان تورکی هزاران کیلومتر آنطرفتر، در آسیای میانه زاده شده. از لحاظ ساختاری و دستوری این دو زبان خیلی از هم دورند. فارسی یک زبان هندواروپایی است ولی تورکی توی خانوادهی زبانی کاملاً جدایی است، هرچند که سالها نزدیکی بین فارسیزبانها و تورکزبانها باعث شده خیلی کلمهها از هم قرض بگیرند. مثلاً «آچار» یک کلمهی تورکی است، که معنی تحتاللفظیاش میشود «بازکننده»، چون آچ بن مضارع از مصدر آچماق است، یعنی باز کردن، و ار پسوند فاعلساز در زبان تورکی است.
تورکی فعلهای خیلی متنوعی دارد که معادل فارسی ندارند. مثلاً دو جملهی تورکی ائلناز داغا چیخدی و ائلناز داغا دیرماشیدی هر دو بهفارسی میشوند «الناز از کوه بالا رفت»، ولی برای یک تورک، این دو جمله هممعنی نیستند. فرقشان در این است که الناز چگونه از کوه بالا رفت. در جملهی ائلناز داغا دیرماشیدی، شنونده میداند دیرماشماق فعلی است که معمولاً موقع بالارفتن سریع گربه از چیزی مثل درخت یا تیر چراغ برق استفاده میشود. پس اگر گوینده از این فعل استفاده کردهباشد، یعنی الناز چُستوچابک از کوه بالا رفته، ولی اگر بگوید ائلناز داغا چیخدی یعنی الناز آهسته از کوه بالا رفتهاست.
یا مثلاً جملهی «کیان تهِ قابلمه را با نان پاک کرد» در تورکی سه کلمه بیشتر لازم ندارد: کیان قابلامانی سییردی، چون «تهِ ظرفی را با نان پاککردن» فعل مخصوص خودش را دارد؛ سییرماق. حتی تصویرسازی اینکه «آیدین با چرخاندن سریع مقداری آب در لیوان، آن را سَرسَری آب کشید» با سه کلمه ممکن است: آیدین لیوانی چارخالادی.
وقتی صحبت از توصیف احساسات یا طبیعت باشد هم تورکی کلمههای ظریف زیادی دارد. مثلاً چندین فعل برای انواع گریهکردن داریم: برای توصیف گریهی بچهای که دارد بهانه میگیرد از زیریلّاماق استفاده میکنیم؛ اگر بچه زمین بخورد و طوری از ته دل گریه کند که نگران تنفسش شویم، میگوییم ایچین چکماق؛ اگر هم بچه بیمار باشد و طوری گریه کند که انگار نای گریه کردن ندارد، میگوییم زاریماق.
زبان تورکی که روزمره در کوچه و بازار استفاده میشود پر از تصویرسازی و استعاره است. مثلاً غم اگر خیلی زیاد شود، باسار، یعنی فشارت میدهد. سرما اگر شدید شود، کَسَر، یعنی مثل تیغ میبُرّدت. گرما اگر شدید شود، اَزَر، یعنی لِهَت میکند. استعارههای تورکی به تصویر ختم نمیشود؛ خیلی از صداهای طبیعی هم در کلمههای تورکی منعکس میشوند. اوج این موضوع را میتوان در منظومهی حیدربابایه سلام شهریار دید. شاید اسمش را شنیده باشید، اما شاید ندانید که حیدربابا اسم یک آدم نیست، اسم یک کوه است. شهریار در روستایی نزدیک این کوه بزرگ شد. در این شعر، شهریار با حیدربابا صحبت میکند و طبیعت بکر و زندگی مردم روستا را توصیف میکند.
برای شهریار، حیدربابا فقط یک کوه نیست، یک دوست معتمد و خردمند است که به تماشای گذر زمان نشسته. اولِ شعر، شهریار به حیدربابا سلام میکند و بهش میگوید دَمِ بهار، وقتی صدای غرش رعد و حرکت تند آب توی رودخانههای خروشان را میشنوی و دخترهای روستا را میبینی که برای تماشایت صف میبندند، گاهی هم یادی از من کن. در خوانش این شعر با صدای خود شهریار، میتوانید انعکاس صدای غرش رعد و حرکت تند آب رودخانه را در کلمههایش بشنوید.
احتمالاً میتوانید تصور کنید زبانی که در رساندن مفاهیم انقدر دقیق و ظریف است چه ابزاری برای شعر میسازد! چون تورکی زبان مادریام است، من به برکت همنشینی با این زبان، احساساتی را تجربه کردهام که اگر برایشان کلمه نداشتم ظرافتشان را درک نمیکردم. مثلاً نیسگیل یک کلمهی تورکی است، یعنی احساسی ترکیبی از غم و امید که مدت طولانی در دل کسی مانده باشد؛ مثل احساسی که سراغ یک مادر میآید وقتی غذای محبوب فرزند مهاجرش را درست کردهباشد که مدتهاست ازش دور است. مطمئنم این حس روزی ته دل شما هم نشسته، ولی اگر کلمهای برایش نداشتید، شاید به ماهیتش فکر نکرده باشید.
یکی از نیسگیلهایی که در دلم مانده این است که اگر یک غزل تورکی را جلویم بگذارید، نیمساعت طول میکشد تا بتوانم یک بار بخوانمش، چون هیچوقت خواندن زبان مادریام را اصولی یاد نگرفتهام. نه اینکه نخواهم؛ توی ایران هیچ کتاب و مدرسهای نبوده که یاد بگیرم. دیدید بچههایی که تازه کلاس اول را تمام کردهاند چطور کُند و باتقلا کلمات را میخوانند؟ من هم همانطور از روی نوشتههای تورکی میخوانم.
تورکینوشتن را هم درست بلد نیستم. مثلاً اگر یک گوشه از یک شعر تورکی یادم بیاید، نمیتوانم بهراحتی توی اینترنت دنبالش بگردم، چون تورکی در کشورهای مختلف با خطهای مختلفی نوشته میشود؛ در روسیه با خط سیریلیک، در ترکیه و جمهوری آذربایجان با خط لاتین، و در ایران با خط عربی. من خط عربی را بلدم، ولی بدون دانستن نوشتار استاندارد تورکی، نوشتن تورکی با این خط ساده نیست. مثلاً فارسی ۶ مصوت دارد ولی تورکی ۹ مصوت دارد، که هر کدام علامت جداگانهای دارند.
من هم مثل خیلی از تورکهای ایرانی، هیچوقت نوشتار استاندارد تورکی را آموزش ندیدهام؛ صرفاً هرجا کتاب یا نوشتهی تورکی دیدهام، سعی کردهام با چیزهایی که از خط عربی یا لاتین بلدم بخوانمش. نه فقط من، بلکه بیشترِ ما تورکهای ایرانی، چون خواندن و نوشتن را اصولی یاد نگرفتهایم، وقتی تورکی تایپ میکنیم از نوشتار استاندارد استفاده نمیکنیم و کلمات را همانطوری که توی شهر خودمان شنیدهایم مینویسیم. بنابراین، برای اینکه متنی که کس دیگری نوشته را متوجه شوی، باید با لهجهی شهرش آشنا باشی، که اصلاً کار سادهای نیست.
۴. بچهتهرون
بچه که بودم، بزرگترها با همدیگر تورکی حرف میزدند، ولی با ما بچهها گاهی تورکی و گاهی فارسی. پدرومادرم، مثل خیلی از پدرومادرهای دیگر، از بچگی به فارسی عادتم داده بودند چون میترسیدند توی مدرسه از درس عقب بیفتم یا بهخاطر لهجهام مسخره شوم. خودشان میگویند «دلمون نمیخواست، اما چارهای نبود.» از یک سِنّی به بعد، کمکم دستم آمد که زبان تلویزیون با زبان مادربزرگ یکی نیست؛ اما تا قبل از اینکه بروم مدرسه، مفهومی که از «زبان» در ذهنم داشتم کلافی درهمتنیده از تورکی و فارسی بود.
یکی از روزهای هشتسالگیام را هرگز یادم نمیرود. قرار بود کارنامههای کلاس دوم را بدهند. مامانم دست من و خواهرم را گرفت و رفتیم کارنامهی درخشان من را تحویل گرفتیم. بعد، مامان را راضی کردیم که سر راه برویم خانهی خاله. همین که رسیدیم، من و پسرخالهام بساط سِگا را پهن کردیم که بازی کنیم. هنوز شروع نکرده بودیم که چند تا از بچههای محله زنگ در را زدند. تابستانها، آفتاب که از تیزی میافتاد، یکیشان راه میافتاد و یکییکی زنگِ درِ بقیه را میزد که بیایند بازی.
من عاشقِ بازیکردن توی کوچه بودم، ولی مامانم هیچوقت اجازه نمیداد من و خواهرم تو کوچه بازی کنیم. قبل از آن روز، چند بار که خانهی خاله بودیم توانسته بودیم با اصرار راضیاش کنیم که اجازه بدهد با پسرخالهام برویم تو کوچه. آن روز مصمم بودم که راضیاش کنم، چون بین بچههایی که آمده بودند برای بازی، پسری بود که در عوالم بچگی ازش خوشم میآمد. اسمش را یادم نیست، ولی پسرخالهام بهش میگفت «بچه تهرون». بچه تهرون در واقع اهل کرج بود، عاشق حرفزدن دربارهی ماشینها بود و کلی مجله ماشین داشت. یک جفت کتانی برّاق زرد و قرمز میپوشید که بهنظر منِ هشتساله خیلی جذاب بود.
بهمیمنت یک ردیف نمرهی بیست توی کارنامهام، بعد از کمی چکوچانهزدن، مامانم بالاخره رضایت داد. همین که پایمان به کوچه رسید، پسرخالهام بهم گفت «یه صدا بنداز ببین مائده نمیاد؟» من هم برگشتم سمت در و از اعماق حنجرهام داد زدم «ماااااااائده؟» بچه تهرون زد زیر خنده. سرتان را درد نیاورم، آن روز من و پسرخالهام در کمال ناباوری فهمیدیم دیگران نمیدانند «یه صدا بنداز» یعنی چه! بهنظر بچه تهرون، اینکه نهتنها پسرخالهام چنین جملهی عجیب و غریبی ساخته، بلکه من هم سریعاً منظورش را فهمیدهام و انجامش دادهام واقعاً خندهدار بود. هرکسی از راه رسید، دوباره کل ماجرا را با آبوتاب تعریف کرد و هِرهِر خندید. بعد از آن روز، دیگر قید کوچهرفتن را زدم.
نوجوان که بودم، یکی از دغدغههای جدیام این بود که با ترجمهی مستقیم از تورکی به فارسی سوتی ندهم، یا جایی لهجهی ترکی ازم نَشت نکند. بارها با پدر و مادرم دعوا کرده بودم که وقتی میرویم تهران، با من تورکی حرف نزنند؛ که مامانم جلوی یک فامیل فارس بهجای «شامتو بُخور» نگوید «شامتو بِخور»، یا بابام بهجای «دستمال کاغذی» نگوید «کاگاذ دستمالی» که سرافکنده شوم. خب من هم مثل خیلی از تورکهای دیگه، از جامعه یاد گرفتهبودم از تورکبودنم شرمنده باشم. تلاش میکردم «تُرکِ خر» نباشم و «عادی» باشم.
میدانم اگر در این شرایط بزرگ نشده باشید، این حرفها شاید بهنظرتان اغراقآمیز بیاید و فکر کنید دیگر کسی این روزها چنین چیزی نمیگوید. ولی همین چند سال پیش، توی دانشگاهی در کانادا با یک پسر ایرانی همگروه شدم. موقع تحویل پروژه که رسید، اختلافنظر پیدا کردیم. وسط بحث شروع کرد به دادوبیداد و بهم گفت «الحق که ترکی!» وقتی استاد کاناداییام ماجرا را شنید، اصرار کرد که ازش به دانشگاه شکایت کنم. ولی نکردم. با اینکه فراموشکردن حرفش راحت نبود، نمیخواستم یک مهاجر تازهوارد دیگر را به چنین دردسری بیندازم. میدانستم او هم با همان سریالهای صداوسیما و جوکهای «یه روز یه ترکه…» بزرگ شده و حرفش از نادانیاش میآید.
۵. این چیزها اصلاً بهش یاراشماز
خب، برگردیم به چند سال قبل، توی ایران. پایم که به دانشگاه رسید، تازه فهمیدم من خیلی وضعم بد نبوده. بزرگترین دغدغهی من در مورد زبان مادریام این بود که نمیتوانستم تورکی بخوانم و بنویسم، اما همان ترم اول فهمیدم مشکلات زبان مادری میتوانند خیلی جدیتر از اینها باشند. یک پسر لاغر و ساکت توی کلاسمان بود که لُپهایش همیشه گل میانداخت. خط قیچیِ رویِ موهایش داد میزد که توی سلمانی کوتاه نشده، و از یقهی بلوزی که تمام زمستان تنش بود میشد حدس زد که بافتِ دستِ مادرش است. چند هفته بعد از شروع ترم، برای اولین بار سرِ کلاسِ ریاضی۲ صدایش را شنیدم. استاد پای تخته یک مسئله نوشته بود و این دوستمان از پیداکردن راهحلش چنان هیجانزده شد که جواب آخر را بلند گفت. استاد ازش خواست توضیح دهد. با لهجهی غلیظ تورکی شروع کرد به توضیحدادن. از نگاههای بچهها میشد فهمید که جلوی خندهشان را بهزور گرفتهاند. همانطور که زور میزد فارسی حرف بزند، انگار که برای تمامکردن جملهاش کلمه کمآوردهباشد، گفت «بعدش اون ایکس… با اون یکی ایکس… دَر میره.» چند ثانیهای طول کشید تا بچهها بفهمند منظورش این است که آن ایکس با این ایکس ساده میشود. کلاس منفجر شد از خنده! هنوز وقتی قیافهی بهتزده و پُر از خجالتش یادم میافتد دلم برایش کباب میشود. نکتهی غمانگیز ماجرا این بود که این دانشگاه توی تبریز بود، استادی که داشت بهفارسی درس میداد تورک بود و بیشتر از نصف همان کلاسی که داشت بهش میخندید هم تورک بودند.
بعد از کلاس رفتم سراغش تا چند کلمه تورکی حرف بزنیم. تا فهمید تورکم، یخش باز شد و فهمیدم اصلاً کمحرف نیست. اهل یکی از روستاهای اردبیل بود. گفت:
خوش به حالت، تو فارسیات خیلی خوبه.
خب مگه تو مدرسه به شما تورکی درس میدادن؟
معلومه که نه، اصلاً معلم تورک نمیفرستن اون منطقه!
گفت بیشتر مردم روستا، از جمله پدرومادرش، فارسی بلد نیستند؛ ولی توی مدرسه، معلم بهفارسی درس میداده و بچهها یا بِرّوبِر نگاهش میکردند یا اگر کسی میفهمید برای بقیه توضیح میداد. ازش پرسیدم «پس چطوری تونستی کنکور بدی؟» گفت ادبیات را نتوانسته بزند، ولی ریاضی و فیزیک را با درصد بالا زده. با خنده گفت خودش هم نمیداند چطور سر از این دانشگاه درآورده و وقتی دوروبرش را نگاه میکند، این چیزها اصلاً بهش یاراشماز! گفتم حالا که اینجایی، کمکم راه میافتی؛ کمی فرصت بده به خودت.
چند ترم که گذشت، دیدم دیگر پیدایش نیست. از یکی از پسرهای کلاس سراغش را گرفتم. فهمیدم که از مهندسشدن انصراف داده و برگشته به روستا.
۶. هیچ زبانی مثل آنا دیلی با قلب آدم حرف نمیزند
زبان یکی از پررَمزورازترین ساختههای بشر است. کسی که هیچوقت زبان دومی یاد نگرفته، هنوز زبان خودش را خوب نشناخته. مثلاً تا انگلیسی یاد نگیری، شاید نفهمی چرا ترجمهی شعر حافظ انقدر سخت است. یا مثل خودم، که تا قبل از نوشتن قصهی خودم بهفارسی، به زیباییهای زبان مادریام بادقت فکر نکردهبودم. هیچ زبانی مثل زبان مادری با قلب و ذهن آدم حرف نمیزند. هر زبان جدید یک مجموعه ابزار تازه به آدم میدهد، برای فکر کردن، برای درک یک احساس خاص، حتی برای خندیدن. مثلاً چیزی که در انگلیسی من را میخنداند در فارسی لزوماً بهنظرم بامزه نمیآید.
من هیچوقت دست از کنجکاوی دربارهی زبانها برنداشتهام. نوجوان که بودم، سالها کلاس فرانسه میرفتم. نه قصد مهاجرت به کشور فرانسویزبانی را داشتم و نه میخواستم مترجم شوم، صرفاً حال میکردم یاد بگیرم. عشقم به فرانسوی با آهنگهای سالواتور آدامو شروع شد. آهنگی دارد بهنام Tombe la neige، یعنی «برف میبارد». اولین بار وقتی شنیدمش که اولین برف زمستان آن سال داشت میبارید.
آلمانی را بعد از مهاجرت به کانادا یاد گرفتم. با اینکه هیچوقت آلمان زندگی نکردهام، بهآلمانی میتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم. آلمانی زبان فلسفه است، ظرفیتش برای کلماتِ دقیق و خلاقانه بینهایت است. مثلاً به لامپ میگویند glühbirne، که ترجمهی تحتاللفظیش میشود «گلابی تابناک». عربی دستوپاشکستهای که بلدم را توی مدرسه یاد گرفتهام. وقتی ترجمهی یک شعر قشنگ از نِزار قبانی یا غاده السمان را میخوانم، با ذوقوشوق میروم دنبال نسخهی اصلیاش میگردم که سعی کنم آن را هم بخوانم. زیباییهای شعرهای عربی برایم شبیه زیباییهای شعر فارسی است؛ عشق محزونی دارد که تا عمق قلبت نفوذ میکند و مست و حیرانت میکند.
از بین تمام زبانهایی که بهشان عشق ورزیدهام، تنها زبانی که هنوز نتوانستهام خواندن و نوشتنش را یاد بگیرم تورکی است. اولین زبانی که گوشم با موسیقیاش آشنا شده، زبان تنها لالاییهایی که حفظم، زبانی که مادربزرگم اولین قصههای زندگیام را برایم تعریف کرده، زبانی که وقتی برای اولین بار به آغوش مادرم کشیده شدم از قلبش جوشیده. حتی اگر تنها یک روز از عمرم باقی مانده باشد، بالاخره یاد میگیرم بنویسمش. زبان زیبای مادری.
ارسال نظرات