شعری از سارا زارع سریزدی
در آرزوی پریدن، به رَغمِ بیپر و بالی
دلی گرفته و تنها، میانِ این همه خالی
من و تصوّرِ جنگل، توهّمِ مِه و باران
قطارِ رفته به سمتِ، سوادکوهِ شمالی
چگونه از تو بپرسم، چرا به فاصله رفتی؟
خبر نمیدهی از خود، به جملههای سؤالی
کجا سفر کنمت؟ ای غمِ بزرگِ نبودن!
که جا نمیشوی حتّی، به مرزهای حوالی
مرا رُبوده صدایت، نوای نغمهی سازَت
رها نمیشوم از تو، ازاین حضورِ خیالی
به هر دری زدم اما، به خانهات نرسیدم
شبیهِ صخره و موج و، شکستنِ متوالی
ارسال نظرات