ویژه‌نامه ریچارد وِیگامیز؛

برش‌هایی از رمان «اسب بومیان» نوشتهٔ ریچارد وِیگامیز

برش‌هایی از رمان «اسب بومیان» نوشتهٔ ریچارد وِیگامیز

زبان انگلیسی را هم‌زمان با زبان اجیبوه یاد گرفتم. پدرم به من یاد داد کتاب‌های ژائوناگوش‌ها را بخوانم، با سر انگشتانش یادم داد صداهای حروف را دربیاورم. سخت بود، کلمه‌های آن مردهای سفید، تیز و برنده بود روی زبانم. نائومی پیر سرسختانه مخالفت می‌کرد، می‌کوشید کتاب‌ها را در آتش بیندازد.

 

رمان اسب بومیان (Indian Horse)، منتقدان را بر آن داشت که ریچارد وِیگامیز استاد داستان‌نویسی کوتاه است. این کتاب که جزو لیست نهایی رقابت‌کنندگان در «کانادا می‌خواند» ۲۰۱۳ بود، تاکنون برای خوانندگان فارسی‌زبان کمتر شناخته شده و این بهترین فرصت است تا در ویژه‌نامه‌ای که مرتبط با مدارس شبانه‌روزی بومیان در کانادا (Residential Schools) است، ترجمهٔ دو بخش (یکی از آغاز رمان و دیگری از میانهٔ آن که محبوب‌ترین بخش ازنظر نویسنده نیز هست) را تقدیم کنیم تا خوانندگان ادب‌دوست هفته این اثر مهم و مرتبط با این مدارس را بهتر بشناسند. این دو بخش به همت و با ترجمهٔ روان و وفادار به متن شکیبا شریف‌پور (مترجم و دانشجوی مطالعات ترجمهٔ دانشگاه یورک در تورنتو) آماده شده است که از ایشان صمیمانه سپاسگزاریم.

برگردان: شکیبا شریف‌پور

نمونهٔ نخست)

تمام بومیانی که می‌شناختم در زمستان ۱۹۶۱ مردند، وقتی که هشت‌ساله بودم.

مادربزرگم، نائومی، خیلی پیر بود. گیس‌سفید گروه کوچکی بود که من در آن زاده شده بودم. آن زمان هنوز در بوته‌زارها زندگی می‌کردیم. ارتباط چندانی با دیگران نداشتیم، مگر با ژائوناگوش (آدم‌سفید) مغازهٔ شمالی در میناکی، جایی که پوست شکارها و توت‌هامان را می‌بردیم، یا آن گروه بومی‌های آواره که آن‌سوی اردوگاه‌های ما می‌پلکیدند. اگر یک وقتی نشانه‌ای از نزدیک‌شدن غریبه‌ای در کار بود، مادربزرگمان من و برادرم بنجامین را می‌فرستاد لای بوته‌ها. آنجا می‌ماندیم تا غریبه دور می‌شد، حتی اگر یکی دو روزی طول می‌کشید.

هول‌وهراسی در اردوگاه ما بود. می‌توانستیم سایهٔ این وجود تیره را در خطوط چهرهٔ مادرم ببینیم. گاهی نزدیک آتش چمباتمه می‌زد، مشت‌هایش را در هم قفل و از هم باز می‌کرد، چشم‌هایش دو ماه تیره در روشنایی آتش بود. این‌جور وقت‌ها هرگز چیزی نمی‌گفت، هرگز نمی‌شد آرامش کرد. دلم می‌خواست بروم و دست‌هایش را بگیرم، اما متوجه حضورم نمی‌شد. انگاری که دارویی بسیار قوی رویش اثری گذاشته بود که هیچ حکیمی از پسش برنمی‌آمد. آن هول‌وهراس درون بزرگ‌ترهای دیگر هم زنده بود، پدرم و عمه و عمویم. اما عمیق‌ترین حضورش در مادرم بود.

«مدرسه» را زیر لب می‌گفت. «مدرسه».

آنچه نائومی ما را از آن پنهان می‌کرد، مدرسه بود. مدرسه بود که مادرم را آن‌قدر به درون خودش فروبرده بود که گاهی دیگر در جهان بیرون وجود نداشت. نائومی بزرگ‌ترهای اردوگاه را دیده بود که مثل بچه‌ها برده بودندشان. دیده بود که با بار اندوهی دسترسی‌ناپذیر بر دوش برگشته بودند و وقتی پدربزرگم مرده بود، مادربزرگ خانواده را برگردانده بود به سرزمینمان، به امید اینکه شاید زندگی اجیبوه‌ای درمانشان کند، از دردشان بکاهد.

به‌جز برادرم، خواهری داشتم که هیچ‌وقت ندیدمش. نامش راشل بود و یک سال پیش از تولد من ناپدید شده بود. وقتی که شش‌ساله بود.

«ژائوناگوش‌ها از آن‌سوی آب آمدند». این را مادربزرگم وقتی لای بوته‌ها پنهان شده بودیم، برای من و بنجامین تعریف کرد. «آخرهای اوت بود و از اردوگاه تابستانی نزدیک دریاچهٔ وان‌من برمی‌گشتیم سمت رودخانه. قایق‌هامان پر از توت بود. تصمیم داشتیم برویم میناکی و آن‌ها را بفروشیم و لوازم زمستانمان را بخریم. خسته بودیم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم سپیده‌دم از راه برسند. من، همیشه فکر می‌کردم ژائوناگوش‌ها مثل خرس‌های پیر چاق می‌خوابند. اما آمدند به اردوگاه ما و من قبایم را روی بنجامین که هنوز کوچک بود، کشیدم و از چشم آن‌ها قایمش کردم. اما راشل را پیدا کردند و با قایقشان بردند.
روی تخته‌سنگ‌ها ایستادم و نگاهشان کردم. آن‌ها، قایقی داشتند که موتور داشت و وقتی پیچ رودخانه را گرد کردند و رفتند، فکر کردم چقدر چیزها سریع و ناگهانی از پیش چشم‌هامان ناپدید می‌شوند. جیغ و فریادش مثل دود برخاسته از آتشی سبز در هوا معلق بود. اما حتی همان هم ناپدید شد و تمام آنچه باقی ماند رد آن قایق بود که روی تخته‌سنگ‌ها می‌کوبید به پاهایم.
تمام چیزی که یادم هست، همین است. آن ضربه‌های خیس روی تخته‌سنگ‌ها. هربار که صدایش را می‌شنوم، آن سپیده‌دم را به یاد می‌آورم که آن مردهای سفید آمدند و راشل را از ما دزدیدند.»

برای همین بود که از مردهای سفید قایم می‌شدیم. گوش‌های من و بنجامین مثل مردم بوته‌زار تیز شده بود. به‌محض اینکه صدای وزوز موتوری به گوشمان می‌رسید، می‌دانستیم که باید بدویم. دست‌های پیرزن را می‌گرفتیم و می‌خزیدیم لای درخت‌ها و جایی مخفی می‌شدیم، تا زمانی که خیالمان راحت می‌شد خطری تهدیدمان نمی‌کند.

زبان انگلیسی را هم‌زمان با زبان اجیبوه یاد گرفتم. پدرم به من یاد داد کتاب‌های ژائوناگوش‌ها را بخوانم، با سر انگشتانش یادم داد صداهای حروف را دربیاورم. سخت بود، کلمه‌های آن مردهای سفید، تیز و برنده بود روی زبانم. نائومی پیر سرسختانه مخالفت می‌کرد، می‌کوشید کتاب‌ها را در آتش بیندازد.

می‌گفت: «از راه‌های متفاوتی می‌آیند، آن‌ها، ژائوناگوش‌ها. حرف‌ها و قصه‌هایشان هم به‌سرعت قایق‌هایشان می‌دزدند و می‌برندت.»

نمونهٔ دوم)

تمیز کردن میدان یخ انگاری وظیفهٔ روزانه‌ام شده بود و قبل از هرکسی توی مدرسه از خواب بیدار می‌شدم تا انجامش دهم. قبل از راهبه‌ها، قبل از کشیش، قبل از اینکه حتی آشپزها به آشپزخانه برسند تا هلیم جو و نان تست خشکمان را آماده کنند که صبحانهٔ هرروزمان بود. به ساعت زنگ‌دار نیازی نداشتم. فقط بیدار می‌شدم و در تاریکی با دقت لباس به تن می‌کردم و جوراب به‌پا از پله‌ها پایین می‌خزیدم تا در پشتی، جایی که چکمه‌های لاستیکی نازکم را می‌گذاشتم. یک جفت جوراب پشمی اضافه پا می‌کردم، همان‌ها که پدر لوبوتلیه برایم جور کرده بود، بعد با تقلا کت زمستانی و شال‌گردن و دستکش‌هایم را می‌پوشیدم و می‌زدم بیرون روی پله‌های پشت ساختمان. سرمای آن صبح‌ها همیشه مثل تیغی تیز به ریه‌هایم فرومی‌رفت. هوا آن‌قدر سرد و خالص بود که نفس‌کشیدن سخت می‌شد و مجبور می‌شدم یکی دو بار ریه‌هایم را پر و خالی کنم و چند بار پا به زمین بکوبم تا خون در تنم به جریان بیفتد و بعد آرام دور مدرسه به راه می‌افتادم و می‌رفتم آن‌طرف طویله، آنجا که میدان یخی قرار داشت.

جهان ارغوانی بود، با باریکه‌هایی کم یا زیاد از نور ماه که کمک می‌کرد ببینم. پارویم را از آنجا که زیر برف پنهانش کرده بودم، برمی‌داشتم و دست‌به‌کار می‌شدم. از یک سر شروع می‌کردم و برف را هل می‌دادم تا پای تخته‌های دور زمین. وقتی که میدان از برف پاکیزه می‌شد، می‌رفتم سروقت کناره‌های زمین و کپه‌های برف را می‌ریختم آن‌ور تخته‌ها. آن نفس‌نفس‌زدن‌ها و آن ابرک‌های مه‌گونی را که دور سرم می‌چرخیدند، خیلی دوست می‌داشتم. عرق می‌کردم. وقتی کارم تمام می‌شد، به تخته‌ها تکیه می‌دادم و حاصل دست‌رنجم را امتحان می‌کردم، آن صفحهٔ نرم خاکستری از یخ را در تاریک‌روشنای دم صبح. و رؤیای آن بازی که در آن یخبندان روی آن در جریان بود.

هر روز صبح توی آن میدان یخ بودم. حتی روزهایی که بارش برف سریع‌تر از آن بود که بتوانم پارویش کنم. اوایل، به همین که جایی نزدیک بازی بودم، دلم خوش بود. اما بعدتر شروع کردم به پنهان‌کردن یک چوب هاکی لای برف کنار تخته‌ها. وقتی مطمئن می‌شدم که کسی آن دوروبر نیست، از زیر برف بیرونش می‌کشیدم و دنبال یک‌مشت پشکل اسب یخ‌زده که چال کرده بودم کنار در، می‌دویدم توی طویله. می‌آوردمشان توی میدان یخ و می‌ریختمشان یک سر زمین. چوب را برمی‌داشتم و یکی از پشکل‌ها را با ضربه‌ای از تل می‌لغزاندم بیرون و تمرین می‌کردم، راندن توپ به عقب و جلو را. دست‌گرفتن چوب را. همان‌طور که در شب‌های هاکی کانادا دیده بودم بازیکنان چوب دست می‌گرفتند. با دقت تکانش می‌دادم که پشکل را نشکنم. می‌خواستم ضربه‌هایم نرم شوند، در حرکت مارپیچی مثل ژان بلیوو ماهر شوم، که روی یخ سر بخورم و توپ هاکی به لبهٔ چوب تاب بخورد انگاری که با نخی نامرئی به آن بند باشد. اطمینان حاصل می‌کردم که چوبم در تماس با یخ سروصدایی نکند، مبادا کسی می‌فهمید آنجا هستم. وقتی پشکل اول بالاخره از هم می‌پاشید، یکی دیگر برمی‌داشتم و با توپ تازه‌ام دوباره می‌رفتم توی زمین یخی. پاهایم را طوری حرکت می‌دادم انگاری که اسکی می‌کردم، پشکل را از این‌سو به آن‌سو سر می‌دادم، و گسترهٔ حرکت دست‌هایم را هربار وسیع‌تر می‌کردم.

جوری پیش می‌رفتم که وقتی می‌رسیدم به تخته‌های آخر زمین، از بین پاهام سرش می‌دادم و چرخی می‌زدم و آرام با میانه‌های لبهٔ چوب نگهش می‌داشتم و دوباره راه می‌افتادم سمت آن‌سر زمین. وقتی تمام پشکل‌ها می‌شکست، با ضربه‌های مچ‌دستی آرام می‌پراندمشان آن‌طرف تخته‌های کنار زمین، همان‌جور که از دیو بلون بازیکن «نیویورک رنجرز» دیده بودم. بعد چوب هاکی‌ام را در برف پنهان می‌کردم، با پارو رد تمرینم را تمیز می‌کردم و راه می‌افتادم سمت ساختمان برای صبحانه و درس‌ومشق.

شب، توی خوابگاه، تمام پسرها که خواب بودند، از تخت بیرون می‌آمدم و در راهروی بین ردیف تخت‌های تاشو، آنجا که مهتاب کف‌پوش را شبیه یخ می‌کرد، می‌ایستادم و ادای حرکت‌دادن چوب هاکی را با دست‌هایم درمی‌آوردم. خودم را می‌دیدم که مثل برق از خط آبی می‌گذرم و با چیره‌دستی با لبهٔ چوب هاکی توپ را پناه می‌دهم. آخرین بازیکن دفاع را دور می‌زنم و با سرعت به سمت دروازه‌بان می‌روم که یواش‌یواش دارد برمی‌گردد سمت دروازه‌اش.

اسکی که می‌کردم، وزنم را از این پا روی آن پا می‌انداختم. می‌رقصیدم، می‌جنبیدم، جاخالی می‌دادم، و توپ همچنان در آغوش چوب من لمیده بود. فاصلهٔ میان من و دروازه‌بان آب می‌رفت. به ده پایی او که می‌رسیدم، توپ را می‌کشیدم پشت پای راستم. بعد وزنم را روبه‌جلو می‌انداختم روی پای چپم و می‌گذاشتم تکانه چوب و توپ را به جلو براند. زمان انتقال سرعت که می‌رسید، با شکست مچ‌ها توپ را به نقطه‌ای نامعلوم در گوشهٔ راست و بالای دروازه پرتاب می‌کردم، و تور پشت سر دروازه‌بان بی‌نوا ورم می‌کرد. طبیعتاً نیروی ضربه‌ام مرا روی یک زانو می‌نشاند. دست‌هایم را در روشنایی خاموش خوابگاه بالا می‌بردم. دهانم از شعف بازمی‌ماند و رو به تصویر مسیح می‌بودم که به دیوار آویخته بود. در عوض رستگاری من با چوب و چکمه و یخ میسر می‌شد و رؤیای بازی هاکی. آنجا می‌ایستادم، دست‌ها به نشان پیروزی برافراشته، و احساس تنهایی یا ترس، ترک‌شدگی یا رهاشدگی بازی هاکی. آنجا می‌ایستادم، دست‌ها به نشان پیروزی برافراشته، و احساس تنهایی یا ترس، ترک‌شدگی یا رهاشدگی، نمی‌کردم و به چیزی بسیار بزرگ‌تر از خودم متصل می‌بودم. بعد برمی‌گشتم به تختم و می‌خوابیدم، تا وقتی که تیغ‌کشیدن آفتاب از خواب بیدارم می‌کرد و می‌توانستم باز برگردم به آن میدان یخی.

من دکتری‌ خود را در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شیراز در ادبیات معاصر و نقد ادبی دریافت کرده، و سپس در مقطع پسادکتری بر کاربردی‌کردن ادبیات ازطریق نگاه بین‌رشته‌ای متمرکز بوده‌ام. سپس از تابستان سال ۲۰۱۶ به مدت چهار سال تحصیلی محقق مهمان در دانشگاه مک‌گیل بودم و اینک به همراه همسر، خانواده و همکارانم در مجموعۀ علمی‌آموزشی «سَماک» در زمینۀ کاربردی‌کردن ادبیات فارسی و به‌ویژه تعاملات بین فرهنگی (معرفی ادبیات ایران و کانادا به گویشوران هردو زبان) تلاش می‌کنیم و تولید پادکست و نیز تولید محتوا دربارۀ تاریخ و فرهنگ بومیان کانادا نیز از علائق ویژۀ ماست.
مشاهده همه پست ها

ارسال نظرات