رستم شاهنامه پس از هفت خوان: رفتن در شکمِ شیر

رستم شاهنامه پس از هفت خوان: رفتن در شکمِ شیر

رستم پس از ماجرای هفت‌خوان دیگر یک پهلوانِ معمولی نیست. اعتباری که نزدِ شاه و پهلوانان به‌دست آورده او را تبدیل به تکیه‌گاهی شکست‌ناپذیر کرده‌است. قهرمان هربار پس از انجامِ دشوارترین ماموریت‌ها -بی‌نیاز از هرگونه پاداشی- به قلمروِ خویش بازمی‌گردد تا باز در گره‌گاهی دیگر ظاهرشود و دلیری و پهلوانی را به اوج‌برساند.

هنوز ماجرای سهراب اتفاق نیافتاده و داغ و دریغِ فرزندکُشی بر پیشانیِ او ننشسته است. کی‌کاووس برای بارِ سوم در دامِ بلهوسی‌ها و جاه‌طلبی‌های غیرِ مسئولانه‌ی خود افتاده و به پایمردیِ رستم از معرکه‌ای صعب نجات‌یافته است. ایران در وسعت و امنیّت به‌سر می‌بَرَد و پهلوانانِ بزرگ حسِ خوبی از برخورداری و اغتنامِ فرصت را تجربه می‌کنند. هفت تن از بزرگترین سپهسالارانِ ایران مهمانِ رستم‌اند و با هریک بزرگانی همراه‌شده‌اند. مهمان و میزبان شب و روز به سرخوشی و بازی و شکار مشغولند. گیو شکارگاهِ «نوند» را برایِ آن‌همه پهلوان و شکارچی بسنده نمی‌داند و رستم را وسوسه می‌کند که به سمتِ شکارگاهی در سرزمین توران حرکت‌کنند؛

 

به مستی چنین گفت یک روز گیو

به رستم: که ای نامبردارِ نیو

گر ایدونک رایِ شکار آیدت

که یوزِ شکاری به کار آیدت

به نخچیرگاهِ رَد افراسیاب

بپوشیم تابان رخِ آفتاب

 

بدین گونه «داستانِ رستم و هفت‌گُردان در شکارگاهِ افراسیاب» رقم می‌خورد و ماجراهای خودش را به دنبال دارد. این قصه – همچون دسته‌ی بزرگی از ماجراهای شاهنامه– با «دلهره» آغاز می‌شود. همین‌که گیو در مستی چنین پیشنهادِ خطرناکی را مطرح می‌کند دلهره‌آور است. این‌که رستم کلیدی‌ترین چهره‌های سیاسی و نظامیِ ایران را -دسته‌جمعی- به شکار در خاکِ دشمن می‌برد بر این دلهره می‌افزاید. اما آن‌چه از همه گیراتر و هنرمندانه‌تر است شش بیتی‌ست که فردوسی پیش از آغازِ داستان آورده و از قضا نکاتِ مبهمی دارد که هدف از این نوشته پرداختن به آن است؛

چه گفت آن سراینده مردِ دلیر

-که ناگه برآویخت با نره شیر -:

که گر نامِ مردی بجویی همی،

رخِ تیغِ هندی بشویی همی

ز بدها نبایدْت پرهیز کرد

که پیش آیدت روزِ ننگ و نبرد

زمانه چو آمد به تنگی فراز

هم از تو نگردد به پرهیز باز

چو همره کنی جنگ را با خرد

دلیرت ز جنگاوران نشمرد

خرد را و دین را رهی دیگر است

سَخُن‌های نیکو به پند اندر است

در این‌که چنین سخن‌گفتنی ایجادِ ترس و دلواپسی می‌کند تردیدی نیست؛ انگار راوی پیش از آغازِ داستان به شنوندگان -یا درست تر بگویم به بینندگانِ خویش!- می‌گوید:

مردی که با شیر می‌جنگید گفته‌بود که ای جنگاور اگر شمشیرِ برهنه‌ات برق می‌زند، می‌دانی که نباید از بلا بپرهیزی چون دیر یا زود با لحظه‌ی آزمون مواجه خواهی شد. وقتی که روزگار از هرسو فشار می‌آورد با نادیده‌گرفتنِ آن نمی‌توان از دستش خلاص شد. اگر جنگیدن را به بهانه‌ی چاره‌جویی به تعویق اندازی ، جنگاوران تو را پهلوان نخواهند خواند. تدبیر و چاره جویی جایگاهِ خودش را دارد اما اکنون سخنِ پندآموز همین است که گفتم.

گفتارِ فردوسی با این مصرع آغاز می‌شود: «چه گفت آن سراینده مردِ دلیر». این مرد کیست؟

 آیا اشاره به «یک دلیرِ نامعلوم» است؟

«شخصی که ناگهان با شیر درآویخت گفت …»

 چنین آغازی از زبانِ یک داستانگو (راویِ شفاهی) اصلا عجیب نیست مثلِ آن است که بگوییم: «آورده‌اند پهلوانی با نرّه شیری درآویخت …» و در چنین گفتاری کسی به‌دنبالِ نام و نشانِ پهلوان یا منبعِ خبر نمی‌گردد. اما چیزی که کمی شبهه ایجاد می‌کند کلمه‌ی «سراینده» است ؛

چه گفت آن سراینده مردِ دلیر

-که ناگه برآویخت با نره شیر -:

که گر نامِ مردی بجویی همی، …

«سراینده» در شاهنامه هم به معنای «پیغام‌رسان» و هم به معنای «گوینده و خواننده‌ی خوش صدا» و هم به معنای «دهقانِ روایت‌گر» مکرر به‌کار رفته است. در این معانی گمانِ خواننده به سمتِ شخصِ خاصی معطوف می‌شود که شاعر، خواننده یا داستانگویِ معروفی بوده‌باشد. اگر چنین باشد بعید نیست که فردوسی به «حنظله‌ی بادغیسی» و آن دوبیتِ معروفش اشاره دارد که از غایتِ تاثیرگذاری از قرنِ سوم در کنارِ تعدادِ انگشت‌شماری ابیاتِ دیگر باقی مانده است و نظامیِ عروضیِ سمرقندی آن دو بیت را به عنوانِ نمادِ اثربخشی جاودانه کرده‌است.

حکایتِ چارمقاله:

احمدبن عبدالله الُخجستانی را پرسیدند که تو مردی خربنده بودی، به امیریِ خراسان چون افتادی؟ گفت: به بادغیس در خُجستان روزی دیوانِ حنظله‌ی بادغیسی همی‌خواندم بدین دوبیت رسیدم؛

مهتری گر به کامِ شیر در است

شو خطر کن ز کامِ شیر بجوی

یـا بـزرگیّ و عـزّ و نـعمت و جاه

یـا چـو مـردانـْت مـرگ رویـاروی

داعیه‌ای در باطنِ من پدید آمد که به‌هیچ‌وجه در آن حالت که اندر بودم راضی نتوانستم بود. خران را بفروختم و اسب خریدم و از وطنِ خویش رحلت کردم و به‌خدمتِ علی‌بن اللیث شدم‌(برادرِ یعقوب‌بن اللیث و عمروبن اللیث) و بازِ دولتِ صفاریان در ذروهِ اوجِ علّیّین پرواز همی‌کرد، و علی برادرِ کِهین بود و یعقوب و عمرو را بر او اقبالی تمام بود. و چون یعقوب از خراسان به غزنین شد از راهِ جبال، علی‌بن اللیث مرا از رباطِ سنگین بازگردانید و به خراسان به شحنگیِ اقطاعات فرمود، و من از آن لشکر سواری صد برراه کرده‌بودم و سواری‌بیست ازخود داشتم. و از اقطاعاتِ علی‌بن اللیث یکی کروخِ‌هری بود و دوم خوافِ‌نشابور. چون به کروخ رسیدم، فرمان عرضه کردم. آنچه به من رسید تفرقهِ لشکر کردم و به لشکر دادم؛ سوارِمن سیصد شد. چون به خواف رسیدم و فرمان عرضه کردم، خواجگانِ خواف تمکین نکردند و گفتند: مارا شحنه‌یی باید با ده تن (ظاهرا سوارانِ زیادی که همراهِ شحنه‌ی نورسیده بوده برایِ اهالی هزینه داشته و نمی‌توانستند آن تعداد سوار را قبول کنند). رایِ من برآن جمله قرارگرفت که دست از طاعتِ صفاریان بازداشتم و خواف را غارت کردم و به روستایِ بُشت بیرون‌شدم و به بیهق درآمدم؛ دوهزار سوار برمن جمع‌شد. بیامدم و نشابور بگرفتم و کارِ من بالاگرفت و ترقی همی‌کرد تا جمله خراسان خویشتن را مستخلص گردانیدم. اصل و سببْ این دوبیتْ شعر بود …(۱)

 همین حکایتِ نظامیِ عروضی کافی‌ست که ما بفهمیم این ابیات در زمانِ فردوسی از شهرتِ زیادی برخوردار بوده‌اند. علاوه بر آن با دیدنِ دو بیتِ عربی در تاریخِ بیهقی می‌توان حدس زد که دامنه‌ی این شهرت به شعرِ عربی هم کشیده شده است. بیهقی در ذیلِ حوادثِ ذیقعده‌ی ۴۲۱ از این‌که سلطان مسعود حاجبِ بزرگ و متنفّذِ پدرش -علیِ قریب- را دستگیر می‌کند و او را با بی‌احترامی بازداشت و بُنه‌ی او را غارت می‌نماید متاثر است و در این قضیه درسِ عبرتی می‌بیند که با ما در میان گذاشته است، می‌گوید:

 اين است علی و روزگارِ درازش وقومش که به پايان آمد و احمق کسی باشد که دل در اين گيتیِ غدار فريفتگار بندد و نعمت و جاه و ولایتِ اورا به هیچ چیز شمرد و خردمندان بدو فریفته نشوند و عَتّابی سخت نيکو گفته است:

ذَريني تَجِئني مِيتَتی مُطمئنهً (بگذار راحت بمیرم)

 و لم اَتَجَشَّم هولَ تلکَ الموارد (من ترسِ این موارد -پایگاه‌های بلند- را تحمل نمی‌کنم)

فانَّ جَسيماتِ الاُمورِ مَنوطَه (کارهای بزرگ وابسته است -)

 بِمُستَودَعاتٍ في بُطونِ الاَوارِدِ (به آن چه در شکمِ شیران است)(۲)

اگر چه بیتِ آخر به صورتِ «بِمُستَودَعاتٍ فی بُطونِ الاَ‌ساودِ» هم آمده که کارهای بزرگ را در شکمِ مارهای بزرگ می‌داند اما در هر صورت شباهتِ نگاهِ عتّابی به حنظله قابلِ چشم‌پوشی نیست و دستِ کم دلالتِ بر شهرتِ چنین نگاهی در زمانِ فردوسی دارد و این که کسی بخواهد کارِ بزرگی بکند لازمه‌اش پذیرشِ خطر و به‌قولِ امروزی‌ها «ریسک‌پذیری» است. این‌ نکته که «بزرگی در شکم یا کامِ شیراست» و برای بدست آوردنش باید دلِ شیر داشت فردوسی را واداشته که در ابتدایِ داستانِ «رستم و هفت‌گُردان در شکارگاهِ افراسیاب» که همراه با دلهره و ریسک‌پذیری‌ست بگوید:

چه گفت آن سراینده مردِ دلیر

-که ناگه برآویخت با نره شیر -:

که گر نامِ مردی بجویی همی،

رخِ تیغِ هندی بشویی همی

ز بدها نبایدْت پرهیز کرد

که پیش آیدت روزِ ننگ و نبرد

جونِ ۲۰۲۰؛ اتاوا

پانوشت‌ها:

۱. ص ۶۲ از چهار مقاله؛ به سعی علامه قزوینی؛ چاپ اول ۱۳۶۸؛ کتابخانهٔ طهوری.

۲. (ص ۶۰ از جلد ۱ تاریخ بیهقی، تصحیح سعید نفیسی، با تغییر بیت بر اساس نسخهٔ دکتر فیاض)

۳. این مطلب درعین مستقل بودن می‌تواند دنبالهٔ مطلب پیشین جناب راد (ش ۵۸۶ هفته) با عنوان «هفت‌خوان از نگاهی دیگر» نیز باشد که خوانندگان عزیز هفته را به مطالعه آن نیز دعوت می‌کنیم.

مهران راد، ادب‌پژوه و طنزپرداز ساکن اتاوا کانادا و دبیر بخش کندوکار در ماهنامه هفته‌ی فرهنگ و ادب است.
مشاهده همه پست ها

ارسال نظرات