نگین شکسته و صدملک سلیمان

نگاهی به رمان «دوار» نوشته‌ی میثم علیپور

نگین شکسته و صدملک سلیمان

«دوار»، رمانی است که به رابطه‌ی تن و محیط، فراوان می‌پردازد. در این کتاب، جغرافیا در جایی بیرون از مکان خود شکل می‌گیرد. برای مثال خانه‌ی پدری در لندن، رنگ‌و‌بویی کاملاً ایرانی دارد. شکلی از ایران که طی سالیان و قرن‌ها نهان و دست‌نیافتنی مانده است.

 

 

نویسنده: مهدی معرف 

آیا رمان توان خیال کردن آینده، آن آینده‌ی پیش‌بینی‌ناپذیر را دارد؟! می‌تواند از سیل آدم‌های در راه آیندگان حرف بزند؟ «دوار»، شاید یکی ازاین دست رمان‌ها باشد!

رمانی که از دل کندوکاو در باقیمانده‌های جنبش سبز ایران نگاشته شده اما گویا به دو دهه‌ی بعد، به زنانی که قرار است در تابستان سال ۱۴۰۱ خیابان‌ها را به تسخیر خود درآورند، چشم داشته است، بی‌آن‌که دیده باشدشان، تنها به مدد خیال. با این ‌حساب، «دوار» می‌تواند رمانی پیشگو باشد.

داستان درباره‌ی؛ «م.عین»، خبرنگاری ایرانی ا‌ست که تنش در لندن زیست می‌کند اما مثل تمام مهاجران، تمام تبعیدشدگان، تمام جلای‌وطن‌کردگان این جغرافیا، در مختصاتی دیگر؛ در مملکت ذهنش، در جنگل خیال وطن زندگی می‌کند.

«م.عین»‌ی که در بحبوحه‌ی اعتراضات خیابانی ۸۸، از زندگی مرفه‌اش در لندن دل می‌کند و به ایران می‌آید تا پس ‌از سال‌ها، این بار از وطنی که خوب می‌شناسدش خبر بسازد، بی‌آن‌که بداند دست حوادث تا کجا او را با خود خواهد برد و این آغاز سفر «م.عین» است.

«دوار» روایتی سرراست و خطی ندارد، خواننده‌ای بازیگوش و هم‌زمان جدی می‌خواهد تا از فراز ابرهای آسمان، کوچک و بزرگ شدن مرزها، جنگ و گریزها و کوچ‌های بسیار، همه‌ی رانده‌شدگان خاورمیانه را نشانش بدهد.

مکان ثابت در نیمی از رمان، زندان ا‌ست و بخشی بزرگ از داستان، از خلال گفت‌وگوهای «م.عین» با بازجو یا همان دوست دوران کودکی‌اش شکل می‌گیرد. تک‌نویسی بلندی که انگار «م.عین» درباره‌ی خودش، والدینش، شهرش و زندگی‌اش برای بازجو می‌نویسد.

رمان با جذابیت نثر و داستان پرپیچ و خمش، از دل جنبش دانشجویی تا ملی شدن صنعت نفت، از دانشگاه تهران تا خیابان‌های لندن را شخم می‌زند تا تاریخ معاصر ایران را این بار جوری دیگر بازگو کند، از زاویه‌ی دید حذف‌شدگان، ناپدیدشدگان.

 

«دوار»، رمانی است که به رابطه‌ی تن و محیط، فراوان می‌پردازد. در این کتاب، جغرافیا در جایی بیرون از مکان خود شکل می‌گیرد. برای مثال خانه‌ی پدری در لندن، رنگ‌و‌بویی کاملاً ایرانی دارد. شکلی از ایران که طی سالیان و قرن‌ها نهان و دست‌نیافتنی مانده است. انگاری تمامیت آن چیزی که درون مرزهای ایران سانسور شده بود، حالا در لندن و در خانه‌ی پدری از حلقه‌ی نهانش بیرون می‌آید. کلمه‌ی «شهرستان» در این کتاب، اسم عام نیست، بلکه نام یک شهر است. «میم.عین» و «شیث» مشغول کشف رابطه‌ی اندام‌ و شهر «شهرستان» می‌شوند و برای هر بخش، اسمی انتخاب می‌کنند. رود را رگ‌های شهر می‌نامند که به جنگل می‌رسد و جنگل را هم شش‌های شهر می‌خوانند. یک تن‌وارگی از محیط. از‌این‌روی، سلول زندان هم در این رمان می‌تواند نشانه‌ای از زهدان باشد. در این رابطه‌ای که میان تن و محیط شکل می‌گیرد، «میم.عین» نوعی از جاماندگی را تجربه می‌کند. به‌گونه‌ای که به نظر میان او همیشه حسرت جاماندگی یا عقب‌ماندگی را می‌خورد. برای مثال؛ جاماندگی از مرگ در انفجار هتلی بین‌المللی در بمبئی که «شیث» در آن کشته می‌شود و «میم.عین» مصون می‌ماند. همچنین او از مرگ پدرش، دیر آگاه می‌شود و به خاکسپاری نمی‌رسد. گویی که او همیشه یک گام از مرگ عقب است. در ادامه‌ی کتاب، رابطه‌ی تن و محیط پیچیده‌تر هم می‌شود. رابطه‌ای که با جابه‌جایی گره می‌خورد. جابه‌جایی‌ها نقشی در داستان ایفاء می‌کنند که همه چیز را دربرمی‌گیرد. جابه‌جایی آینه، نقطه‌ی دید را عوض می‌کند. آینه‌های کوچک که انگار بازنمای روایت فیل در تاریکی هستند. یعنی هرجا که قرار می‌گیرند، تنها می‌توانند بخشی از بدن را نشان دهند. بخشی از بدن یا بخشی از جغرافیا را. تنها در خانه‌ی پدری و در اتاق آینه است که «میم.عین» و «شیث» چندین و چندبار در آینه‌ها و به شکل کامل تکثیر می‌شوند. رمان، هویت را با این جابه‌جایی‌ها نشان می‌دهد. همچون مرزهایی تغییر‌یافته. به‌تعبیری درست‌تر، ایرانی تغییر‌یافته؛ ایران مرکزی و جنوبی و غربی و شرقی.

خانه‌ی پدری

‌بخش وسیعی از روایت «دوار» در سفر و حرکت می‌گذرد. در سفر هوایی، مرزها را می‌توان دید و در سفر زمینی، کوه‌ها و دشت‌ها را. در هر دو سفر، خوابی همراه با کابوس و آشفتگی وجود دارد. طی‌ طریقتی که روایت، مرتب به آن بازمی‌گردد. «میم.عین» در سفر به حفره‌ها و غارها و تونل‌های زیادی که درون کوه می‌بیند، توجه می‌کند. همانند‌سازی جغرافیا و بدن در این‌جا هم دیده می‌شود. گویی حفره‌ها و غارهای درون کوه، در مقایسه، برابر مقعد یا واژن قرار می‌گیرد. مثالش روایتی است که از «مش پطرس» می‌خوانیم.

خانه‌ی پدری در لندن، همچون بهشتی‌ منفک‌شده و جدا‌مانده است. مثل جهانِ مُثُلی «افلاطون» و همچنین تصوری از قصر «سلیمان». نمادی از قدرتی چیره و عالم‌گیر. رودی که خنکای آبش احساس می‌شود، اما وقتی از روی آن عبور می‌کنی، پایت خیس نمی‌شود. این بخش، ارجاعی است به آیه‌ای از قرآن، که به عبور «بلقیس» از رودِ قصرِ بلورین «سلیمان» اشاره دارد. از ‌همین‌ جنبه، می‌توان ملکه‌ی «سبا» را در داستان «سلیمان» با ملکه‌ی بریتانیا در این کتاب قیاس کرد. در ‌این ‌همانندی، انگار که بریتانیا با همه‌ی جغرافیای ابری و مه‌آلودش، سرزمینی از ملکه‌ای خورشید‌پرست است. «سلیمان» به‌دلیل نوری که به بارگاهش افتاده بود، متوجه می‌شود که سایه‌ی هدهد نیست. و این‌طور از سرزمین و سلطنت ملکه‌ی «سبا» با‌خبر می‌شود. نور و سایه، بارها و به ‌اشکال مختلف، نقشی در این کتاب می‌یابند. این تصویر و توصیف عروج‌یافته از خانه‌ی پدری، ناگاه به تصویر سلول و زندان ختم می‌شود؛ پرتابی از عرش به فرش.

روایت «میم.عین» در سلول انفرادی زندان، نشانه‌ی در ‌زهدان ‌ماندن را با خود دارد. آمدن او به ایران، بازگشت به مام وطن است و زندانی ‌شدنش، بازگشت به رحم مادر. کسی که در دوران جنینی، هشت‌سال را در شکم مادر می‌ماند. بازگشت به ایران با آن‌که سفری هوایی‌ است، در ‌واقع نوعی سقوط هم هست. «شیث» در لندن برای «میم.عین» حکم راهبر و رهبر را دارد اما در ایران و در سلول، نقشش تغییر می‌کند. تبدیل به رهبر و دژخیم و بازپرس و دشمن می‌شود. او می‌خواهد «میم.عین» اعتراف کند که چرا به ایران آمده. به‌این‌ترتیب است که «میم.عین» از خودش استنطاق می‌کند. استنطاقی که نهایتاً تبدیل به استنساخ می‌شود. او خود را تکثیر می‌کند. از خود نسخه برمی‌دارد و چیزی می‌شود که پیش‌تر گمان نمی‌کرده باشد. مثل موجودی مُثُلی که در تکثر خود، شکل‌هایی ناقص و متعدد به جا بگذارد. شبیه طرحی از بدن که قرار بود از «شهرستان» درست شود اما این نقشه‌ی بدن-شهر، در تبدیل ‌شدن به اندام، ناقص و ناتمام می‌ماند. چیزی شبیه تصویری در آینه‌‌‌ای شکسته شده با تکه‌هایی‌ بسیار. شبیه به شیر‌های بی‌دم و سر و اشکم. ترسیمی که می‌‌تواند متبادر‌کننده‌ی نشانه‌های یک ایدئولوژی عقیم‌مانده و سر‌وته‌زده باشد.

مادر «میم.عین» در روایتی که بعداز مرگ «خان‌بابا» برای او باز می‌گوید، توضیح می‌دهد که چگونه او را باردار شده. هشت‌سال حامله می‌ماند تا شهیدی را به دنیا بیاورد. دورانی که به‌اندازه‌ی تاریخ جنگ ایران و عراق طول می‌کشد. مادر در دوران بارداری، به بصره و نجف می‌رود. گویی او می‌خواست فرزندش را پشت دروازه‌های دنیا نگه دارد تا پس‌از آن بتواند به شهادت‌گری بپردازد.

در پایان جزء اول، «میم.عین» فردای مرگ پدربزرگ و پس‌از شنیدن داستان مادرش، در خوابی که از جنس خواب صادق است، تبدیل به «مجتبی عبادیانی» می‌شود. تبدیل به پدر و پدر‌بزرگش می‌شود و گویی که هیچ‌کدامشان نیست. انگار تمام آن «میم.عین‌«های شکسته و در‌هم‌رفته‌ی‌ درون آینه، حالا مقابل او می‌ایستند تا نقشی کامل به وجود بیاید. دست او، روبه‌روی آینه، یک کتاب از نسخه‌های نوشته شده از «دوار» را بالا می‌گیرد. نسخه‌ها متعدد می‌شوند و ما نمی‌دانیم حالا او کدام یک از آن آدم‌هاست.

سایه

در این رمان، سایه در برابر نور می‌نشیند. هم‌پایش پیش می‌آید و بسیط و پهن می‌‌شود. سایه‌ها، آن اشکال ترسناک تاریک، حتی در بی‌چهرگی‌، لبخند و نگاهشان قابل تشخیص است. سایه‌ها تعقیب‌کننده و پوشاننده‌اند. خروج از بهشت، رفتن به جهنم است. سایه در جهنم، خود را تمام ‌و‌ کمال نشان می‌دهد. در توصیفی که رمان از ورود ماشین به تونل می‌‌دهد، ابتدا نور است و بعد میلیون‌ها طیف از نور و بعد تاریکی. در خروج از تونل هم ابتدا تاریکی است و بعد میلیون‌ها طیف از تاریکی و بعد نور. این طیف از نورها و تاریکی‌ها، گویی حکم برزخ را دارند. طیفی میلیونی از رنگ‌ها که تو را به قهقرا و یا به بالا می‌رساند. این طیف میلیونی می‌تواند برابر نسخه‌های متعدد کتاب قرار گیرد. موضوعی که روایت، بسیار با آن درگیر است. همان تسلسل و استنساخ و تحولی است که این میان کم‌کم شکل می‌گیرد. استنساخی که به سیاست و ایدئولوژی و مذهب وارد می‌شود.

سایه برای خودش شخصیتی دارد. چیزی جدا‌شده از جسم که همراه او می‌آید. همچون سایه‌های مُثُل در تمثیل غار «افلاطون». در‌واقع، سایه چیزی است که وارونه و متفاوت از اصلش عمل می‌کند. مثل «شیث» که در سلول به «علی» تبدیل می‌شود. جزء آخر کتاب، نسخه‌ی دیگری از جزء اول است، اما همان نیست. استنساخ است. سایه است. یک دیگریِ سیاه‌شده و تاریک. سایه‌ای ترسناک که دارد پا‌به‌پایت گام برمی‌دارد.

در جایی از جزء آخر کتاب، به «موسا»ی پیامبر اشاره می‌شود. بازگشت به تهران، همراه می‌شود با شنیدن آن صدایی‌ که «موسی» را ندا داد. جدای از آن‌که در تهران سال هشتاد‌و‌هشت، این «موسی» می‌تواند نشانی از «موسوی»، رئیس‌جمهور منتخب مردم باشد، همچنان می‌تواند در نقش خود «موسی» هم کارکرد داشته باشد. کسی که دریا را می‌شکافد و پیش می‌رود. صحنه‌ای از رمان که «میم.عین» روی گنبدی شیشه‌ای می‌رود، متبادرکننده‌ی روایت رفتن «موسی» به کوه طور، برای خلوت ‌کردن با خدای خویش است. زمانی که برای گرفتن ده‌فرمان رفته بود و در بازگشت می‌فهمد که پیروانش گوساله‌پرست شده‌اند. بازگشت با تغییر همراه است و در خود گونه‌ای پشت ‌پا‌ زدن دارد. «میم.عین» در تماس با دوستان ساکن تهران، درمی‌یابد که چیزی در نهاد ایشان دگرگون شده و تنزل یافته است.

در روزی که رمان، ازآن به‌ عنوان «جشن اتحاد ملی» نام می‌‌برد، شاهد قیامی زنانه هستیم. قیامی که پیرزنی با یک گاری‌ شروعش می‌کند. این روایت در جزء دوم کتاب، شبیه ماجرای «بوالقاسمی» در جزء اول است. دو روایت جداگانه که بر هم منطبق می‌شوند. «میم.عین» ماجرای قیام زنانه را در حالتی بازگو می‌کند که بالای مجسمه‌ی فردوسی رفته است تا بهتر وقایع را ببیند. کنار مجسمه‌ی فردوسی، مجسمه‌ی یک پسربچه است اما فردوسی تنها یک دختر داشت. «بوالقاسمی»، معلم «شیث» و «میم.عین» هم تنها یک دختر دارد که معلول است. همان معلمی که این دو دوست او را الگو قرار داده‌اند. با توطئه و نمایشی که «شلخت» علیه او راه می‌اندازد، «بوالقاسمی» مجبور می‌شود که از «شهرستان» بگریزد. «شلخت» در این کتاب، نمادی از قدرت حکومت است. از همین منظر، غیاب «بوالقاسمی» در این رمان تمثیلی می‌شود برای غیاب «فردوسی» در ادبیات از نگاه نویسنده. چیزی شبیه غیاب پدر برای زبان فارسی. گویی نویسنده به ما می‌گوید که زبان فارسی ایستا شده است؛ ناتمام و رها شده است و هستند هنوز نویسندگانی که چشم‌چشم می‌کنند و آرزوی دیدارش را دارند. موضوعی که درباره‌اش بعدتر در رمان گفته می‌شود. فاصله‌ای که از رانده‌ شدن و فرار «بوالقاسمی» بابت اتهام تجاوز به دختر خودش طی می‌شود تا این قیام زنانه، انگار زمان مورد نیاز برای رسیدن به رشد و بلوغ و دادخواهی یک جامعه‌ی زنانه‌ی معلول و ناپخته است. گویی آن دختر معلول، روح زنانه‌ی ادبیات و فرهنگ است بالای مجسمه‌ی «فردوسی» و به تعبیری دیگر، از نگاه «فردوسی» می‌توانیم ببینیم. دختری که رشد کرده و دادخواهی می‌کند. «میم.عین» برای بالا رفتن از مجسمه، پایش را روی سر مجسمه‌ی پسربچه می‌گذارد. انگار که ‌می‌خواهد آن زبان مردانه را نفی کند. تا ‌آن‌جا‌ که در هنگام پایین ‌آمدن، رد پایش را هم از روی سر مجسمه‌ی پسر پاک می‌کند. مجسمه‌ی پسر را می‌توان زبان و قرائتی امروزی از ادبیات در نظر گرفت. ادبیاتی که «میثم علیپور» نمی‌خواهد رد خود را بر آن بگذارد. از‌این‌رو، کتاب «غلط ننویسیم» نوشته‌ی «ابوالحسن نجفی» که بازجو به «میم.عین» می‌دهد، در واقع تثبیت همان قدرت زبانی‌ است که «بوالقاسمی» را از شهر بیرون راند.

اسحاق یا اسماعیل

در ارجاعی که رمان به پیامبران دارد، نقش پیامبران ادیان ابراهیمی پررنگ است. از «سلیمان» تا «موسی» و «محمد». سرمنشا پیامبران بنی‌اسرائیل، «ابراهیم» است. پس آن‌جا که رمان به داستان «ابراهیم» می‌پردازد، ارجاعی بنیادین‌ را در نظر دارد. مسئله‌ی قربانی‌ کردن «اسحاق» یا «اسماعیل». در روایت‌هایی که ادیان مختلف از داستان «ابراهیم» آورده‌اند، ادامه‌ی سلسله‌ی پیامبری گاهی به «اسماعیل» و گاهی به «اسحاق» نسبت داده می‌شود. این‌که فرّه‌ی ایزدی و تنفیذ پیامبری شامل چه کسی می‌شود، در ادیان ابراهیمی مسئله‌ا‌ی مهم‌ است. در‌عین‌حال شامل این مسئله هم می‌شود که چه کسی قربانی شد. در جایی از کتاب «ترس و لرز» نوشته‌ی فیلسوف دانمارکی «کی یر کگور» آمده که «اسحاق» مرتباً از پدرش «ابراهیم» تقاضای رحمت و بخشش می‌کند و تمنا دارد که او را نکشد. در ابتدا، ابراهیم با او مهربانانه برخورد می‌کند اما وقتی که به قربانگاه نزدیک می‌شوند، حالت چهره‌اش دگرگون می‌شود و از پدری مهربان به پدری خشن و سنگدل بدل می‌شود. در ‌نهایت، وقتی که به جای «اسحاق» گوسفندی قربانی می‌شود، «اسحاق» از پدر می‌پرسد چه شد که این‌گونه روی از من برگرداندی؟ «ابراهیم» می‌گوید تو پریشان و رنجیده بودی، می‌خواستم رنجش تو متوجه خداوند نشود و ناراحتی تو از من باشد. در این‌جا «ابراهیم» گام را از مسئله‌ی ایمان و اطاعت فراتر می‌گذارد و به قضاوت می‌نشیند و براساس قضاوت خودش عمل می‌کند. در «دوار» هم این دوگانگی رفتار مهربان و رفتار خشن بارها دیده می‌شود. وقتی مأموران شهرداری به سراغ کافه‌چی می‌آیند، ابتدا به نرمی و با روی خوش با او سخن می‌گویند. به او پیشنهاد زمین و ملک در جایی دیگر می‌دهند، اما هنگامی که کافه‌چی پیشنهاد آن‌ها را نمی‌پذیرد، از در خشونت وارد می‌شوند. تا سرحد مرگ او را کتک می‌زنند و کافه را به هم می‌ریزند. یا در سلول، در کنار بازجو‌های خشن، بازجویی دیگر با رفتاری پدرانه با او برخورد می‌کند. در جایی دیگر وقتی معلم دینی متوجه می‌شود که «میم.عین» مسلمان در کلاس کنار «شیث» یهودی می‌نشیند و با او دوستی دارد، آشفته می‌شود و از کلاس بیرون می‌آید و وقتی بازمی‌گردد، گفتاری را درباره‌ی اتحاد ادیان پیش می‌گیرد. می‌گوید که ریشه‌ی همه‌ی ادیان یکی ا‌ست وهمه‌ی آن‌ها یکتا‌پرست‌ بوده‌اند اما او همچنان آن وجه متمایزکننده را بزرگ می‌بیند. انگار که هم‌صحبتی و رفاقت یک مسلمان و یهودی، امری ناپسند و غیرطبیعی‌ است. اگر این یگانگی و اتحاد را تا سر منشا، یعنی «ابراهیم» نبی پی بگیریم، می‌توانیم آغاز این انشقاق را میان دو برادر ببینیم. تفاوتی میان «اسحاق» و «اسماعیل»، که هرکدام دین را به سمتی دیگر سوق داده‌اند. گویی که این دو برادر از همان ابتدا نباید در کنار یکدیگر قرار می‌گرفتند.

جفت در زهدان

«شیث» در سلول، حکم جفت در زهدان را برای «میم.عین» ایفاء می‌کند. همان‌گونه که جنین از جفت تغذیه می‌شود و رشد می‌کند، در سلول هم «میم.عین» به کمک «شیث» «دوار» را تمام می‌کند و همان‌گونه که بعداز تولد، دیگر جفت به جنین متصل نیست و این بند بریده می‌شود، بعد از آزادی از زندان، «میم.عین» دیگر هرگز «شیث» را نمی‌بیند. در‌واقع این دوگانگی جایی باید تمام شود. انگار که یکی باید قربانی شود تا زنده ‌ماندن دیگری مثل معجزه‌ای به نظر بیاید. رابطه‌ای اسحاقی/اسماعیلی دوباره در این‌جا دیده می‌شود. کتابی در دو نسخه که به یک نسخه تبدیل می‌شود و آن یک نسخه هم مچاله شده و روی سایه‌ی «میم.عین» می‌افتد. مثل برج‌های دوقلویی که فرو ریختند و چیزی از آن‌ها بر جای نماند.

«میم.عین» زمانی از زندان آزاد می‌شود که نادیده‌اش ‌می‌گیرند. چیزی شبیه بیرون‌ رانده ‌شدن از چرخه‌ی تناسخ. حالا او از نسخه‌های متعدد خودش رها شده است. در آیین «بودا» رستگاری زمانی اتفاق می‌افتد که بعد از مرگ، دوباره در شکل موجودی دیگر متجلی نشوی. «میم.عین» که شهید‌ به دنیا آمده بود تا ناظر باشد، نهایتاً از زیر این بار بیرون می‌آید. او نادیده گرفته می‌شود. همچون جای خالی چیزی یا جای خالی دو چیز. حالا او سایه‌ی هیچ است: هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه‌ی هیچ / که مرا نام نه در دفتر اشیاء شنوند(۱)

 

پانویس

۱. خاقانی؛ بیتی از قصیده کنزالرکاز.

ارسال نظرات