نویسنده: مهسا محبی
مثل در ادبیات ما جایگاه ویژهای دارد. هر مثلی به خودی خود تاریخ فشردهای است که مردم امروز را به ریشههای فرهنگی گذشتهی کشورمان پیوند میزند. مثلها بسیار ارزشمندند، زیرا عمری به درازای عمر انسان دارند. هر مثلی تاریخ و قصهی شیرینی دارد که از نوع زندگی، باورها و آداب و رسوم اجداد ما پرده برمیدارد و به ما امکان میدهد که با تکیه بر تجربههای پیشینیان، بهتر زندگی کنیم.
پرداختن به این قصهها، به تقویت هویت ایرانی فرزندانمان کمک میکند و میان زندگی امروز آنها و ریشههای دیروزشان پلی عاطفی میزند تا ریشههای دیرپای فرهنگ این دیار در یاد آنها همواره تازه بماند. این کتاب برای بزرگترها منبع قصهگویی و برای کودکان و نوجوانان مجموعه قصهای شیرین، دلنشین و ایرانی است.
از این کتاب همانطور که در بالا اشاره شد، میتوان به عنوان مرجع قصهگویی برای بزرگترها استفاده کرد و برای تحقق این امر نویسنده پس از بیان قصه مدت زمان لازم برای قصهگویی را ذکر کرده و همچنین سوالاتی کوتاه برای نمونه با هدف بحث و گفتوگو میان قصهگو و شنونده آورده است. فضای قصهها و ذهن کنجکاو و اندیشمند کودکان و نوجوانان فرصتی بسیار مناسب ایجاد میکند تا آنها در خیال خود کنجکاویهای کودکانه خود را پر و بال دهند و با دنیای قصه همراه و همسو شوند.
کودکان و نوجوانان امروز ایرانی در مواجهه با انواع شبکهها و فضاهای مجازی، سایتها، کتابها، داستانها، انیمیشنهایی با رنگ و لعاب غربی و … باید از طریقی با فرهنگ، اعتقادات و باورها، آداب و رسوم سرزمین مادری خود آشنا شوند. دنیای قصهها و مثلهای ایرانی به کوشش نویسنده همدانی این فضا و فرصت را در اختیار کودک و نوجوان و حتی بزرگسال ایرانی میدهد تا با مطالعه و بازگویی روایتها و حکایتهای آن فرهنگ ناب ایرانی را سینه به سینه به نسلهای بعدی انتقال دهند.
مصطفی رحماندوست، نویسنده برجسته ایرانی در حوزه ادبیات کودک و نوجوان، در سال ۱۳۲۹ متولد شد. او مشهور به شاعر صد دانه یاقوت است که یکی از درخشانترین و برجستهترین اشعار اوست که در دوره تحصیلات ابتدایی و در درس زبان فارسی آموزش داده میشود. او دارای مدرک کارشناسی از دانشگاه تهران در رشتهی زبان و ادبیات فارسی است. از دیگر آثار او عبارتاند از: فرهنگ آسان، فرهنگ ضربالمثلها، ترانههای نوازش و مجموعه شعرهای قصه پنج انگشت و بازی با انگشتها.
بخشی از متن کتاب:
۱ بهمن: گهی پشت به زین گهی زین به پشت: روزی بود، روزگاری بود. زمستان بود و هوا سرد. مردی ثروتمند با نوکرش توی اتاقی گرم نشسته بود. مرد که آماده میشد به میهمانی برود، با خودش گفت: «نمیدانم برف و باران میبارد یا نه. اگر باران ببارد، باید لباس مناسبتری بپوشم.»
بعد روبه نوکرش کرد و گفت: «آهای پسر! بلند شو برو بیرون ببین باران میبارد یا نه!»
عنوان: مثلها و قصههایشان
نویسنده: مصطفی رحماندوست
انتشارات: محراب قلم
نوبت چاپ: سوم
تعداد صفحات: ۱۱۲
ارسال نظرات