برگردان: علی معصومی
این قطار اصلاً کندرو است، ولی حالا سر پیچ کندتر هم شده است. جکسن (۱) تنها مسافر قطار است و ایستگاه بعدی درحدود بیست مایل از اینجا فاصله دارد؛ بعدِ توقف در ریپلی (۲) ینکاردین (۳) و دریاچه. بهترین فرصت است و نباید آن را از دست بدهد ته بلیتش را از قسمت نقطهچین آن جدا کرده است.
کیسهاش را بیرون میاندازد و میبیند که درست، میان ریلها به زمین میرسد. فرصت دیگری ندارد، قطار از این کندتر نمیشود.
از فرصت استفاده میکند. مرد جوانی با آمادگی بدنی، چابک مثل همیشه؛ ولی پرش و بعدش بهزمینافتادن، دلسردکننده است. تنش خشکتر از آن است که خیال میکرد، سرعت قطار او را به جلو میراند، با کف دستها بهشدت روی سنگریزههای میان بستهای ریل زمین میخورَد، پوستش خراش برمیدارد. پکر میشود.
قطار حالا از دیدرس بیرون است؛ متوجه میشود که سرعتش کمی زیاد میشود، از پیچ رد شده است. به کف دستهای آسیبدیدهاش تف میکند و خردههای ریگ را از آنها بیرون میآورد. بعد کیسهاش را برمیدارد و در همان جهت که آمده بود، شروع به راهرفتن میکند. اگر قطار را تعقیب میکرد، مدتی پس از تاریکی به ایستگاه میرسید. آن موقع هنوز هم میتوانست بهانه بیاورد که خوابش برده است و وقتی بیدار شده است، همهچیز را قاطی کرده است و با این خیال که موقع ردشدن از ایستگاه خوابش برده است، گیج به پایین پریده است.
حرفش را باور میکردند: از جایی بسیار دور، از آلمان و جنگ به خانه برگشته بود و بههمین دلیل همهچیز میتوانسته است در ذهنش درهموبرهم شود. خیلی دیروقت نیست، پیش از شب میتواند به مقصد رسیده باشد؛ ولی در همهٔ مدتی که به این چیزها فکر میکند درجهت مخالف راه میرود. نام خیلی از درختها را نمیداند. افرا که همه آن را میشناسند. کاج. فکر کرده بود در میان جنگلی پایین پریده است ولی اینطور نیست. فقط در دو طرف خطّ آهن درخت هست. در خاکریزها انبوهترند، ولی میتواند برق چراغهای مزرعهها را از پشت آنها ببیند، مزرعههای سبز یا تیرهرنگ یا زرد، چراگاه، غله، استبل. همینقدر میداند که هنوز ماه اوت است.
وقتی هوا صدای قطار را با خود میبرد، متوجه میشود که آنجا آنقدرها هم که او تصور میکرد بیسروصدا نیست. اینجا و آنجا شلوغیهایی هست، تکانخوردن و حرکت برگهای خشک ماه اوت، بدون باد، سروصدای موجودی ناشناس که پرندگان ناپیدا تعقیبش میکنند.
آدمهایی که چند سال گذشته، با آنان دیدار کرده بود ظاهراً خیال میکردند که اگر کسی اهل شهر نباشد لابد اهل روستاست. ولی این درست نبود. جکسن خودش پسر یک لولهکش بود. هیچوقت در زندگی به استبل نرفته بود یا گاوبانی نکرده بود، غله هم انبار نکرده بود. هیچوقت مانند حالا خود را خستهوکوفته در امتداد خطّ آهنی نیافته بود که بهجای عبوردادن بار و مسافر از روی خود، به منطقهای از درختان سیب وحشی و بوتههای خاردار تمشک و تاکهای رونده و کلاغهایی که از نشستنگاههای پنهان خود غرولند میکنند، بدل شده باشد. درست، همین هنگام یک مار راهراه در میان ریلها میخزد و او مطمئن است که نمیتواند آنقدر تند برود که به آن برسد و آن را بکشد. آنقدر آشنایی دارد که بداند این مار بیخطر است؛ ولی وقتی اعتمادبهنفس مار را میبیند به او برمیخورد.
معمولاً، همیشه میتوان حساب کرد که یک گاو کوچکِ نژاد جرسی (۴)، به نام مارگرت رز (۵) دم در استبل ظاهر میشود تا دو بار در روز، صبح و شام، شیر بدهد. بل (۶) غالباً مجبور نبود گاو را صدا بزند؛ ولی امروز صبح آنهم به چیزی در شیب چراگاه یا در درختهایی که در آنطرف حصار، خطّ آهن را پنهان میکنند، علاقهمند شده بود.
گاو صدای سوت بل و بعد صدای او را شنید و با بیمیلی از آنجا بیرون آمد، ولی بعد تصمیم گرفت، برگردد و نگاه دیگری بیندازد.
بل سطل و چارپایه را زمین گذاشت و شروع به شلنگانداختن، در میان علفهای خیس صبحگاهی کرد.
ششش، ششش.
صدایش نیمی نوازش و نیمی سرزنش بود.
چیزی در درختها تکان خورد. صدای یک مرد گفت که نترسید، همهچیز روبهراه است. البته روبهراه بود. آیا فکر میکرد که بل میترسید که او به مارگرت رز که هنوز شاخش سرجا بود حمله کند؟
مرد از حصار ریل بالا رفت و به شیوهای که لابد بهنظر خودش اطمینانآور بود، دست تکان داد.
این جریان برای مارگرت رز کمی زیادی بود و باید خودی نشان میداد. به اینطرف و آنطرف پرید. شاخهای کوچک ترسناکش را بالا آورد. کار دیگری نکرد، کار دیگری نکرد؛ ولی گاوهای جرسی همیشه میتوانند با سرعت و جنبش تند و ناگهانی، آدم را غافلگیر کنند. بل او را صدا کرد تا او را سرزنش و آرام کند.
ـ اذیت نمیکند، ولی تکان نخورید، اعصابش تحریک میشود.
حالا متوجه کیسهای شد که مرد با خود داشت. همین باعث دردسر شده بود. فکر کرده بود که بیرون آمده است تا کنار ریل قدم بزند، ولی او داشت بهجایی میرفت.
ـ مسئله همین است. این کیسه عصبانیاش میکند. اگر یکلحظه، آن را زمین بگذارید، درست میشود. باید آن را به انبار برگردانم و بدوشم. مرد همین کار را کرد و بعد ایستاد، بدون آنکه یک وجب جابهجا شود. بعد بل گاو را به کنار سطل و چارپایهٔ نزدیک انبار آورد. بعد از مدتی گفت: «حالا میتوانید برش دارید، بهشرط آنکه آن را دوروبر او تکان ندهید. شما سربازید، نیست؟ اگر صبر کنید تا من او را بدوشم، میتوانم صبحانهای به شما بدهم. شببهخیر، من نفسبُر شدهام. مارگرت رز اسم مسخرهای است برای صدازدن یک گاو.
بل زن کوتاه پروپیمانی بود، با موهای صاف بلوند جوگندمی، با آرایش چتری بچهگانه. کمی که نفسش جا آمد گفت: من از آن نگهداری میکنم. سلطنتطلبم، یا بهتر است بگویم بودم. حلیم روی اجاق گذاشتهام، دوشیدن گاو طول نمیکشد. اگر برایتان مهم نیست، کنار انبار بیایید و در جایی که گاو شما را نبیند، بمانید. متأسفانه نمیتوانم تخممرغ برایتان درست کنم. روباهها مرغهای ما را میخوردند و ما از دستشان ذله شدیم. ما مرغ نگه میداشتیم.
ما، یعنی حتماً مردی هم در کنار یا اطراف خود دارد.
ـ حلیم خوب است، خوشحال میشوم که پولش را به شما بدهم.
ـ نیازی نیست. فقط کمی از سر راه کنار بروید. گاو بیش از آن کنجکاو شده است که بگذارد او را بدوشم.
مرد به اطراف انبار رفت. انبار وضع خوبی نداشت. از شکاف تختهها، نگاهی به داخل انداخت تا ببیند چه جور ماشینی دارند؛ ولی فقط یک درشکهٔ کهنه و تکهپارههایی از ماشینآلات دید. رنگ سفید خانه، پوستهپوسته و خاکستری شده بود. یک پنجره داشت که بهجای شیشههایی که شکسته شده بودند، تختههایی در عرض آن میخکوبی کرده بودند. مرغدانی ویرانهای که به گفتهٔ زن، روباهها در آنجا مرغها را میخوردند. تودهای از توفال.
اگر هم مردی آنجا بود، یا معلول بود یا تنبلی فلجش کرده بود.
جادهای از کنار خانه میگذشت. مزرعهٔ کوچکی با حصار در جلو خانه بود، جادهای خاکی و یک اسب ابلق ظاهراً آرام هم آنجا بود، میدانست گاو به چه دردی میخورد، ولی اسب؟ حتی پیش از جنگ هم، مزرعهنشینها خود را از شر اسبها راحت کرده بودند، تراکتورها جای اسب را گرفته بودند و این زن هم به کسی نمیماند که فقط برای لذتبردن در اطراف، اسب براند. بعد متوجه شد که در انبار درشکهای دیده است. پس دورانداختنی نبود، کل دارایی او بود.
حالا مدتی بود که صدای خاصی میشنید. جاده از یک تپه بالا میرفت و از بالای تپه صدای تلق تلق تلق تلق و صدای بههمخوردن فلز یا سوت میآمد.
بعد از مدتی، از بالای تپه، جعبهای چرخدار که دو اسب کوچک آن را میکشیدند، پیدا شد. اسبها از آنکه در مزرعه دیده بود، کوچکتر ولی بسیار سرزندهتر بودند. دهدوازده مرد کوچولو در جعبه نشسته بودند. همگی سیاه پوشیده بودند و کلاههای سیاهی، متناسب با لباسشان برسر داشتند.
صدا از طرف آنها میآمد، با صدایی که میکوشیدند خوش باشد، آواز میخواندند، با صداهای مشخص کوتاه و زیر از کنار او رد شدند، بیآنکه نگاهی به او بکنند.
در جای خود سرد شد. درشکهٔ درون انبار و اسب درون مزرعه، درمقایسهبا آنها هیچ بود.
همچنان در سر جای خود ایستاده بود و به اینطرف و آنطرف نگاه میکرد که صدای زن را شنید: «تمام شد.» کنار خانه ایستاده بود.
زن به در پشتی اشاره کرد و گفت: از این در رفتوآمد میکنیم. در جلو از زمستان گذشته گیر کرده و باز نمیشود، انگار یخ زده است.
در تاریکی حاصل از تختهکوبشدن دریچه روی الوارهایی که روی کف خاکی ناصاف قرار داده شده بود، راه رفتند. اینجا هم بهاندازهٔ آن جای خالی که قبلاً در آن خوابیده بود، مثل یخ سرد بود. بارهاوبارها بیدار شده بود و کوشیده بود در وضعیتی چمباتمه بزند که گرم بماند. در اینجا زن نمیلرزید. بوی سالم کار و زحمت و احتمالاً چرم گاو میداد.
شیر تازه را در لگن ریخت و با یکتکه پارچهٔ مخصوص تولید پنیر که نگه داشته بود، روی آن را پوشاند، بعد مرد را به بخش اصلی خانه هدایت کرد. پنجرهها پرده نداشتند و نور را به داخل راه میدادند. اجاق هیزمسوز هم روشن بود. یک لگن ظرفشویی و یک پمپ دستی و یک میز با رومیزی پارهپوره و یک نیمکت با رویهای از یک لحاف وصلهدار در آنجا بود.
بالشی هم بود که پر از آن بیرون زده بود.
تا اینجا اوضاع بد نبود، هرچه در آنجا دیده میشد با آن کهنه و ژنده بود، کاربردی داشت. ولی اگر نگاهی به بالا انداخته میشد، دیده میشد که طبقهطبقه از رفها تا سقف، انبوه روزنامه و مجله یا کاغذهای یکشکل، رویهم چیده شده است.
باید از او میپرسید که آیا از آتشسوزی نمیترسد، آنهم باوجود اجاق هیزمسوز.
ـ اوه من همیشه هستم؛ یعنی همینجا با همهٔ اینها میخوابم. راه دیگری نیست که بتوانم هوا را بیرون بفرستم. مواظبم، میبینید که حتی اجاق هم هواکش ندارد. چندبار بیشازاندازه گرم شده است و من یک خورده پودر خمیرمایه روی آن ریختهام. چیزی بهجای آن ندارم. بههرحال مادرم ناچار بود اینجا باشد، جای دیگری که راحت باشد نداشت. تختش را اینجا زده بودم. مواظب همهچیز هستم. در این فکر بودم که همهٔ روزنامهها را به اتاق جلو منتقل کنم؛ ولی آن اتاق خیلی نمناک است و همهٔ اینها از بین میروند. مادرم در ماه مه مرد. درست همان موقع که هوا ملایم میشد. آنقدر زنده ماند که خبر پایان جنگ را از رادیو بشنود. خوب متوجه میشد. البته از مدتها پیش نمیتوانست حرف بزند؛ ولی میفهمید. آنقدر به حرف نزدنش عادت داشتم که گاهی حتا وقتی اینجا نبود، فکر میکردم اینجاست.
جکسن حس کرد که در اینجا باید اظهار تأسفی بکند.
ـ اوه، خوب، پیش میآید، باز خداراشکر که در زمستان نبود.
با حلیم جوِ دوسر و چای از او پذیرایی کرد.
ـ غلیظ نیست؟ چای را میگویم؟
با دهن پر سر تکان داد.
ـ هیچوقت در مورد چای صرفهجویی نمیکنم. چون اگر بخواهیم گدابازی در بیاوریم، بهتر است آب جوش بخوریم. زمستان گذشته وقتی هوا خیلی بد بود، چایمان تمام شد. برق قطع شد، رادیو از کار افتاد، دریا طوفانی شد. طنابی به در پشتی بستم تا بتوانم با گرفتن آن، خودم را به انبار برسانم و شیر بدوشم. میخواستم مارگرت رز را بیاورم در آشپزخانهٔ پشتی، ولی گفتم طوفان عصبانیاش میکند و من نمیتوانم نگهش دارم؛ بههرحال او هم جان دربرد. همگی، جان در بردیم.
جکسن همینکه فرصتی در میان گفتوگو بهدست آورد، پرسید آیا در این دوروبر کوتولهای هست؟
ـ من که ندیدهام.
ـ توی گاری؟
ـ اوه، نشسته بودند؟ اینها پسرهای کوچک پیروان آیین منونایت (۷) هستند. با گاری به کلیسا میروند و در راه آواز میخوانند. دخترها با کالسکه میروند ولی پسرها را با گاری میبرند.
ـ اصلاً به من نگاه نکردند.
ـ نمیکنند. به مادرم میگفتم که ما کنار یک جادهٔ مناسب زندگی میکنیم؛ چون درست مثل خانوادههای منونایتیم، اسب و کالسکه داریم و شیر را هم غیرپاستوریزه میخوریم، ولی یک نکته هست و آن اینکه ما نمیتوانیم آواز بخوانیم.
وقتی مادرم مرد آنقدر غذا برای من آوردند که تا چندهفته از آن میخوردم. باید فکر کرده باشند که مراسمی هست. شانس آوردهام که آنها هستند. ولی آنها هم شانس آوردهاند، چون قرارشان بر انجام کارهای خیر است و من دم در خانهٔ آنها هستم و فرصتی برای انجام خیر در اختیارشان میگذارم.
جکسن پس از خوردن غذا پول تعارف کرد ولی زن با دست پول را رد کرد.
ولی گفت یک زحمت دارم، شاید پیش از رفتن، بتوانید اسب را روبهراه کنید.
اینکار به معنی خلق یک اسب جدید بود و برای انجام آن باید در اطراف به دنبال وسایل و ابزار میگشت. تمام روز مشغول بود و زن برای شام او، پنکیک و شیرهٔ افرای منونایتی آماده کرد. گفت اگر یک هفته دیرتر آمده بود برایش مربای تازه هم میآورد.
به چیدن تمشکهای وحشی اطراف خطّ آهن مشغول شد.
تا هنگام غروب آفتاب روی صندلیهای آشپزخانه بیرون در پشتی نشستند. زن چیزهایی دربارهٔ آمدنش به اینجا تعریف کرد و مرد گوش داد ولی توجه چندانی به این گفتهها نمیکرد؛ چون به اطراف نگاه میکرد و میدید که این مکان چگونه در آخرین لحظههای هستی است، ولی درعینحال اگر کسی بخواهد در آنجا ساکن شود و سروسامانی به آن بدهد، نمیتوان گفت مطلقاً بهدردنخور است. کمی پول و وقت و انرژی بیشتری لازم بود. یک چالش بود. اگر نمانده و رفته بود میتوانست پشیمان شود.
زن میگفت که پدرش، کسی که او را بابا مینامید، اینجا را تنها برای تابستانها خریده بود، ولی بعد به این نتیجه رسیده بود که میشود تمام سال هم در آنجا ماند.
او میتوانست در همهجا کار کند؛ چون با نوشتن ستونی در تورنتو تلگرام زندگیاش را تأمین میکرد. (جکسن یکلحظه این ستون را با ستون واقعی اشتباه کرد که به کار نگهداری سقف میآمد.) پستچی نوشتهٔ او را میگرفت و با قطار میفرستاد.
پدر دربارهٔ همهٔ رویدادها مینوشت و گاهی هم از مادر بل یاد میکرد ولی او را شاهزاده خانم کازا ماسیما (۸) مینامید که در یک کتاب، دربارهٔ او خوانده بود. شاید دلیل ماندنشان در تمام مدت سال مادر بل بود.
آنفولانزای وحشتناک سال ۱۹۱۸ که باعث مرگ خیلیها شد، او را مبتلا کرده بود؛ ولی نجات پیدا کرد اما صدایش را از دست داد.
نه واقعاً، چون صدا داشت ولی واژهها را از یاد برده بود. یا شاید هم واژهها او را از یاد برده بودند. غذاخوردن و رفتنبهدستشویی را دوباره از نو یاد گرفت، آنچه نتوانست یاد بگیرد این بود که در هوای گرم هم باید لباس پوشید. این بود که نمیشد گذاشت در اطراف بگردد و در خیابان مایهٔ خنده و مسخره شود.
بل زمستانها در جای دیگری به مدرسه میرفت. مدتی طول کشید تا جکسن متوجه شود که منظور او از بیشاپ استران (۹) یک مدرسه است. این مدرسه در تورنتو بود و بل تعجب میکرد که چرا جکسن اسم آن را نشنیده است. پر از دخترهای پولدار بود، ولی دخترهای مانند او هم در آنجا درس میخواندند که پول مدرسهشان را یا از راه مراجعه به آدمهای نیکوکار یا با استفاده از وصیتنامههای آنها دریافت میکردند. میگفت بودن در این مدرسه او را تا حدودی پرتوقع کرده بود و راهی برای گذران زندگی پیش پای او باز نکرده بود.
ولی همهٔ اینها تصادفاً برایش جور شد. پدرش بیشتر شامگاههای تابستان دوست داشت کنار خطّ آهن قدم بزند و یکبار قطار او را زیر گرفت. آن موقع او و مادرش به رختخواب رفته بودند و بل با شنیدن صدا خیال کرده بود قطار به یکی از حیوانهایی که راهگمکرده بود، برخورد کرده است ولی مادرش بهگونهای وحشتناک، شروع به نالیدن کرد و معلوم بود که فوراً فهمیده است.
بعضی وقتها دختری که در مدرسه با او دوست بوده است به او نامه مینویسد تا بپرسد که او در اینجا چه خاکی برسر خود میکند؛ ولی آنها چندان چیزی نمیدانستند.
شیر دوشیدن و غذا پختن و مراقبت از مادر و گاهی هم مرغداری. یاد گرفته بود چطور سیبزمینیها را طوری ببرد که هر تکهٔ آن یک نافه داشته باشد، چطور آنها را بکارد و در تابستان چطور از زیر خاک درآورد. رانندگی را یاد نگرفته بود و وقتی جنگ شروع شد، ماشین بابا را فروخت. خانوادهٔ منو نایت، اسبی را که دیگر به کار مزرعه نمیخورد به او دادند و یکی از آنها به او یاد داد که چطور اسب را یراق کند و سوار شود و براند.
یکی از دوستان قدیم به دیدنش آمد و به او گفت که این شیوهٔ زندگیکردن وقت تلفکردن است و از او خواست که به تورنتو برگردد؛ ولی، خب تکلیف مادر چه میشد؟ مادرش در آن هنگام خیلی آرامتر شده بود و لباس میپوشید و از گوشدادن به رادیو، مخصوصاً اپراهای عصر شنبه، لذت میبرد. البته همهٔ این کارها را در تورنتو هم میشد انجام داد؛ ولی بل نمیخواست ریشهٔ او را از خانه بکند، یا شاید خودش از ریشهکنشدن میترسید.
نخستین کاری که جکسن باید میکرد، آمادهکردن یک اتاق دیگر بود که برای فصل سرما بهدرد خوابیدن بخورد، باید شر موشهای کوچک و بزرگ را که همراه سرما میآمدند، از سرخودشان کم کند. از بل پرسید چرا به فکر نگهداری گربه نیفتاده است و به منطق عجیب او دربارهٔ این کار گوش داد؛ مثلاً اینکه گربه چیزهایی را میکشد و با خود میآورد تا به او نشان بدهد و او این کار را دوست ندارد. ولی جکسن گوش تیزی برای شنیدن صدای تله داشت و پیش از آنکه بل بفهمد، موشها را کشت. بعد جکسن به سخنرانی دربارهٔ نگهداری روزنامهها که آشپزخانه را پر کرده بودند و خطر آتشسوزی پرداخت. بل گفت که اگر رطوبت اتاق جلویی رفع شود، میتواند آنها را به آن اتاق منتقل کند و او هم همین را به وظیفهٔ اصلی خودش بدل کرد. یک بخاری خرید، دستی به سر و روی دیوارها کشید و او را تشویق کرد که بخش اعظم ماه را صرف آوردن و بازخواندن و مرتبکردن روزنامهها و چیدن آنها در رفهایی کند که آماده کرده بود.
بل گفت که کتاب پدرش در آن روزنامهها چاپ شده است.
بعضی وقتها به آن میگفت رمان. جکسن نمیپرسید که کتاب دربارهٔ چیست؛ ولی بل یک روز برایش تعریف کرد که دربارهٔ دو نفر به نامهای ماتیلدا (۱۰) و استیفن (۱۱) است. یک رمان تاریخی.
ـ شما هنوز درس تاریخ یادتان است؟
جکسن پنج سال به دبیرستان رفته بود و در درسهای مثلثات و جغرافیا نمرههای خیلی خوبی گرفته بود؛ ولی تاریخ خیلی به یادش نمیماند.
-در سال آخر آدم همهاش نگران اعزامشدن به جنگ بود. البته نه همهٔ آن.
ـ اگر به بیشاپ استران آمده بودید، همهاش یادتان میماند. توی مغزتان فرومیکردند. مخصوصاً تاریخ انگلستان.
بل گفت که استیفن یک قهرمان بوده است. آدمی افتخارآفرین که ازسر زمان خودش بسیار زیادتر بوده است. از آن آدمهای کمیابی که همهاش به فکر خود نبودند یا فرصتطلب نبودند که برای سود، قولهای خود را زیر پا بگذارند. درنتیجه آدم موفقی نشدند.
و اما ماتیلدا، یکی از اعقاب ویلیام فاتح (۱۲) بود و به همان سنگدلی که از او انتظار میرفت. ولی آدمهایی هم بودند که آنقدر ابله باشند که از او به خاطر زنبودنش دفاع کنند.
اگر پدر موفق میشد آن را تمام کند، رمان خوبی میشد. البته جکسن ابله نبود، میدانست که کتابهایی هست و کسانی مینشینند و آنها را مینویسند. کتابها از زمین سبز نمیشوند. کتابهایی وجود دارند، خیلی زیاد. او دوتا از آنها را در دبیرستان خوانده بود. داستان دو شهر و هاکلبری فین و هر دو با زبانی که به دو شیوهٔ متفاوت، پدر خواننده را درمیآوردند. قابلفهم بود؛ چون در گذشته نوشته شده بودند. چیزی که او را گیج کرده بود ولی نمیخواست با کسی در میان بگذارد، این بود که چرا عدهای حالا هم بخواهند بنشینند و کتاب بنویسند. بل بهخشکی گفت: «تراژدی» و جکسن نمیدانست دربارهٔ پدرش حرف میزند یا دربارهٔ آدمهای کتابی که ناتمام مانده است؛ بههرحال، حالا که دیگر این اتاق قابلسکونت شده است، باید به فکر بام بود. فایدهای ندارد که آدم اتاقی را مرتب و قابلسکونت کند و بامش چنان خراب و ناجور باشد که سال بعد یا دو سال بعد، اتاق را غیرقابلسکونت کند. بام را طوری وصلهکاری کرد که تا چند زمستان دوام بیاورد؛ ولی نمیتوانست تضمینی بیش از آن بدهد. برنامهاش این بود که در کریسمس پی کارش برود.
خانوادههای پیرو آیین منونی در مزرعهٔ همسایه، کارهای مزرعه را به دختران بزرگتر و پسران کوچکتری میدادند که هنوز آنقدر قوی نبودند که انجام کارهای سنگینتری را برعهده بگیرند. جکسن توانسته بود در هنگام برداشت محصول در پاییز، به استخدام آنها دربیاید. او را برای صرف غذا به داخل خانه میبردند و او با تعجب میدید که دخترها هنگام پذیرایی از او، آنطور که خیال میکرد بیزبان نبودند و بیهوا رفتار میکردند، متوجه شد که مادرها مواظب دخترها هستند و پدرها او را میپایند. همهچیز امن بود.
البته با بل حرفی برای زدن، در میان نبود. فهمیده بود که بل شانزده سال از او بزرگتر است؛ ولی بیانکردن آن حتی به شوخی، میتوانست اوضاع را بههم بریزد. بل نوع خاصی از زن بود و جکسن نوع خاصی از مرد بود.
نام شهری که هروقت لازم بود برای خرید به آنجا میرفتند، اوریول (۱۳) بود. درجهت مخالف شهری بود که جکسن در آنجا به دنیا آمده بود. در آنجا اسب را در انباری یونایتد چرچ میبستند، چون در خیابان اصلی، مالبند خالی، گیر نمیآمد. اوایل از ابزارفروشی و سلمانی خوشش نمیآمد، ولی خیلی زود چیزهایی دربارهٔ شهرهای کوچک یاد گرفت که اگر در شهر کوچک بزرگ شده بود، میدانست. مردم خیلی به هم کار نداشتند، مگر درمورد بازیهایی که در ورزشگاه یا میدان هاکی جریان داشت و نوعی دشمنی ساختگی بهوجود میآوردند. هروقت مردم چیزی را میخواستند که در فروشگاههای خودشان گیر نمیآمد یا دچار مرضی میشدند که دکترهای محلشان از درمان آن درمیماندند، روانهٔ شهر میشدند. به هیچ آشنایی برنمیخورد و کسی هم دربارهٔ او کنجکاوی نمیکرد؛ ولی مردم یکیدو بار به اسب نگاه میکردند. مردم در ماههای زمستان و گاهی در بقیهٔ روزهای سال، به خاطر هموارنبودن جاده، هرگاه میخواستند شیر خود را برای کارخانهٔ خامهگیری یا تخممرغهای خود را برای فروش به خواروبارفروشی ببرند، از اسب استفاده میکردند.
بل همیشه میایستاد تا ببیند سینما چه فیلمی را نشان میدهد؛ ولی هیچوقت به تماشای فیلم نمیرفت. معلومات گستردهای دربارهٔ هنرپیشههای سینما داشت که به سالهای گذشته مربوط میشد. مثلاً میتوانست بگوید که کلارک گیبل (۱۴) پیش از آنکه نقش ست باتلر (۱۵) را در بربادرفته بازی کند، با چه کسی ازدواج کرده بود.
بهزودی، جکسن در زمان نیاز برای اصلاح سر به سلمانی و برای خرید توتون به مغازه میرفت. حالا مثل کشاورزها سیگار میکشید، خودش سیگار میپیچید و هیچوقت داخل ساختمان دود نمیکرد.
تا مدتی ماشین دستدوم گیر نمیآمد، ولی وقتی «مدلهای» جدید به بازار آمد و کشاورزان پولی بهدست آوردند و آماده شدند که ماشینهای قدیمیشان را عوض کنند، جکسن با بل دربارهٔ آنها حرف زد. اسبشان فرکلز که خدا میدانست سنش چقدر است، در بالارفتن از تپهها سرجا خشک میشد.
متوجه شد که دلال ماشین به او توجه پیدا کرده است؛ ولی انتظار مراجعه ندارد. میگفت: «همیشه فکر میکردم شما و خواهرتان هم منونی هستید، ولی لباسهایتان با آنها فرق دارد.»
جکسن تکان خورد؛ ولی، خب باز بهتر از آن بود که آنها را زن و شوهر حساب کنند. این حرف نشان میداد که او چقدر با گذشت سالها تغییر کرده است و تا کجا آن سرباز لاغر عصبی که از قطار پایین پریده بود در مردی که حالا هست، تشخیصناپذیر شده است. ولی بل تا آنجا که او میتوانست تشخیص بدهد، در یک مرحله از زندگی ثابت مانده است؛ یعنی بهصورت کودکی بزرگ. نوع حرف زدنش هم این برداشت را تقویت میکرد، چون میان آینده و گذشته، به پیش و پس میپرید، انگار میان آخرین سفر به شهر و آخرین فیلمی که همراه با پدر و مادرش دیده بود، یا موارد خندهداری که طی آن مارگرت رز، که حالا مرده بود، شاخ خود را حوالهٔ جکسن نگران کرده بود، فاصلهای نمیدید.
این دومین ماشینی بود که داشتند و در این تابستان سال ۱۹۶۲ آنها را به تورنتو رسانده بود. سفر پیشبینینشدهای بود و زمان آن برای جکسن نامناسب بود. از میان همهٔ دلیلها، یکی آن بود که داشت طویلهٔ نوی برای منونیها میساخت که خودشان درگیر جمعکردن غله بودند و دیگر آنکه خودش هم باید محصول سبزیها را جمع میکرد تا در اوریول به سبزیفروشی بفروشد. ولی بل غدهای داشت که بالاخره تصمیم گرفته بود به آن توجه کند و برای عملکردن آن به تورنتو برود.
بل میگفت: «چقدر منظره تغییر کرد، مطمئنی که هنوز توی کانادا هستیم؟» هنوز به کیچنر (۱۶) نرسیده بوند. وقتی به بزرگراه جدید رسیدند، بل واقعاً نگران شد و از جکسن خواست که یا دور بزند یا از یک جادهٔ فرعی به خانه برگردد.
جکسن متوجه شد که بهتندی با او حرف میزند. رفتوآمد سنگین در جاده هم او را غافلگیر کرده بود. پسازآن بل خاموش ماند و جکسن نمیتوانست بفهمد که آیا او چشمانش را بسته است یا منصرف شده است یا دعا میکند.
هیچوقت او را در حال دعاکردن ندیده بود.
همین امروز صبح هم بل کوشیده بود، او را منصرف کند. میگفت غدهام دارد کوچکتر میشود، بزرگتر نمیشود. میگفت از وقتی بیمهٔ درمان برقرار شده است، مردم کاری ندارند جز آنکه بدوند و سراغ دارو و درمان بروند و زندگی خود را به درامی طولانی از رفتن به بیمارستان و عملکردن، تبدیل کنند و با این دورهٔ پردردسر و همراه با بیماری، رنجهای آخر زندگیشان را طولانیتر کنند.
وقتی به خروجی جاده رسیدند و عملاً وارد شهر شدند، بل آرام و دوباره شاد و سرزنده شد. در خیابان اونیو رود بودند و بل باوجود فریادهایی که از تعجب نسبتبه تغییرات بسیاری که شهر کرده بود، سر میداد، میتوانست در هر بلوک یکیدو نشانهٔ آشنا ببیند. آپارتمانی که یکی از معلمهای بیشاپ استران در آن زندگی میکرد (بل پیشتر گفته بود که تلفظ درست نام مدرسه بهجای استران، استراچان بوده است). در زیرزمین ساختمان فروشگاهی بود که میشد از آنجا شیر و سیگار و روزنامه خرید.
میگفت عجیب نیست اگر بشود به آنجا رفت و بازهم روزنامهٔ تلگرام و هم نام و هم تصویر ناواضح پدرش، پیش از تاسشدن را در آنجا دید؟
بعد کمی گریه کرد و کمی آنطرفتر در یک خیابان فرعی کلیسایی را دید که با قسم و آیه مدعی بود که پدر و مادرش در آن عروسی کردهاند. پدر و مادرش او را به دیدن کلیسا برده بودند؛ هرچند خودشان عضو آن کلیسا نبودند. اصلاً، گذشته از همهٔ اینها پدر و مادرش هرگز به هیچ کلیسایی نمیرفتند.
پدرش میگفت آنها در زیرزمین ازدواج کرده بودند؛ ولی مادر میگفت در نمازخانه عروسی کردهایم.
پس مادر میتوانست حرف بزند؛ یعنی مربوط به وقتی بود که مادر میتوانست حرف بزند. شاید آنوقت قانونی بود که طبق آن باید حتماً در کلیسا ازدواج کنند؛ چون در غیر این صورت، ازدواجشان قانونی نبود.
در اگلینتون تابلو قطار زیرزمینی را دید.
ـ «فکرش را بکن که من هیچوقت سوار قطار زیرزمینی نشدهام.»
بل با آمیزهای از درد و سربلندی این حرف را میزد.
ـ «فکرش را بکن که آدم اینقدر بیخبر باشد.»
در بیمارستان منتظر او بودند. همچنان شادوشنگول بود و دربارهٔ وحشتش از ترافیک و تغییرات شهر حرف میزد و میگفت، دلش میخواهد بداند هنوز هم فروشگاه ایتن (۱۷) در کریسمس نمایشگاه برپا میکند یا نه و آیا کسی هنوز روزنامهٔ تلگرام را به باد میآورد یا نه.
یکی از پرستارها گفت: باید از محلهٔ چینیها رد میشدید، خودش یکچیزی است.
بل خندید و گفت: برنامهمان این است که در برگشتن به خانه به دیدن محله برویم؛ البته اگر به خانه برگردم.
ـ اوه، احمق نباش!
یک پرستار دیگر دربارهٔ جای پارک ماشین با جکسن صحبت میکرد و میگفت که آن را کجا ببرد و پارک کند که جریمه نشود و به او اطمینان میداد که در حومهٔ شهر جاهایی برای اقامت هست، خیلی ارزانتر از هتل.
گفتند بل باید بستری شود. پزشکی میآید و او را معاینه میکند و جکسن میتواند بعد بیاید و شببهخیر بگوید؛ البته ممکن است در آن لحظه بل کمی خنگ باشد.
بل شنید و گفت: من همیشه خنگ هستم؛ بنابراین برای جکسن تازگی ندارد و آنها کمی خندیدند.
پرستار برگهای داد تا او پیش از رفتن آن را امضا کند. در پاسخ به پرسشی دربارهٔ نوع رابطهٔ او با بل نوشت: «دوست».
وقتی شب برگشت، اوضاع جور دیگری بود و او بعداً حالت بل را خنگی توصیف نمیکرد. او را در یک کیسهٔ پارچهای سبز کرده بودند و گردن و بیشتر قسمتهای دستش برهنه بود. کمتر او را اینقدر برهنه دیده بود یا متوجه تارهای خامنمای میان چانه و استخوان ترقوهاش شده بود.
بل از خشکی دهنش خشمگین بود.
ـ نمیگذارند بیش از یک قطره آب بخورم.
از او خواست که برود و برایش نوشابهای بخرد. جکسن تا آن موقع ندیده بود که او نوشابه بخورد.
ـ یک دستگاه ته راهرو هست، یعنی باید باشد. دیدهام که آدمها بطری در دست میآیند و دیدنشان مرا خیلی تشنه میکند.
جکسن گفت که خلاف دستورها عمل نمیکند.
چشمهای بل پر از اشک شد و رو برگرداند.
ـ میخواهم به خانه برگردم.
ـ زود برمیگردیم.
ـ میتوانی کمک کنی لباسهایم را پیدا کنم؟
ـ نه، نمیتوانم.
ـ اگر شما نکنید، خودم پیدا میکنم و خودم هم راه میافتم و به ایستگاه قطار میروم.
ـ دیگر هیچ قطاری به مقصد ما نمیرود.
ناگهان نقشهٔ فرار فراموش شد.
چند لحظه بعد شروع کرد به یادآوری خانه و همهٔ تعمیرهایی که کرده بودند، یا غالباً جکسن کرده بود، رنگ سفیدی که در بیرون خانه میدرخشید و حتی آشپزخانهٔ پشتی که دوغابمالی و کف آن با چوب فرش شده بود. بام که توفالهای آن عوض شده بود و پنجرههایی که سبک قدیمیِ سادهٔ خود را بازیافته بودند و از همه باشکوهتر، لولهکشی ساختمان که در زمستان نعمتی بود.
ـ اگر شما پیدایتان نشده بود، حالا من توی بههمریختگی محض زندگی میکردم.
جکسن بهروی خودش نیاورد که همینطور بوده است.
ـ وقتی بیرون بیایم وصیت میکنم که همهچیز مال شما باشد. نباید زحمتهای شما هدر برود.
البته جکسن هم به این موضوع فکر کرده بود و انتظار میرفت که چشماندازِ مالکیت، نوعی رضایت معقول به او بخشیده باشد؛ البته او واقعبینانه و صادقانه میدانست که به این زودیها اتفاقی نمیافتد. ولی نه، این موضوع کلاً به او مربوط نمیشد، خیلی بعید بهنظر میرسید.
بل دوباره دچارِ کجخلقی شد.
ـ دلم میخواهد آنجا باشم نه اینجا.
ـ وقتی بس از عمل بیدار شوید، حالتان را بسیار بهتر احساس میکنید.
البته درمیان حرفهایی که جکسن تا آن هنگام شنیده بود، اینیکی دروغی شاخدار بود. ناگهان خود را خیلی خسته احساس کرد.
بیش از آنکه میتوانست حدس زده باشد، حرفی نزدیک به حقیقت زده بود. دو روز پس از برداشتن غده؛ بل در اتاق دیگری نشسته بود، به شوقِ آنکه به جکسن سلام کند، بیآنکه نالههایِ زنی که رویِ تختِ پشت پرده در کنارِ او دراز کشیده بود، اذیتش کند. روزِ پیش وضعیتِ خودِ او هم همینطور بود و جکسن نتوانسته بود او را وادار کند که چشمهایش را باز کند و او را ببیند.
بل گفت: «به این زن توجهی نکنید، بیخود ناله میکند، احتمالاً هیچ احساس نمیکند. او هم فردا مثل دستهٔ گل برمیگردد، شاید هم برنگردد.»
نوعی اقتدار ارضاشده و نهادینهشده از خود نشان میداد، سنگدلیِ کسی که تجربه را ازسر گذرانده است. روی تخت نشسته بود و با نینوشی که بهطرزی مناسب انحنا داشت، مایع نارنجیرنگی را مینوشید. خیلی جوانتر از زنی بهنظر میرسید که مدتی کوتاه، پیش از آن، او را به بیمارستان آورده بودند.
میخواست بداند که آیا جکسن بهاندازه خوابیده است، جای خوبی برای غذاخوردن پیدا کرده است، هوا برای راهرفتن بیشازاندازه گرم نبوده است، وقت پیدا کرده است که بنا بر توصیهٔ او به دیدن موزهٔ سلطنتی انتاریو برود.
ولی نمیتوانست روی پاسخها تمرکز کند، انگار در یک حالتِ شگفتزدگیِ درونی بود، شگفتزدگیِ مهارشده. بعد درست وسط توضیح جکسن دربارهٔ دلایل نرفتن به موزه پرید و گفت: «اوه، باید به شما میگفتم، اینقدر نگران نباشید. با دیدن این حالت در صورتتان خندهام میگیرد و جای بخیهها درد میگیرد. خدا میداند در این وضعیت چرا خندهام میگیرد؛ درواقع غمانگیز است، فاجعه است. دربارهٔ پدرم میدانید که، دربارهٔ پدرم به شما گفته بودم که…»
آنچه برای جکسن مهم بود، این بود که برای نخستین بار بهجای بابا، واژهٔ پدر به کار میبرد.
ـ پدر و مادرم …
بهنظر میآمد که میخواهد برگردد و داستان را از اول بگوید.
- وضعیت خانه در آن موقع خیلی بهتر از وقتی بود که شما آمدید. خب باید همینطور باشد. ما از اتاق بالای پلهها بهعنوان حمام استفاده میکردیم؛ البته باید آب را با خودمان میبردیم. ولی وقتی شما آمدید من از حمام طبقهٔ پایین استفاده میکردم. رف و تاقچه داشت؛ چون قبلاً آبدارخانه بود.
چه شده بود که او یادش نمیآمد که خود جکسن رفها و تاقچهها را برداشته و در حمام گذاشته بود؟ جکسن بود که این کار را کرده بود.
ظاهراً دنبالهٔ حرفش را گرفت و گفت: «خب، چه اهمیتی دارد؟ آب را گرم میکردم و به طبقهٔ بالا میبردم تا اسفنجی به تنم بمالم. لباسهایم را درمیآوردم. خب، باید درمیآوردم. یک آینهٔ بزرگ بالای وان بود، میدانید مثل یک حمام واقعی وان داشت، فقط بعد کارتان که تمام میشد، باید راهبند سوراخ کف وان را بیرون بکشید تا آب به داخل سطل زیرش خالی و کارتان تمام شود. توالت یک جای دیگر بود. در ذهنتان تصور کنید. بهاینترتیب من لخت مادرزاد میشدم و خودم را میشستم. ساعت در حدود نه شب و نور زیاد بود. تابستان بود، نگفته بودم؟ آن اتاق کوچک رو به غروب بود.
بعد صدای قدم زدن شنیدم و البته صدای قدم بابا بود. پدرم. آنموقع باید مادرم را به رختخواب برده و خوابانده باشد. صدای قدمها را که از پلهها میآمد میشنیدم، قدمهای سنگین. مثل همیشه نبود. خیلی حسابشده. یا شاید من بعداً اینطور برداشت میکردم. بعد از هر اتفاق، آدم آن را در ذهنش غلیظتر میکند. درست پشت در حمام صدای قدمها قطع شد، و تنها چیزی که به فکر من رسید این بود که «آخ حتماً خیلی خسته است.» در چفت نداشت، فقط وقتی در بسته بود باید میفهمیدید که حتماً یکی در حمام است.
خب، او پشت در ایستاده بود و من فکر خاصی نمیکردم و بعد او در را باز کرد و ایستاد و به من نگاه کرد. منظورم همین است که میگویم. او به همهٔ تنم نگاه میکرد، نهفقط به صورتم. از توی آینه میدیدم که از توی آینه به من و هرچه که پشت سر من است و من نمیتوانم آن را ببینم نگاه میکند. بهنظرم از هیچ لحاظ نگاهش عادی نبود.
به شما میگویم چه فکری کردم. فکر کردم در خواب راه میرود. نمیدانستم چهکار کنم، چون نباید خواب کسی را که در خواب راه میرود، به هم بزنید.
ولی او گفت: «ببخشید» و من فهمیدم که خواب نیست. ولی صدایش یکجوری مسخره یا غریب بود. مثل آنکه از من متنفر یا از دستم عصبانی باشد، نمیدانم. بعد در را باز گذاشت و به سالن رفت. خودم را خشک کردم و لباسخوابم را پوشیدم و به رختخواب رفتم و فوراً خوابم برد. صبح که بیدار شدم، باید آب داخل سطل را پایین میبردم، دلم نمیخواست نزدیک آن بروم، ولی رفتم. همهچیز عادی بهنظر میرسید و او در حال تایپکردن بود. صبحبهخیر بلندی گفت و بعد املای چند واژه را پرسید. مثل همیشه چون املای من خوب بود. بعد از گفتن املا به او گفتم که اگر میخواهد نویسنده باشد، باید املایش را قوی کند؛ ولی بیفایده بود. بعد وقتی در ساعتی از روز، مشغول شستن ظرفها بودم از پشت نزدیک آمد و من درجا خشک شدم. گفت: «بل، من متأسفم» و من گفتم ایکاش این حرف را نمیزد. میدانستم که واقعاً متأسف است؛ ولی طوری باصراحت میگفت که من نمیتوانستم آن را نادیده بگیرم. فقط گفتم: «اشکالی ندارد.» ولی نمیتوانستم با صدای راحتی بگویم که نشان بدهد واقعاً اشکالی وجود ندارد. نمیتوانستم. ناچار بودم بگذارم بفهمد که دوتاییمان را عوض کرده است. آبها را بیرون بردم و ریختم و سر کارهای دیگرم برگشتم و دیگر حرفی بهمیان نیامد. بعد مادرم را بیدار کردم و پدر را صدا زدم که غذا آماده است؛ ولی پدر نیامد. به مادرم گفتم که حتماً رفته است قدم بزند. معمولاً هروقت که در نویسندگی گیر میافتاد، این کار را میکرد. به مادر کمک کردم که غذا را بخورد.
نمیدانستم پدر کجا رفته است، باآنکه آمادهکردن مادر برای رفتن به رختخواب کار پدر بود، من اینکار را کردم. بعد شنیدم که قطار آمد و ناگهان صدای دادوبیداد و جیغ ترمز به گوشم خورد و باید میفهمیدم که چه شده است؛ ولی نمیدانم کی فهمیدم.
قبلاً به شما گفتم که قطار او را زیر گرفت.
ولی حالا این را نمیگویم، این را نمیگویم که شما را ناراحت کنم. اوایل، تا مدتها نمیتوانستم تحمل کنم و واقعاً فکر میکردم، موقع قدمزدن کنار راهآهن آنقدر به فکر آن واقعه بوده است که صدای قطار را نشنیده است. داستان ازاینقرار بود. نمیخواهم فکر کنم که به من مربوط بود یا حتی پیش از هر چیز به سکس مربوط میشد.
حالا انگار فهم درستی از قضیه دارم و آن را تقصیر هیچکس نمیدانم. تقصیر جنسیت آدمیزاد بود، در یک موقعیت فاجعهبار. من آنجا بزرگ میشدم، مادر آنطور بود و بابا هم طبعاً آنطور بود. نه تقصیر من بود و نه تقصیر او.
باید درک کنیم، منظورم این است که آدمها باید بدانند در چنین شرایطی به کجا باید بروند و این موضوع نه گناه است و نه باعث شرمندگی. اگر خیال میکنید منظورم روسپیخانه است، درست خیال میکنید. اگر به روسپیها فکر میکنید، باز هم درست فکر میکنید. متوجه هستید؟
جکسن از بالای سر گفت: بله.
ـ احساس راحتی میکنم. نمیگویم که به فاجعه فکر نمیکنم، ولی آنچه میگویم این است که من یکجوری فاجعه را پشتسر گذاشتهام. اگر متوجه باشید، میخواهم بگویم که آنچه فاجعه است، اشتباهات انسان است. نباید فکر کنی که چون لبخند میزنم، بیعاطفه هستم. عواطف من جدی است. ولی باید بگویم که الآن راحتم؛ درعینحال باید بگویم یکجوری احساس خوشحالی میکنم. از شنیدن اینهمه حرف ناراحت نشدید؟
ـ نه.
ـ میفهمید که من در یک حالت نسبتاً غیرعادی هستم. میدانم که هستم. نوعی روشنی غیرعادی. منظورم درمورد همهچیز است، همهچیز واضح است و من سپاسگزارم.
در تمام این مدت، زنِ روی تخت مجاور از نالههای آهنگین دست کشیده بود. جکسن احساس کرد که انگار آن دستکشیدن، وارد سرش شده است. صدایِ خشخشِ کفشِ پرستارها را در سالن شنید و امیدوار بود که پرستارها به آن اتاق بیایند. آمدند. پرستار گفت که قرصِ موقعِ خواب را به بل بدهد. جکسن میترسید که پرستار بگوید که بل را برای گفتن شببهخیر ببوسد. دیده بود که در بیمارستان بوسههای بسیار ردوبدل میشود. وقتی بلند شد و چنین حرفی زده نشد، خوشحال شد.
ـ فردا شما را میبینم.
صبح زود بیدار شد و تصمیم گرفت، پیش از خوردن صبحانه قدمی بزند. خوب خوابیده بود؛ ولی به خودش میگفت باید کمی از تنفسکردنِ هوای بیمارستان دور بماند. نگران تغییرِ حالتِ بل نبود. فکر میکرد امروز یا چند روز دیگر به حالت عادی برمیگردد. ممکن است حتی یادش نیاید که این داستانها را برای او تعریف کرده است که دراینصورت جای شکر داشت.
میدانید که در این فصلِ سال، در این وقت، خورشید حسابی بالا آمده است و اتوبوسها و ترامواها پر از مسافرند. جکسن کمی به جنوب رفت و بعد به غرب پیچید و وارد خیابانِ دانداس (۱۸) شد و پس از مدتی خود را در محلهٔ چینیها دید که دربارهٔ آن حرفها شنیده بود. انبوهی از سبزیهایِ آشنا و ناآشنا واردِ مغازهها میشد و حیوانات کوچکِ پوستکندهٔ خوراکی هم برای فروش به قلابها آویزان بود. خیابانها پر از کامیونهایی بود که در جاهایِ ایستادن ممنوع، پارک شده بودند و سروصداهایی به زبانِ نامفهومِ چینی به گوش میرسید. سروصداها آنقدر تیز و بلند بود که انگار همه با هم جنگ دارند؛ ولی برایِ خودشان عادی بود. بااینهمه، دوست داشت از غوغایِ خیابان دور شود، واردِ یک رستورانِ چینی شد که طبقِ آگهی از مشتریان با صبحانهٔ عادی، تخممرغ و ژامبون پذیرایی میکرد. بعد از بیرونآمدن، تصمیم گرفت از همان راهی که آمده بود، برگردد ولی متوجه شد که باز هم دارد به سمتِ جنوب میرود. به یک خیابان مسکونی با ساختمانهایِ باریکِ آجری وارد شد. پیدا بود که این خانهها پیش از آن ساخته شده بود که نیاز به راه اتومبیلرو احساس شود یا شاید هم پیش از آنکه اصلاً اتومبیل ساخته شود. به قدمزدن ادامه داد تا به تابلوی خیابان کوئین رسید که نامِ آن را شنیده بود. دوباره به غرب پیچید و پس از گذشتن از چند مجموعه ساختمان به یک بنبست رسید. در برابرِ یک مغازهٔ دوناتفروشی به جمعیتی برخورد که در کنارِ یک آمبولانس ایستاده بودند و پیادهرو را بند آورده بودند. عدهای از تأخیر شکایت میکردند و به صدایِ بلند میپرسیدند: «مگر پارکشدنِ آمبولانس در پیادهرو قانونی است؟» بقیه آرام بهنظر میآمدند و دربارهٔ آنچه پیش آمده بود حرف میزدند، واژهٔ مرگ هم شنیده میشد. عدهای از تماشاگران دربارهٔ چند داوطلب حرف میزدند و بقیه میگفتند این فقط بهانهای است برای پارککردنِ آمبولانس در جایِ خلافِ قانون. کسی که به بیرون حمل میشد به یک برانکار بسته شده بود، حتماً نمرده بود چون صورتش را نپوشانده بودند و برخلافِ گفتههایِ گروهی که به شوخی میگفتند، و اشارهای به کیفیتِ دوناتها داشتند، او را از مغازهٔ دوناتفروشی بیرون نیاوردند؛ بلکه از در اصلی ساختمان بیرون آوردند. آپارتمانِ آجریِ پنجطبقهٔ خوبی بود که در طبقهٔ همکف آن، علاوهبر دوناتفروشی، مجموعهای از ماشینهایِ لباسشویی دیده میشد. بالایِ در اصلی کتیبهای نقش شده بود که هم حاکی از غرور بود و هم مطلبی دربارهٔ یک رویدادِ احمقانهٔ تاریخی: بانی داندی. (۱۹)
مردی که لباس یکشکل مأمورانِ آمبولانس به تن نداشت، آخر از همه بیرون آمد. ایستاد و با کجخلقی به جمعیتی که داشتند پراکنده میشدند، نگاه کرد. حالا دیگر تنها این مانده بود که جیغِ آژیر آمبولانس بلند شود و روانهٔ خیابانها شود و برود.
جکسن یکی از آنها بود که قصدِ رفتن از آنجا را نداشت. نمیتوانست نسبت به این جریانها کنجکاو شده باشد. تنها، منتظر پیمودنِ پیچی بود که او را به همانجایی برساند که از آن آمده بود. مردی که از ساختمان بیرون آمده بود به طرفش آمد و پرسید آیا عجله دارد؟
ـ نه، عجلهٔ خاصی ندارم.
این مرد مالکِ ساختمان و مردی که آمبولانس او را برد، نگهبان و سرپرستِ آن بود.
ـ من باید به بیمارستان بروم و ببینم چه بر سر او آمده است. دیروز سالم و سرحال بود. هیچوقت گله و شکایت نمیکرد، تا آنجا هم که میدانم کسی را ندارد که به او خبر بدهم. از همه بدتر نمیدانم کلیدها کجاست. نه همراه او بود و نه در جایی که آنها را میگذاشت. باید به خانه بروم و کلیدهایِ یدکی را بیاورم، شما میتوانید در این مدت حواستان باشد تا من برگردم؟ من باید هم به خانه بروم و هم به بیمارستان. میتوانم به یکی از مستأجران بگویم؛ ولی ترجیح میدهم نگویم و شما میدانید چرا. کنجکاویِ طبیعی و چیزهایی در این مایه.
باز هم پرسید که ببیند آیا انجام این کار برای جکسن، زحمت است یا نه و او گفت که نیست و راحت است.
ـ فقط مواظبِ کسانی باش که وارد میشوند، بگو کلیدشان را نشان بدهند. بگو وضعیت اضطراری است و طولی نمیکشد.
داشت میرفت، ولی برگشت.
ـ میتوانی بنشینی.
یک صندلی آنجا بود که جکسن متوجه آن نشده بود، چون آن را تاکرده و کناری گذاشته بودند تا راه برای آمبولانس باز شود.
یکی از آن صندلیهای چوبی، با کف و پشتی کرباس بود، راحت و محکم. جکسن تشکر کرد و آن را جایی گذاشت که سر راه رهگذران و ساکنان آپارتمان نباشد و روی آن نشست. کسی به او توجهی نکرد. خواسته بود بگوید که او هم باید به بیمارستان برود و خیلی وقت ندارد؛ ولی مرد آنقدر عجله داشت و آنقدر ذهنش مشغول بود که خیلی زود سروته قضیه را به هم آورد.
جکسن وقتی نشست، متوجه شد که چه مدت در حال راهرفتن بوده است. مرد گفته بود اگر لازم شد از دوناتفروشی قهوه و چیزی برای خوردن بگیرد.
ـ کافی است اسم مرا بگویید.
ولی جکسن اسم او را نمیدانست.
وقتی مالک برگشت، از دیرکردن معذرت خواست. واقعیت آن بود که مردی که او را با آمبولانس برده بودند، مرده بود. باید به کارهای او رسیدگی میشد. یک دستهکلید جدید لازم بود که او تهیه کرده بود. باید ترتیبی برای شرکت ساکنان قدیمی در مراسم دفن سرپرست داده میشد. چاپ آگهی در روزنامه تعداد بیشتری را جمع میکرد. جمعوجورکردن همهٔ اینها دردسر بود. اگر جکسن میتوانست انجام این کار را موقتاً برعهده بگیرد، فقط موقتاً، مشکل رفع میشد.
جکسن گفت: اشکالی ندارد، باشد.
اگر برای آمادهشدن، کمی وقت میخواست میشد کمی فرصت به او داد. درست پس از خاکسپاری و دراختیارگذاشتن مقداری وسایل. بهاینترتیب چند روزی برای سروساماندادن به کارهای خودش و مستقرشدن در محل کار فرصت داشت.
جکسن گفت لازم نیست، کارها بهسامان است و همهٔ داراییاش را هم در کولهبار روی پشتش دارد.
این گفته باعث کمی بدگمانی شد و هنگامیکه جکسن چند روز بعد شنید که این کارفرمای جدید به پلیس مراجعه کرده است، تعجب نکرد. ظاهراً اشکالی در کار نبود و او هم مانند هر آدم تنهایی بود که بدون قانونشکنی، بهاینترتیب یا آن ترتیب سر از یک ماجرا درمیآورد.
بهنظر میآمد که ضیافت تجسس برپا نمیشود.
طبق قاعده، جکسن دوست داشت آدمهای مسنتر در آپارتمان ساکن شوند و باز هم طبق قاعده، آدمهای مجرد؛ البته نه آدمهای عجیبوغریب. آدمهایی که علاقه و استعداد داشته باشند، آن نوع استعداد که گاهی جلبتوجه کند و گاهی به درد زندگی بخورد؛ ولی آنقدر نباشد که بر کل زندگی حاکم شود، مثلاً یک گویندهٔ رادیو که صدایش به خاطر اجرای برنامه در طول جنگ، برای همه آشنا باشد ولی حالا تارهای صوتیاش را از دست داده باشد و خیلیها احتمال بدهند که مرده باشد، ولی حالا در یک سوئیت مجردی اخبار را پیگیری میکند و به مشترک مجلهٔ گلوب اند میل (۲۰) است که بعد آن را به جکسن میدهد تا اگر چیزی برایش جالب باشد آن را بخواند.
روزی بود و روزگاری بود.
«مارجودی ایزا پلاتریس» (۲۱) دختر «ویلارد تریس»، (۲۲) ستوننویس تورونتو تلگرام و «هلنا تریس» (۲۳) (با اسم اصلی ابات) همسر او، پس از مبارزهای شجاعانه با سرطان درگذشته بود. لطفاً روی کاغذ مشکی نارنجی کپی شود. ۱۸ ژوئیهٔ ۱۹۶۵.
بدون یادکردن از محل زندگی او، احتمالاً تورونتو. شاید بیش از آنکه جکسن انتظار داشت زنده مانده بود. حتی لحظهای هم به کارهایی که بهاندازهٔ چند اتاق در خانهٔ او انجام داده بود، فکر نکرد، اجباری نداشت، اینجور چیزها غالباً در خواب به یاد میآیند و احساسات او در آن هنگام، بیش از آنکه مشغول یادآوری آرزومندانه باشد، خشمگینانه بود.
انگار مجبور بود روی چیزی کار کند که تمام نشده بود.
در ساختمان بانی داندی باید به آدمها پرداخت و آنچه را که زنها ممکن است آشیانه بخوانند، سروسامان داد (مردها معمولاً از بهسازیها خوششان نمیآمد؛ چون بهنظر آنها این کارها بهمعنی افزایش اجارهبها بود).
با رفتارهای خوب و مؤدبانه و درک خوب امور مالی با همهٔ آنها صحبت میکرد و ساختمان آنقدر منظم شد که دارای لیست انتظار شد. مالک گفت: «حالا میتوانیم آن را پر کنیم، بدون آنکه اجازه بدهیم یک دیوانه در آن ساکن شود.» ولی جکسن به او یادآوری کرد که کسانی که او آنها را دیوانه میخواند، معمولاً منظمتر از آدمهای میانهحالاند و گذشته از اینها اقلیتاند. یکی از خانمها نوازندهٔ پیشین ارکستر سمفونیک تورونتو بود، یکی از مردها مخترعی بود که سرمایهاش را در راه یک اختراع از دست داده بود و با آنکه بیش از هشتادسال سن داشت دست برنداشته بود. یک بازیگر پناهندهٔ مجار که لهجهاش موردپسند نبود؛ ولی در یک جایی از این جهان، یک کار بازرگانی میکرد. همگی خوشرفتار بودند، حتی آنهایی که از ظهر به میخانهٔ اپیکور میرفتند و تا زمان بستهشدن آن، در آنجا میماندند و دوستانی درمیان آدمهای نامدار داشتند که عمری یکبار میآمدند و به آنها سرمیزدند. نباید ازنظر دور داشت که ساختمان بانی داندی یک واعظ مخصوص به خود هم داشت که با کلیسای خودش مسئله داشت؛ ولی هروقت دعوت میشد برای وعظ میآمد.
آدمها تا وقتی مراسم ایجاب میکرد، میماندند. آدمهای استثنایی، زوج جوانی بودند به نامهای کندیس (۲۴) و کوئینسی (۲۵) که هیچوقت اجارهبهای خود را نمیپرداختند و در نیمههای شب، یواشکی بیرون میرفتند. وقتی اینها برای دیدن اتاق آمده بودند، خود مالک آنجا بوده است و به خاطر این گزینش ناجور عذرخواهی میکرد و میگفت فکر میکرده است که چهرههای تازه و جوان هم برای ساختمان لازم است و منظورش چهرهٔ کندیس بود نه دوستپسرش. پسر آدم بیخود و بیادبی بود. یک روز بعدازظهر داغ تابستان، جکسن مجبور بود در دولایهٔ پشتی و درهای تحویل کالا را باز نگه دارد تا هنگامیکه به لاکالکلکاری یک میز مشغول بود، هوایی جریان پیدا کند. میز خوشگلی بود که آن را مفت بهچنگ آورده بود؛ چون روکش لاکالکلیاش بهکلی خراب شده بود. فکر کرد که خوب است آن را در درگاه ورودی بگذارد و بستههای پستی را روی آنجا بدهد. میتوانست بیرون برود؛ چون مالک برای جمعآوری اجارهها آنجا بود. کسی بهآرامی زنگ در را زد. جکسن برس را تمیز کرد و آمادهٔ رفتن بهطرف در شد، چون فکر میکرد مالک دوست ندارد وسط جمعآوری اجارهها مزاحمش شوند. اشکالی نداشت، صدای بازشدن در و صدای زنی را شنید. صدای کسی که در حال ازپادرآمدن بود ولی نشانههایی از فریبایی خود را حفظ میکرد، صدایی که اطمینان مطلق داشت که آنچه میگفت هرکسی را که در صدارس بود شیفته میکرد.
احتمالاً این صدای جذاب را از پدر واعظش به ارث برده بود. جکسن به یاد میآورد که پیشتر هم به این موضوع اندیشیده بود. زن گفت که این آخرین آدرسی است که دارد، آدرس دخترش. دنبال دخترش میگشت. کندیس دختر او بود. او از کلمبیای بریتانیا آمده بود. از کلونا که او و پدر دختر در آنجا زندگی میکردند. ایلنا، نام زن ایلنا بود.
شنید که اجازهٔ نشستن میخواهد. بعد مالک صندلی خود، یا صندلی جکسن، را بیرون کشید.
تورونتو خیلی گرمتر از آن بود که انتظار داشت، خودش اهل انتاریو بود.
پرسید که آیا میشود لیوانی آب به او بدهند. باید هنگام گفتن این حرف سرش را روی دست گذاشته باشد؛ چون صدایش خفه بود. مالک به سالن رفت و سکهای در ماشین انداخت تا یک بطری سونآپ بگیرد، بهنظرش سونآپ خانمانهتر از کوکا بود.
در یک گوشه دید که جکسن گوش میدهد و به او اشاره کرد که کار خانم را او راه بیندازد؛ چون بهنظرش او با مستأجرهای پریشانحواس بهتر تا میکرد، ولی جکسن بهشدت سر تکان داد که نه.
زن مدت زیادی پریشان نماند. از مالک عذرخواهی کرد و او گفت که امروز گرما زور آخرش را میزند.
و اما کندیس. یک ماه یا سه هفته میشد که از آنجا رفته بودند، بدون آنکه نشانی جدیدشان را اعلام کنند.
ـ در اینگونه موارد معمولاً …
زن موضوع را گرفت.
ـ اوه، البته من میتوانم تسویهٔ حساب …
دراثنای این گفتوگو صدای همهمه و خشخش میآمد. بعد
ـ پس نمیتوانید اتاقی را که در آن زندگی میکردند به من نشان دهید؟
ـ مستأجرش الآن بیرون است و اگر هم بود فکر نمیکنم اجازه میداد.
ـ البته، احمقانه است.
ـ چیز دیگری هست که مخصوصاً دنبالش باشید؟
ـ اوه، نه، نه. شما لطف داشتید. وقتتان را گرفتم.
بلند شد و دوتایی حرکت کردند. از دفتر بیرون رفتند و چند پله بهطرف در جلو، پایین رفتند. بعد در باز شد. خداحافظی او، اگر خداحافظی کرده یا نه، در هیاهوی خیابان گم شد.
با آنکه موفق نشده بود با بزرگواری آنجا را ترک کرده بود.
وقتی مالک به دفتر برگشت، جکسن از نهانگاه بیرون آمد.
مالک گفت: «غافلگیر! پولمان را گرفتیم.»
اساساً از کنجکاوی بیبهره بود، دستکم درمورد امور انسانی. یکی از صفتهای او که جکسن برایش ارزش قائل بود. البته دلش میخواست که زن را دیده بود. دختر چندان تأثیری روی او نگذاشته بود. موهایش بور بود؛ ولی احتمالاً رنگ شده بود. بیش از بیست سال نداشت؛ گرچه این روزها بهسختی میشد تشخیص داد. زیر نفوذ دوستپسر بود، گریخته از خانه، گریخته از پرداخت قبضها، شکستن دلِ پدر و مادر، آنهم به خاطر یک وصلهٔ ناجور، یک دوستپسر.
کلونا کجا بود؟ جایی در غرب، کلمبیای بریتانیا. راهی دراز برای آمدن و پیداکردن فرزند؛ البته او زن پیگیری بود. خوشبین بود. احتمالاً هنوز هم هست. ازدواج کرده بود. باورش نمیشد که دختر الزامهای ازدواج را زیر پا بگذارد؛ ولی به خود اطمینان داشت. دفعهٔ دیگر هم باز به خود اطمینان خواهد داشت که قربانی فاجعه نمیشود. دختر هم نمیشود. بالاخره خسته میشود و به خانه برمیگردد. شاید بچهای هم با خود بیاورد. باشد، اینروزها همهاش اینطوری است.
کمی پیش از کریسمس سال ۱۹۴۰ در مدرسه غوغایی برپا بود. هیاهو حتی به طبقهٔ سوم هم که سروصدای ماشینهای تحریر و محاسبه، صداهای دیگر را خفه میکرد، رسید. دخترهای بالاترین سال دبیرستان آنجا بودند. زبان لاتین و زیستشناسی و تاریخ اروپا را خوانده بودند و حالا ماشیننویسی یاد میگرفتند.
یکی از اینها ایلنا بیشاپ (۲۶) بود، دختر کشیش، گرچه در کلیسای پدرش، یعنی کلیسای متحد، بیشاپی وجود نداشت.
ایلنا و خانوادهاش، هنگامیکه او کلاس نهم بود برای مدت پنج سال به آنجا آمده بودند. به خاطر ترتیب حروف او را پشت سر جکسن آدافر نشاندند. در آن هنگام، در کلاس، همگی سکوت و خجالتیبودن بیحدوحساب جکسن را پذیرفته بودند، ولی این موضوع برای ایلنا تازگی داشت و طی پنج سال بعدی، بیتوجه به این ویژگیها یخ رابطه را آب کرده بود. پاککن و نوک قلم و ابزارهای هندسی را از او قرض میکرد، نه برای آبکردن یخ رابطه، بلکه برای آنکه طبیعتاً فراموشکار بود. مسئلهها را باهم حل میکردند و به برگههای امتحانی یکدیگر نمره میدادند. وقتی در خیابان به هم میرسیدند، به هم سلام میکردند؛ البته سلامهای جکسن چیزی بود کمی بیشتر از منمن. دو هجا داشت، دو هجای مؤکد. چیزی بیش از این میانشان ردوبدل نمیشد؛ بهجز گاهی که یک شوخی مطرح میشد. ایلنا دختر کمرویی نبود؛ ولی باهوش و کنارهگیر بود و بهطور خاصی محبوب نبود و همهٔ اینها به او میبرازید.
وقتی همهٔ این دخترهای کلاسبالا، برای دیدن آشوب بیرون میآمدند، ایلنا همراه آنها از بالای پلهها با حیرت میدید که یکی از آن دو تن آشوبگر، جکسن است. یکی دیگر از آنها بیل واتز (۲۷) بود. پسرهایی که تا یک سال پیش، پشت کتابها قوز میکردند و با وظیفهشناسی از این کلاس به آن کلاس میرفتند، حالا در لباس سربازی هیکلشان دوبرابر جلوه میکرد و وقتی با پوتینهای محکمشان راه میرفتند، صداهایی ترسناک ایجاد میکردند. با صدای بلند فریاد میزدند که مدرسه آن روز تعطیل است؛ چون همه باید به سربازی بروند، همهجا سیگار پخش میکردند و گاهی هم سیگارها را میانداختند و بچههایی که هنوز موهای صورتشان درنیامده بود، برمیداشتند و میکشیدند.
جنگندگان بیملاحظه، مزاحمان عربدهکش سیاهمست، فریاد میزدند: من کولی دورهگرد نیستم.
مدیر تلاش میکرد نظم را برقرار کند، ولی چون اول جنگ بود نسبتبه پسرهایی که ثبتنام کرده بودند و بهاصطلاح جامهٔ مرگ بر تن کرده بودند، نوعی حرمت و حساببردن احساس میشد. مدیر نمیتوانست آنطور که سال بعد از او خواسته شد، سختگیری کند. میگفت: خیلی خوب، خیلی خوب.
بیلی واتز میگفت: من کولی دورهگرد نیستم.
جکسن هم دهنش را باز کرده بود تا احتمالاً همین را بگوید؛ ولی در همان لحظه چشمهایش به چشمهای ایلنا بیشاپ خورد و نوعی تفاهم میانشان ردوبدل شد. ایلنا بیشاپ ظاهراً فهمید که جکسن واقعاً مست است؛ ولی داشت مستبازی هم درمیآورد، بنابراین، میشد اوضاع را مهار کرد. (بیلی واتز هم مستِ مست بود.) ایلنا با فهم اوضاع، از پلهها پایین آمد، لبخند زد و از او سیگاری گرفت که آن را بدون روشنکردن، میان انگشتهای خود نگه داشت. دستش را زیر بغل دو قهرمان گذاشت و هر دو را از مدرسه بیرون برد.
بیرون از مدرسه، سیگارها را روشن کردند. بعداً در نشست کلیسای پدر ایلنا، برسر این موضوع اختلاف پیدا شد. عدهای میگفتند ایلنا واقعاً سیگارش را نکشیده است و فقط برای آرامکردن پسرها به آن وانمود کرده است، عدهای هم میگفتند او واقعاً کشیده است. بیلی دستش را دور ایلنا حلقه کرد تا او را ببوسد؛ ولی سکندری خورد و روی پلههای مدرسه نشست و مثل خروس ناله کرد. دو سال بعد او میمرد؛ ولی حالا باید او را به خانه میبردند، جکسن او را بلند کرد تا بتوانند دستهایش را روی شانهها بگذارند و او را به جلو بکشند. خوشبختانه خانهشان خیلی دور از مدرسه نبود، او را بیهوش روی پلههای خانه رها کردند و مشغول گفتوگو شدند. جکسن نمیخواست به خانه برود. چرا؟ میگفت چون نامادریاش آنجاست. از نامادریاش متنفر بود. چرا؟ دلیلی نداشت.
ایلنا میدانست که وقتی جکسن خیلی کوچک بوده است، مادرش در حادثهٔ تصادف اتومبیل مرده است، گاهی همین را دلیل کمروییاش میدانستند.
فکر کرد که شاید مستی، باعث شدت احساساتش شده است ولی پسازآن، هرگز او را به حرفزدن درمورد آن وادار نکرد. ایلنا گفت: «خیلی خوب، میتوانید در خانهٔ ما بمانید.» اتفاقاً، مادر ایلنا برای پرستاری از مادربزرگ بیمار او رفته بود و در خانه نبود. در این مدت ایلنا هرطور میشد برای پدر و دو برادر جوانش خانهداری میکرد. بخت با آنها یار بود. موضوع این نبود که اگر مادر در خانه بود مخالفتی میکرد، ایلنا میخواست تهوتوی وجود این پسر را دربیاورد و ببیند او کی است. در بدترین شرایط، مادر او را دوباره مانند معمول به مدرسه برمیگرداند.
یک سرباز و یک دختر، ناگهان تا این اندازه نزدیک بههم که تا آنروز بهجز لگاریتم و صرفونحو چیزی میانشان نبود.
پدر ایلنا به آنها توجهی نداشت. او بیش از آنکه بعضی از پیروان کلیسا، برای یک کشیش مجاز میدانستند، به جنگ توجه داشت و بودن یک سرباز در خانه برایش مایهٔ افتخار بود. از اینکه نمیتوانست با شهریهٔ کشیشی دخترش را به کالج بفرستد ناراحت بود؛ چون ناچار بود بخشی از درآمدش را برای آیندهٔ پسرها کنار بگذارد. این موضوع او را آسانگیر کرده بود.
جکسن و ایلنا به سینما نمیرفتند، به سالن رقص نمیرفتند، تنها برای قدم زدن در هر هوا و غالباً در تاریکی شب بیرون میرفتند. گاهی هم برای نوشیدن قهوه به یک رستوران میرفتند؛ ولی با کسی ارتباط دوستانه برقرار نمیکردند. چه مرگشان بود؟ عاشق شده بودند؟
ایلنا بهتنهایی به خانهٔ جکسن رفت تا کیسهٔ او را بیاورد. نامادری او ابروهای باریکش را بالا برد و دندانهای مصنوعی درخشانش را نشان داد و کوشید نشان دهد که آمادهٔ کمی تفریح است. پرسید که برنامهشان چیست؟
با خندهای بلند و عمیق گفت: بهتر است مواظب آن چیز باشی.
مشهور بود که آدمی پرسروصداست ولی موجب آزار کسی نمیشود. ایلنا بسیار خانمانه رفتار میکرد و این موضوع، یکی از مواردی بود که نامادری را رنج میداد.
به جکسن گفت که چه حرفهایی زده شد و مایهای از شوخی به آن اضافه کرد؛ ولی جکسن نخندید.
ایلنا معذرت خواست. به جکسن گفت: فکر میکنم به خاطر زندگیکردن در کشیشنشین، بیشازاندازه عادت به کاریکاتورسازی از مردمداری جکسن گفت: اشکالی ندارد.
آن زمان باهمبودن در کشیشنشین، آخرین وداع جکسن از آب در آمد. به یکدیگر نامه نوشتند. ایلنا دربارهٔ تمامکردن دورهٔ ماشیننویسی و تندنویسی و بهدستآوردن شغلی در دفتر رسمی شهر مینوشت؛ باوجودآنکه خودش جکسن را به خاطر کاریکاتورسازی سرزنش کرده بود، خودش بیش از هنگامیکه در مدرسه بودند، درمورد همهچیز طعن و کنایه میزد. شاید فکر میکرد کسی که به جنگ رفته است، به شوخی نیاز دارد.
هنگامیکه قرار شد ازدواج فوری صورت بگیرد، ایلنا به «عروس باکره» اشاره میکرد.
و هنگامیکه از یک کشیش پایدرگلماندهٔ در حال دیدار از کشیشنشین یاد میکرد که در اتاق اضافی میخوابید، مینوشت که نمیداند آیا تشک آن اتاق باعث دیدن خوابهای بد نمیشود؟
جکسن دربارهٔ جمعیتهای ایل دو فرانس (۲۸) و دولادولارفتن برای پنهان ماندن از دید قایقهای آلمانی مینوشت. وقتی به انگلستان رسیده بود، دوچرخهای خریده بود و برای او دربارهٔ جاهایی که با دوچرخه رفته بود تا ببیند در محدوده هستند یا نه مینوشت. بعد دربارهٔ انتخابشدن برای شرکت در دورهٔ نقشهخوانی و نقشهبرداری نوشت که باعث میشد در صورت نیاز، در پشت خطوط جبهه کار کند (البته پس از روز D.) (۲۹)
این نامهها با آنکه خشکتر از نامههای ایلنا بودند، همیشه با عشق امضا شده بودند. با فرارسیدن روز D وضعی پیش آمد که ایلنا آن را سکوتی رنجآور میخواند؛ ولی دلیل آن را میفهمید و هنگامیکه جکسن دوباره نوشت، اوضاع بهتر شد، هرچند جزئیات مشخص نبود.
در این نامه، او هم مانند ایلنا دربارهٔ ازدواج نوشته بود. و سرانجام روز V_E، پیروزی در اروپا و بازگشت به خانه. ستارهباران تابستانی در آلمان بالای سر را توصیف کرد.
ایلنا خیاطی یاد گرفته بود. بهافتخار بازگشت او لباس تابستانهٔ جدیدی دوخته بود با ابریشم نایلون سبز لیمویی و دامن کامل و آستینهای کلاهمانند با کمربند باریکی از چرم طلامانند. میخواست نواری به همان رنگ هم دور کلاه حصیریاش ببندد.
«همهٔ اینها را توضیح میدهم تا بتوانی مرا بشناسی و با زن خوشگل دیگری که ممکن است در ایستگاه قطار باشد، راه نیفتی و بروی.»
جکسن نامهٔ خود را از هالیفاکس برای او فرستاد و تا خبر بدهد که با قطار شب شنبه عازم است و آنقدر خوب او را به یاد دارد که خطر اشتباهگرفتن او را با یک زن دیگر وجود ندارد، حتی اگر ایستگاه پر از زنهای خوشگل باشد.
در آخرین شبی که با هم بودند تا دیروقت در آشپزخانهٔ کشیشنشین که تصویر شاه جرج ششم و جملهٔ زیر آنکه آن سال در همهجا دیده میشد، بر دیوار آن نصب بود تا دیروقت بیدار مانده بودند.
«به مردی که بر دروازهٔ سال ایستاده بود گفتم: چراغی به من بده تا بتوانم ایمن، به درون نادانستهها گام بگذارم.
و او پاسخ داد: بهسوی تاریکی بیرون برو و دست خود را در دست خدا بگذار. این برای تو از چراغ بهتر خواهد بود و ایمنتر از راههای دانسته.»
بعد بیسروصدا، در اتاقهای اضافی در طبقهٔ بالا به بستر رفتند. آمدن ایلنا به کنار او باید طبق توافق قبلی باشد، چون او تعجب نکرد.
فاجعه بود، ولی شیوهٔ رفتار ایلنا نشان میداد که ظاهراً نمیداند که هرچه فاجعه بیشتر باشد، جلوههای شهوت فرونشانده در او آتشینتر میشود. جکسن راهی نداشت که او را بازدارد یا برایش توضیح دهد. آیا امکان داشت که دختری اینقدر کم بداند؟ طوری از هم جدا شدند که انگار همهچیز در مسیر درست پیش رفته است و فردا صبح جکسن در حضور پدر و برادران ایلنا با او خداحافظی کرد. پس از مدتی کوتاه مبادلهٔ نامههایی آغاز شد که تا آنجا که میشد، عاشقانه بودند. جکسن یکبار در ساوتمپتن مست کرد و به آزمودن خود پرداخت، ولی زن گفت: بس است، پسرجان، تمام شد.
جکسن از زنان و دخترانی که با وسواس لباس میپوشیدند، خوشش نمیآمد. بعضی از آنها خواهان دستکش و کلاه و دامن بودند و فکر و ذکرشان همینها بود. ولی ایلنا از کجا بداند؟ سبز لیمویی؟ جکسن مطمئن نبود بداند چه رنگی است. او را به یاد اسید میانداخت.
بعد خیلی ساده به ذهنش رسید که ممکن است کسی آنجا نباشد. آیا ایلنا به خودش یا به کس دیگری میگوید که ممکن است تاریخ را اشتباه برداشت کرده باشد؟ جکسن به خودش گفته بود که ایلنا دروغی سر هم میکند.
انبان او ازاینگونه دروغها پر است.
حالا که او رفته بود، جکسن آرزو میکرد که او را ببیند. صدای ایلنا حتی در ناراحتی و پریشانی هم بهگونهای شگفتآور بیتغییر مانده بود و کیفیت موسیقایی آنهمهٔ توجهها را به خود جلب میکرد.
هرگز نمیتوانست از مالک ساختمان بپرسد که قیافهٔ او چطور بود، یا آیا موهایش هنوز سیاه بود یا خاکستری شده بود، هنوز لاغر بود یا چاق شده بود. چندان توجهی به دختر نکرده بود و تنها از دوستپسر او بدش آمده بود. حتماً ازدواج کرده بود، شاید هم بدون ازدواج دارای فرزند شده بود که احتمال نداشت. میتوانست با مرد توانگری ازدواج کرده باشد و فرزندان دیگری داشته باشد، ولی اینیکی دلش را برده بود. این تیپ دخترها برمیگردند، مگر آنکه بیشازاندازه نازپرورده باشند. هروقت لازم شود برمیگردند. مگر حتی مادر ایلنا تا حدودی نازپرورده نبوده و نمیخواسته است جهان را و حقیقت را طوری تغییر بدهد که به قد و قامت خودش بیایند، انگار که هیچچیزی در درازمدت جلودارش نیست؟
روز بعد، هرچه راحتی خیال دربارهٔ زن زندگیاش داشت، از میان رفت. پس زن اینجا را بلد است، ممکن است دوباره برگردد. ممکن است مدتی بماند و در این خیابان بالاوپایین برود، بفهمد که ردپا در کجا گرم است. ممکن است با تواضع، ولی نه با تواضع واقعی، با آن صدای چاپلوس نازپرورده از اینوآن پرسوجو کند. امکان دارد که درست دم در با او برخورد کند. باید جلوی این پیشامد گرفته شود، کمی همت میخواست. وقتی ششهفت سال داشت توانسته بود جلو مسخرهبازی نامادریاش، یعنی چیزی را که او مسخرهبازی یا سربهسرگذاشتن در هنگام شستوشوی او میخواند بگیرد.
از حمام بیرون دویده و در تاریکی به خیابان رفته بود و نامادریش او را گرفته و به داخل برده بود؛ ولی فهمیده بود که اگر دست برندارد پای یک فرار واقعی درمیان خواهد بود. نامادری گفته بود که اصلاً بامزه نیست؛ چون هرگز نمیتوانست بگوید که کسی ازش متنفر بوده است. ولی میدانست که جکسن از او متنفر است، حتی اگر او نتواند به آن توجه کند، بنابراین از سربهسرگذاشتن دست کشید.
جکسن سه شب دیگر را در ساختمان بانی داندی گذراند. جزئیات مربوط به هر آپارتمان و کارهای لازم و زمان انجام آنها درمورد آپارتمانها را نوشت و گفت که او را خواستهاند و باید برود؛ بیآنکه بگوید چرا و به کجا. حساب بانکیاش را خالی کرد و وسایلش را جمعوجور کرد. شب، دیروقت سوار قطار شد. شب در قطار چرت زد و در یکی از آن چرتها، پسرهای کوچولوی منونایت را دید که سوار بر گاری رد میشوند. صدای آواز نرم و دلپذیرشان را شنید.
قبلاً هم در رؤیاهای او این اتفاق افتاده بود. صبح در کاپوس کسینگ پیاده شد. بوی کارخانهها به مشامش رسید و هوای خنک دلگرمش کرد.
پینوشتهای مترجم: ۱. Jackson ۲. Ripley ۳. Kincardine ۴. Jersey ۵. Margaret Rose ۶. Belle ۷. Menonite پیرو یکی از فرقههای مسیحی آشتیگرا و انزواطلب. ۸. Casamassima Princess نام یکی از رمانهای هنری جیمز که برخلاف همهٔ آثار او به موضوع سیاست و تروریسم میپردازد. ۹. Bishop Strawn ۱۰. Matilda ۱۱. Stephan ۱۲. William the Conqueror ویلیام اول نخستین پادشاه انگلستان از خاندان نرمن و تبار وایکینگهای مهاجم که به لقبهای فاتح و حرامزاده هم خوانده میشود. ۱۳. Oriole ۱۴. Clark Gable ۱۵. Set Butler ۱۶. Kitchner ۱۷. Eaton ۱۸. Dundas ۱۹. Bonnio Dundee آوازی که والتر اسکات نویسندهٔ اسکاتلندی به افتخار جان گراهام سرود. جان گراهام در رهبری خیزش مسیحیان یعقوبی کشته شد. لوییز کرول و رودیارد کیپلینگ تقلیدهای هزل آمیزی از آن ارائه کردهاند. ۲۰. Globe and Mail ۲۱. Isabella Treece ۲۲. Willard Treece ۲۳. Helena Treece ۲۴. Candance ۲۵. Quincy ۲۶. Ilena Bishop ۲۷. Bill Watts ۲۸. L’Ile de France یکی از ناحیههای بیست و هفت گانهٔ فرانسه. ۲۹. D – Day روز پیاده شدن نیروهای متفقین در نرماندی در جنگ جهانی دوم |
ارسال نظرات