نویسنده: بشیر سیاح
در همین شروع کار نمیخواهم توکِنهایم را سریع خرج و دستم را برای شمای خواننده رو کنم؛ اما بگذارید مرور این فیلم را با جملهای از آندری تارکوفسکی بیاغازم که باور داشت سینما هنر پیکرتراشی زمان است. البته که این گفته در باب فیلمهای شاعرانه، سینمای کُند و سینمای مدرنیستی معنای بیشتر و جامعتری به خود میگیرد، اما راستش را بخواهید، فیلمی حتی با قواعدی آشنا و روایتی که میتوان بهجای تماشا، خلاصهاش را خواند و از خیر دیدنش گذشت، میتواند در بین فیلمهایی که با رویکرد دلوزیِزمان-تصویر بررسیشان میکنیم قرار گیرد! پس با فیلمی طرف هستیم که روایتش در اوج قصه که خیلی هم زود حادث میشود، حول مسئلهی زمان میگردد. بحث، بحث دقیقهها و ساعتها و روزهاست. زمانی که حکم مرگ و زندگی پیدا میکند و آنقدر طی همین دو ساعت و بیست دقیقه کش میآید و اهمیتش مدام با اعلانها مقابل چشمانمان قرار میگیرد تا مؤکداً حضورش را احساس کنیم.
در «جامعهی برفی» با فیلمی مواجهیم که شاید بتوانیم با آن مثل صدها تیتری که روزانه با آنها بمبارانِ خبری میشویم، برخورد کنیم و یا نه راه دیگری را در پیش بگیریم و خودمان را به دست زمان بسپاریم و بگذاریم با ماجرایی که احتمالاً از قبل از نتیجهاش باخبریم همراه شویم، از سرما به خود بلرزیم، نفسمان به تنگ بیاید، دچار تنشهای عصبی شویم و سرنوشتِ آدمهایی که هیچ سنخیتی با زندگیمان ندارند، برایمان ناگهان مهم شود. شاید بگویید خاصیت فیلمهای ترسناک یا فانتزی هم همین است. البته که اینطور است؛ اما در آنجا لذتی از تماشای امر هولناک یا ناشناخته وجود دارد که با تماشای رنج لحظهبهلحظهی انسانی متفاوت است. با دیدن این فیلم خودمان را در معرض احساس رنجی قرار میدهیم که گاه دیگر از فرط تکرار و بیان، بیاثر شده؛ ما، تماشاگران که گاهی از مقابل خبرها بهسادگی میگذریم و به زندگی خودمان مشغول میشویم؛ اما دیدن این فیلم آن احساسات شریف درونیمان را صیقل میدهد و اگر به بیتفاوتی دچار شدهایم، بار دیگر میتواند پردهها را کنار بزند و محبت و انسانیت و امید و اشتیاق را مجدداً در قلبمان لبریز کند.
پس اگر راه دوم را برگزینیم، قصه و شخصیتها و وقایع ما را درگیر داستان جوانانی پُر شروشورِ اروگوئهای میکنند که هواپیمایشان در راه سفر به شیلی در رشتهکوه آند دچار حادثه میشود. عدهای در دم جان میدهند و تعدادیشان نیز اسیر دست سرنوشت و زمان میشوند. سینما در چنین فیلمهایی، زمانِ مرده را تا جای ممکن پراهمیت جلوه میدهد. اینجاست که حقیقتاً پی میبریم «هر نفسی که فرو میرود مُمد حیات است و چون برمیآید مفرح ذات». اینجاست که ذات نیرومند تصویر، با کمک پیکربندی زمان، روایت را پیش میبرد. درام اصلی در دل همین لحظات مرده، لحظاتی که درام و رومنسی رخ نمیدهد قرار گرفته. درامِ تقلای بقا، برای دیدن نور دوبارهی آفتابِ فردا.
تجربهی مشاهدهی جوانانی زیباروی با هزار امید و آرزو، پیوندشان با یکدیگر و فداکاریهایی که برای دیگری انجام میدهند، در لایههای زیرین کلان روایت فیلم نشسته؛ و همین هم شاید توجیهکنندهی وجه تسمیهی فیلم باشد: در دل بحران، در اوقاتی که هر فرد به زنده ماندن خود بیش از هر چیز دیگری میاندیشد، جامعهای شکل میگیرد که به تلاش تکتک افراد نیاز دارد. وگرنه مرگ همگی مسلم است. این جامعه به افرادی شجاع، کاردان و مدبر نیازمند است که به کمک بهتزدگان و قالب تهی کردهها بشتابند و نجاتبخششان باشند. با دیدن چنین جامعهای است که بیشتر یادمان میآید داستان ما یکی است؛ که ناقوس عزا میتواند برای من و تو هم بلند شود. پس تا دیر نشده دستی بجنبان و داستان خودت را در جامعه، هرچقدر هم که ویران و از هم فروپاشیده، در میان قصههای دیگران، با همدلی و شفقت پیش ببر و اینگونه گستردهاش کن.
از کارگردان جامعهی برفی، خوان آنتونیو بایونا، پیشازاین شاهد فیلمهایی نظیر «غیرممکن»، «هیولایی فرامیخواند» و «دنیای ژوراسیک» بودهایم. فیلمسازی که نشان داده به کار در ابعاد ماکسیمالیستی علاقه دارد، اما درعینحال توجه ویژهای به خلق روابط انسانی نشان میدهد. در «جامعهی برفی» نیز، چه قبل از حادثه، مثل زمانی که عکس دستهجمعی گرفته میشود و نگاه دختر و پسر نوید ماجرایی عاطفی میدهد که هرگز شکل نمیگیرد و چه پسازآن که نمایشی از عکس هواییِ تاریخی و پیکرهای ناچیز در تلی از برفها به تصویر کشیده میشود، شاهد این روابط هستیم؛ اما فیلم کاری میکند که شاهد موارد مهمتر و اساسیتر دیگری هم باشیم. شاهد اهمیت اخلاق و اخلاقمداری دریکی از پرتترین نقاط روی زمین که هیچ تمدنی در آن پا نگرفته. شاهد برزخی که گاه هیچ روزنهای برای بیرون آمدن از آن نمیتوان متصور بود و نیز امیدی که آدمیزاد را تا لحظهی آخر به تابآوری سوق میدهد. درواقع شاهد آن چیزی هستیم که جین آستین در رمان «ترغیب»، آخرین رمانش، بهخوبی بیانش میکند: نیمی رنج و نیمی امید.
اما «جامعهی برفی» در کجای تاریخ سینما میایستد؟ هنوز برای جواب دادن به چنین پرسشی زود است. این فیلم یادآور چند فیلم فاجعهای (Disaster film) دیگر است، نظیر فرودگاه (جرج سیتون) و پرواز فونیکس (رابرت آلدریچ). جالب است بدانید که نقطهی آغازین این ژانر را - که در دههی هفتاد به یکی از محبوبترین ژانرهای سینمایی بدل شده بود - فیلم فرودگاه در نظر میگیرند. درواقع پرواز و ترس از حادثه در آسمان مشخصاً آغازگر چنین ژانری شد، پیش از حادثه در قطار، کشتی یا آسمانخراش. به سبب موفقیتهای فیلم فرودگاه، چندین دنبالهی دیگر هم با حضور انبوهی از بازیگران مشهور برایش ساخته شد. فراگیر شدن این ژانر و نفسگیر بودن فیلمهایی که به پرواز مربوط میشدند حتی به ساختهشدن یکی از بامزهترین پارودیهای سینما در برابر این دسته از فیلمها منجر گردید، یعنی هواپیما (۱۹۸۰). «جامعهی برفی» در طبقهبندی چنین ژانری میایستد و اکنون بهنوعی نفسی دوباره در کالبد این ژانر کهنه دمیده. چند دهه بعد میتوان اعتبارسنجی بهتری نسبت به فیلم در میان چنین آثاری داشت، اما بدون شک در بین فیلمهای امسال، یکی از آثار قابلاعتنایی است که درعینحال که اهمیت حیات تکتک انسانها را یادآور میشود، تلنگری نیز باشد برای برساختن دوبارهی جوامع انسانی و نه لزوماً از نوع برفیاش!
ارسال نظرات