بهار دوم اثر آلیستر مک‌لاود

بهار دوم اثر آلیستر مک‌لاود

آلیستر مک‌لاود، (Alistair MacLeod) روز ۲۰ ژوئیه ۱۹۳۶ در ساسکاچوان به دنیا آمد و روز ۲۰ آوریل ۲۰۱۴ در ویندزور، انتاریو درگذشت. آلیستر مک‌لاود به دلیل تسلط بر گونهٔ ادبی داستان کوتاه مشهور شد.

 
این داستان حاوی صحنه‌هایی است که ممکن است برای تمام افراد مناسب نباشد

برای آشنایی بیشتر با آلیستر مک‌لاود نویسندهٔ کانادایی؛ اینجا را کلیک کنید

برگردان فارسی | گروه ادبیات هفته

درست تابستان بعد از کلاس هفتم بود که تمام فکر و ذکرم شده بود باشگاه گوساله‌ها. صدالبته که چندان هم فکر بکری نبود، چون من نوعی که در مزرعه زیست می‌کردم، دورتادورم همواره پر حیوان بود. روزی نبود که لمسشان نکنم و حضور پررنگشان زیست من و دیگر اعضای خانواده‌ام را بسیار آشکار و ملموس تحت تأثیر قرار نداده باشد. ناگفته نماند که میزان نزدیکی این حیوان‌ها به ما و شیوه این نزدیکی از فصلی به فصلی تغییر می‌کرد.

زمستان‌ها که جمعیت‌شان کمتر بود، باهم در فضای بسته و فشرده طویله‌هایشان گردمی‌آمدند؛ سم می‌کوبیدند روی کف محکم تخته‌پوشی که از پهن‌هاشان پوشیده بود و سرهای بی‌قرارشان را تکان‌تکان می‌دادند. هر گونه‌ای صداهای خاص خود را درمی‌آورد. شب‌ها، اگر جرئتش را داشتی که پا به اسطبل ساکت بگذاری، موجی از گرما از اطراف تنوره می‌کشید و جلوی در باز و جیرجیرو به استقبالت می‌آمد و صدای اوج و فرود نفس‌های آهنگ‌دارشان را در آن تاریکی لطیف می‌شنیدی. اگر چراغ‌قوه روشن می‌شد یا فانوسی که با خودت برده بودی شعله می‌کشید، چشم‌های درخشان را می‌دیدی: آن‌هایی که بیدار شده بودند از توی آخورها و اسطبل‌هایشان برق می‌زد و می‌درخشید و بعد جورواجور صداها بود که انگار واکنشی بود به وجود نور؛ غژغژ تیرهای چوبی ستون‌ها که گردن گاوهای بی‌قرار به آن مالیده می‌شد؛ خرخرهای خفه خوک‌های بیدارخواب، شیهه‌های فنگ‌وفونگ‌مانند اسب‌ها، صدای فشّافش طناب یا چرمی که ناگاه کشیده می‌شد یا جرینگ جرینگ زنجیره‌های افساری که تکان می‌خورد.

ماه مارس که می‌شد، ماده‌ها با بار بچه‌هایی که در شکم داشتند لَخت و سنگین و دست‌وپاچلفتی بودند و ازدحام و سرسام طویله بیشتر هم می‌شد. وقتی با آن سنگینی‌شان روی زمین یله می‌شدند، امواج ریز تحرکات توی رحمشان از زیرپوست کشیدهٔ پهلوهایشان که مثل پوست طبل بود دیده می‌شد. آنچه آینده نویدش را می‌داد، گرم و سنگین، در اعماق تاریکی‌های بدن‌های آن‌ها آرام گرفته بود.

در اندرونی خانه زمستانی، سگ‌ها و گربه‌ها مثل قالیچه‌هایی اینجاوآنجا زیر نشیمن‌ها و میزهای غذاخوری آشپزخانه ولو می‌شدند یا دراز به دراز می‌افتادند پس پشت اجاق‌های پرهیزم.

در این فضا بود که شب‌ها، سگم روی پاهایم می‌خوابید: لحاف گرم و زنده‌ای که ضربان قلبش را از پشت پارچه روتختی هم حس می‌کردی. دماغ خیس و سردش را با پنجه‌هایش می‌پوشاند.

مارس که تمام می‌شد، چرخهٔ تولدها کلید می‌خورد و گاه تا ماه ژوئن هم کش پیدا می‌کرد.

اول‌ازهمه، گوسفندها؛ بعد، گاوها؛ بعدتر، خوک‌ها و در آخر، مادیان‌هایی که کره‌اسب‌هاشان با پاهای دراز و بدقواره و لرزان لقّالق می‌خوردند.

جوجه‌ها و بچه‌گربه‌ها و توله‌سگ‌ها هم بودند که اول چشم‌هاشان بسته بود. ظرف تقویمی معین، تعداد حیوانات تقریباً سه برابر می‌شد و بین نورسیده‌ها که به‌سرعت رشد می‌کردند شور و جوشی به پا بود. آغل‌های جیغ ساخته می‌شد و در میان جیغ و ناله‌ها، جفت‌ها از هم جدا می‌شدند و بچه‌ها از شیر گرفته می‌شدند و داغ‌ها بر تن‌ها زده می‌شد و دندان‌ها کشیده می‌شد و چاقوها با سرعت تمام بیرون می‌آمدند تا بیضه‌ها را ببرند و دم‌ها را بکنند و گوش‌ها را قطع کنند.

تازه آن‌وقت بود که حیوانات، برحسب نوعشان، روانهٔ حیاط‌ها و زمین‌های بزرگ‌تر یا مراتع و چراگاه‌های کوهستانی می‌شدند با آب‌های آبی و سفید که شسته بودشان.

ژوئیه، که همواره به طرزی باورنکردنی زودتر از موعد از راه می‌رسید، شروع فصل علوفه‌چینی بود و بقای حیوانات در زمستان وابسته بدان بود.

در طول تابستان، همه چاق‌وچله و پروار می‌شدند، درحالی‌که ما صاحبانشان کوفته و آفتاب‌سوخته و کج‌خلق می‌شدیم؛ بیشتر صبح‌ها پیش از طلوع خورشید بلند می‌شدیم و گاهی تا بعد از تاریکی هم کار می‌کردیم. ظاهراً فقط اسب‌های کارگر بودند که مثل ما حمالی می‌کردند و لاغر می‌شدند؛ ساییدگی‌های ناشی از زهبندشان و خراش‌های طناب‌های زبر مال‌بند، عیناً به تاول‌ها و پینه‌های دست‌های ما می‌مانست. گاه شب‌ها روغن رقیق‌شدهٔ مخصوص اسب‌ها را به خودمان هم می‌مالیدیم تا رگ‌به‌رگ‌شدگی‌ها و کوفتگی‌های روز سخت، تسکین پیدا کند.

همان‌جور که گفتم، حیوانات تابستانی در طول این فصل قوی و قوی‌تر می‌شدند و آزادتر و چموش‌تر. به‌جز گاوهای شیرده که دو بار در روز شیرشان دوشیده می‌شدند.

البته حتی آن‌ها هم انگار حالتی استقلال‌طلبانه به خودشان می‌گرفتند که به غرور و تکبر پهلو می‌زد! باقی حیوانات در روزهای دراز تعطیلات تابستانی آزاد و بی‌خیال برای خودشان می‌چریدند. به‌خصوص در گرم‌ترین روزها.

از بالای گاری‌های حمل علوفه‌مان می‌دیدیمشان، لم‌داده در ساحل ماسه‌ای که چراگاهشان را از دریا جدا می‌کرد. حتی درخطر سقوط، ایستاده بر لبه سست صخره‌های دریایی نزدیک دریا همواره خنک‌تر بود و همواره هم نسیم ملایمی می‌وزید که نمی‌گذاشت مگس‌هایی که بلای جان حیوانات خشکی بودند اذیتشان کند.

در تمام طول روزهای کاری تابستان، کمتر فرصت پیدا می‌کردیم کنار دریای فیروزه‌ای یا در دل موج‌هایش وقت بگذرانیم.

در ادامهٔ تابستان و با مستقل‌شدن نورسیده‌های آن فصل، حیوانات بالغ دوباره هوس جفت‌گیری به سرشان می‌زد.

نیازشان را به شیوه‌های گوناگونی بروز می‌دادند که البته بازهم بسته به گونه و جنسیتشان متفاوت بود، و شگفتا که آن‌قدر پیگیر می‌شدند تا به مرادشان برسند!

ما هم، که آدم‌هایی بودیم همان‌قدر وابسته به آن‌ها که آن‌ها وابسته به ما، ناچار بودیم دائماً جلو نیازها و هوس‌های آن‌ها را بگیریم. قوچ‌های خوش‌بنیه و بیشتر بدخلق را می‌بستیم به بهارخواب‌های آهنی که محکم توی زمین فرورفته بودند یا در آغل‌هایی مخصوص نرها زندانی‌شان می‌کردیم که آن‌ها هم بی‌وقفه، با کوبیدن جمجمه‌های سفتشان به همدیگر، دق دلی‌شان را خالی می‌کردند.

تا اواخر پاییز، از میش‌ها دورنگه‌شان می‌داشتیم، چون می‌دانستیم حاصل جفت‌گیری‌های زودهنگام تولد بره‌های زمستانه است که بخت چندانی برای زنده ماندن در ناسور سرمای آن فصل را نخواهند داشت. ماده‌گاوهای جوان را هم از گاوهای قوی دورنگه می‌داشتیم، چون می‌دانستیم بیشترشان در اولین جفت‌گیری‌شان آسیب می‌بینند و حتی گاه تا آخر عمر زمین‌گیر می‌شوند و این را هم می‌دانستیم که حتی اگر از جفت‌گیری هم جان سالم به درببرند، با حاملگی در آن سن کم مشکلات بدی در کمینشان است و بیشترشان سر زا می‌میرند.

یک سال دیگر؛ هم برای آن‌ها توفیر داشت هم برای ما. به همین ترتیب، اجازهٔ لانه‌سازی هم نمی‌دادیم و نمی‌گذاشتیم مرغ‌های کرچ مادر جوجه‌های پاییزه پس بیندازند. پاییزه‌ها آن‌قدری هم بزرگ نمی‌شدند که از پس سرما، از پس نوامبر باران‌خیز و ماه‌های سخت‌تر بعدازآن بربیایند.

مثل پدر و مادرهایی که حسابی مراقب بچه‌هاشان هستند، زیست تک‌تک آن‌ها را می‌پاییدیم به امید اینکه تلاش‌هایمان برای کنترل اوضاع به «بهترین وضعیت برای تمام اعضا» منجر شود. در دل می‌گفتیم این هم به صلاح خودتان است، و به صلاح ما! هرچند که هیچ‌وقت به این روشنی به زبانش نمی‌آوردیم.

پاییز از تعداد جمعیتی که در طول روزهای گرم و طولانی تابستان آن‌طور زیاد شده بود کم می‌کردیم. در بهار دو یا سه برابر شده بودند و در پاییز همان تعداد ازشان کم می‌شد و این کم شدن راههای گوناگون داشت.

خریداران دام می‌آمدند و گاهی قدم‌زنان وارد چراگاه می‌شدند تا قربانیان موردنظرشان را ببینند؛ مظنه بزنند؛ چانه‌زنی کنند؛ بگیرند؛ بروند و باز برگردند. هر چه گوسفند نر بود می‌رفت و بیشتر ماده‌ها هم می‌رفتند، مگر معدودی که برای تداوم چرخهٔ تولید نسل گلچین شده بودند.

وقتی می‌رفتند، دیگر مثل قبل پاهایشان نمی‌لرزید و لق‌لق نمی‌خوردند؛ حالا دیگر قوی و پرجنب‌وجوش شده بودند. همان‌طور که هدایتشان می‌کردند تا از شیب وانت‌های منتظر بالا بروند، درهم می‌لولیدند و همدیگر را هل می‌دادند و گاهی هم سعی می‌کردند از نرده‌های دو طرف زندان‌های تازه‌شان بپرند. در همان حال که وانت‌ها آن‌ها را برای همیشه از آن تنها محیطی که اولین و آخرین تابستان عمرشان را در آن گذرانده بودند می‌بردند، ما بع‌وبع‌های خشم‌آلودشان را می‌شنیدیم.

صداهای برآشفته خشمناکشان را که آمیخته بود با صدای ترسی کاملاً واقعی. بعدها، چک‌هایی که آن‌ها را در ازای آن معامله کرده داده بودیم از راه می‌رسید و ما هم، ولو گذرا باشد، به مرحله‌ای از نشاط و امید و اعتمادبه‌نفس پا می‌گذاشتیم.

گاه، برحسب عوامل متفاوت، کشتن حیوانات و فروختنشان در همان حوالی به‌صرفه‌تر بود تا امیدبستن به راهی که ظاهراً ساده‌تر به نظر می‌رسید اما به‌واقع کاغذبازی بیشتری داشت. اینکه با وانت یا قطار به سلاخ خانه‌های دورتر برده شوند.

موعد کشتار اما، همواره اواخر پاییز بود تا هم گوشت خودمان را تأمین کنیم و هم گوشت خویشاوندان شهرنشینمان را. البته، اما بعضی سال‌ها کشتار بیشتر بود.

زمان کشتار همواره زمان غم‌انگیزی بود؛ به‌خصوص وقتی میزانش هم زیاد می‌بود. شب قبلش، لباس‌های آیینی‌مان برای این مراسم مرگ را آماده می‌کردیم که همه‌شان پوشیده از لکه‌های خون بودند و بوی خاصی می‌دادند که هرچقدر هم می‌شستی کاملاً از بین نمی‌رفت. می‌نشستیم روی صندلی‌های آشپزخانه به تیز کردن انواع و اقسام چاقوها و امتحان کردن تیزی تیغه‌هایشان با برآمدگی‌های شست‌های پینه‌بسته‌مان. حواسمان به وضع هوا هم بود و تقریباً همواره مطابق وضع ماه سلاخی می‌کردیم.

در همین حال، ناله‌های اعتراض‌آمیز حیوانات بی‌خبر و محکوم را از توی طویله می‌شنیدیم که برخلاف زندانیان محکوم به مرگ، پیش از اعدام به آن‌ها نه علوفه داده می‌شد نه آب.

دلیلش هم این بود که وزنشان و حجم مایعات بدنشان برای فردای آن روز کم شود تا بعد از مرگشان که به‌زودی از راه می‌رسید لاشه‌شان سبک‌تر و کار با آن آسان‌تر باشد…

ارسال نظرات