نویسنده: اهورا برگزیده
نام رمان: خَنِش
نویسنده: رعنا سلیمانی
ناشر: ارزان
تعداد صفحات: ۱۴۳
سال نشر: ۱۴۰۲
رعنا سلیمانی را پیشتر با رمانهای «سندرم اولیس»، «زندهباد زندگی»، «یک روز با هفتهزار سالگان» و مجموعه داستانهای «میدونستی؟» و «لورکا در خانهی خیابان فرشته» میشناختیم و حالا با دعوتمان به جهان رمان جدید خود، «خنش»، ما را در تجربهای دیگر به چالشی دیگر میکشد.
سلیمانی در آثار پیشین خود بخشی از سیمای زن ایرانی را با رنجها و دلمشغولیهایش و با محرومیتهایی برآمده از نابرابریهای جنسیتی در جامعهی جنسیت زده و مردسالار دینی به تصویر کشیده بود و نشان داده بود که حتی اگر این زن ایرانی بیرون از ایران باشد، باز پیامدهای ایرانی بودنش همراه اوست؛ و حالا در رمان «خنش» به زنی ترنس پرداخته که ازقضای روزگار در همین جامعهی بسته، پُرآسیب و بحرانزدهی ایران میزید.
محمدرضا، شخصیت اصلی رمان، چهل سال دارد و با مادربزرگش زندگی میکند. او که هویت جنسیتی انتسابی مرد را از بدو تولد به دوش میکشد، سالهاست خود را زن، هویتیابی کرده است و نویسنده در رمان خنش، برههای از زندگی او را به روایت درآورده که اوج آشفتگی روحی و کشمکش اوست برای آشکارسازی هویت [جنسیتی] اصلی خود.
هر نویسندهای میکوشد در رمان خود، دنیای ویژه رمانش را چنان بیافریند تا هر زمان که خواننده وارد آن میشود به خواندن و پیگیری رخدادهای آن میل و شوق داشته باشد و با همذاتپنداری با شخصیتها و همسان پنداری در موقعیتها، وقایع زندگی آنها را در ذهن خود تجربه کند و بکاود و شخصیتها را و چهبسا خود را، در رویارویی با چنین موقعیتی هرچند خیالی، بهتر بشناسد. به همین منظور، توانمندی نویسنده در ساخت و پرداخت فصل نخست، چنانکه دارای کشش و گیرایی کافی باشد برای همراهی مخاطبش، میتواند برگ برندهی یک رمان باشد.
فصل آغازین رمان خنش، شیوهی روایی گفتوگویی دارد. گفتوگویی میان محمدرضا و زن درون او، یلدا که محمدرضا خواب عجیب خود را برای او بازمیگوید. در این خواب، او سرگشته و گمشده در کوچههایی آشنا و ناآشنا، در جستجوی خانهی خان جون، مادربزرگش است. این جستجو میتواند اینهمانیای باشد با جستجوی محمدرضای گمگشته در هزارتوی زندگی درهمپیچیدهاش؛ در پی خود واقعیاش و پذیرش آن و سپس ابراز آن. این فصل با گفتوگوی طولانی آنکه کشمکشی است بین دو سوی شخصیت او، چنان ساخته و پرداخته شده که محتوای گفتوگوی آنها، نهتنها میتواند سرنخی باشد برای پیشبینی معنای رمان، بلکه گفتوگویی بودن آن و ماهیت عنصر گفتوگو که با ضمیر اولشخص پدید میآید، موجب میشود مخاطب از همان صحنهی آغازین رمان، ناخودآگاه خود را در جایگاه هر دو سوی این گفتوگو ببیند و به این صورت ارتباط حسی مؤثری با شخصیت محمدرضا و خود دیگری او پیدا کند و این میتواند در همان ابتدا جذابیتی افزوده برای رمان فراهم کند. از همین روی، برای ورود به رمان خنش، نگاهی میاندازیم به بخشی از همین فصل که محمدرضا، خوابش را برای یلدا بازگو میکند که در آن، سایهای شوم در برابرش چندک زده بوده و به او خیره نگاه میکرده:
«... بیفایده بود و آخرسر خودش رو رسوند بهم و افتاد روم. یک آن حس کردم چیزی درونم حلول کرد، انگار اون رو بلعیدم، قورتش دادم. درسته، مثل یه حباب از گلوم پایین رفت و مثل یه شبپره تو دلم پر زد و بالا و پایین پرید. همهی استخونهام داشت از هم باز میشد و میترکید. بعد احساس کردم یه چیزی از لای رونهام بیرون زد، پاهام رو محکم به هم فشار دادم. مثل یه دمل چرکی بود. به خودم میپیچیدم که ناگهان نیشتر به دمل خورد و سر باز کرد و ترکید. بهجای چرک و خون ازش یه تکه گوشت بیرون زد. اونقدر ترسیده بودم که انگشتم رو گزیدم و مایعی که نه خون بود و نه آب، از انگشتم بیرون زد. یه چیزهایی مثل ذرات نور از نوک انگشتها و سینههام بیرون میزد. پوست تنم به گزگز و خارش افتاد و ریش و پشم درآوردم. درست مثل ریش بز بلند و پرپشت بود و هرلحظه بلند و بلندتر میشد. دستهام هم زمخت شدن. انگار سراسر بدن و اندامهای کهنهم داشتن دوباره بیرون میزدن. نه انگار اندامهای تو بود. ولی نه شاید اشتباه میکنم! برای اینکه بدن من بود که داشت تغییر میکرد. داشتم چیز دیگهای میشدم...»
در ادامۀ گفتوگوی این دو میفهمیم و میبینیم که محمدرضا با چه تناقضات بیپایانی در درون و برون خود دست به گریبان است. او از زن درونش گلهمند است که چسبیده به او و مردم به همین خاطر او را به همدیگر نشان میدهند و یلدا هم از محمدرضا شکایت دارد که وجودش را صاحب شده و مثل بختکی بر ظاهر او چیره شده و او را گیر انداخته است.
محمدرضا میگوید یکعمر است که خودش را نمیفهمد و نمیشناسد و میکوشد به همه نشان بدهد که او کسی دیگر است! و با تأکید از یلدا میپرسد: «... میفهمی؟ نه واقعاً میفهمی؟» و درواقع این پرسش محمدرضا از خوانندگان کتاب و بهتر است بگوییم از همهی مردم است که آیا این را میتوانند بفهمند؟ میتوانند بفهمند و تصور کنند که زندگی او در چه ورطهی تنگ و تاریک و خردکنندهای میگذرد؟
او زنی است با کالبدی مردانه. او میخواهد خود واقعیاش باشد و همگان او را آنگونه ببینند که باید باشد، نه آنگونه که میگویند باشد. ولی در یک جامعهی بسته، جامعهای که انتظار دارد همگان همانگونه باشند که در گفتمان غالبش تعریف کرده، چگونه میتواند متفاوت بودن و دیگرگونه بودن را بربتابد؟ در این جامعه، چگونه میتوان خود بود و نه آنگونه که دستور میدهند که باید باشی؟
رمان خنش پس از فصل اول که گفتوگومحور است، در غالب فصلها با سوم شخص محدود به ذهن محمدرضا روایت میشود. ولی در سه فصل چهارم، پنجم و ششم، نویسنده لازم دانسته برای یادآوری خاطرهای در کودکی محمدرضا، با چرخش در نظرگاه روایت، از من راوی بهره ببرد تا بخشی از گذشتهی او را به تصویر درآورد که دردبار است و تلخ، بهویژه درصحنهای از کودکی که به او تجاوز شده و چهبسا همین رخداد نقطه عطف و سرآغازی باشد برای رسیدن به حقیقت هویت جنسیتیاش.
جانمایهی رمان خنش «دگرباشی جنسیتی در جامعهای سنتی» و همینطور «من کیستم؟» است که دومی یکی از فلسفیترین و اساسیترین پرسشهای بشری است در طول تاریخ. رعنا سلیمانی بهعنوان یک زن در قامت نویسندهای که پیشتر توانایی خود را در نوشتن و پرداختن به تابوهای جامعهی ایرانی به رخ کشیده با جسارتی مثالزدنی تابویی دیگر از جامعهی مردم ایران را مورد هدف و کاوش خود قرار میدهد تا نگاه خوانندهي ایرانی را به انسانی ایرانی از نوعی که همیشه کشورش آن را انکار کرده است متمرکز کند.
پدر و مادر محمدرضا در حادثه رانندگی در یکی از سفرهای زیارتی از دست رفتهاند؛ و حالا سالهاست که در خانهی خان جون، مادربزرگ خود، زندگی میکند. زنی پیر و مذهبی که با چنگ و دندان محمدرضا و خواهرش مرجانه را از کودکی و پس از مرگ پدر و مادرشان بزرگ کرده است.
او در عین آنکه شخصیتی مهربان و دوستداشتنی دارد، یکی از سدهایی است که نمیگذارد محمدرضا آنی باشد که باید و میخواهد؛ و پیوسته یادآوری میکند و هشدار میدهد که این سرنوشت اوست و باید با آن کنار بیاید.
دنیای گوشه گزین محمدرضا، بهاندازۀ شبی که طوبی و عباسخاله میروند پشتبام، برای کنجکاوی و سرک کشی در زندگی او و خان جون، تیرهوتار است و زندگیاش، تنها با بودن مادربزرگ و همسایههای فضول و تکتک آدمهای این جامعه نیست که تنگ و تار است، بلکه خود او هم هنوز به آن اطمینان کافی نرسیده که چگونه باید باشد؛ و هرکدام از این موانع، زندگی او را به جهنمی سوزان تبدیل کردهاند.
تنها همدم محمدرضا در این دنیای تاریک و تلخ، یلدا زن درون اوست که در گفتوگوهایش، جز ملامت یکدیگر، حرفی دیگر ندارند. هرکدام، دیگری را مقصر تباه شدن زندگی خود میداند. این تنهایی ژرف، راوی رمان را بر آن میدارد که بخش زیادی از روایتش را به گفتار درونی غمگنانه و پرگله و شکایت محمدرضا اختصاص بدهد. چه این گفتوگو با یلدا، زن درونش باشد چه رو به مرد برونش.
او در گذشتهای دور، خواهرش مرجانه را داشته که حدود دو سال از محمدرضا بزرگتر بوده، دختری زیبا، جسور و سرکش که برای محمدرضا سرمشق بوده و غبطه برانگیز؛ اما این جامعه بسته که صدایی جز صدای خودش را نمیپذیرد سرکشی او را تاب نیاورده و پس از انواع رودرروییهای مرجانه با مردم این جامعه، ازجمله خان جون و عموی بدرفتارشان، ناپدید شده است و تا پایان هم کسی بهدرستی نمیداند آیا او اکنون زنده است یا در جایی از این جامعهی تباه، سربهنیست شده است. دوست دیگر محمدرضا خالخالو بوده، گربهای که از سطل آشغال سر کوچهشان پیدا کرده بوده است. محمدرضا از او بهعنوان تنها دوست صمیمیاش درگذشته یاد میکند و او را جایگزین مادری میدانسته که همیشه جایش را در زندگی خالی میدیده. ولی حالا نه از خالخالو و نه از هیچ موجودی دیگر، اثری در زندگی محمدرضا دیده نمیشود و او در این وادی، تنهای تنهاست.
رمان خنش به شیوهی درونی و ذهنی روایت میشود تا تلاطمهای روانی و رنجهای درونی شخصیت اصلی را به تصویر بکشد. نویسنده این رمان به سیاق نویسندگان مدرن، در این شیوه روایی برای شناساندن ابعاد ناپیدای شخصیت محمدرضا علاوه بر گفتارهای درونی راوی، از گفتار مستقیم آزاد هم بهره برده است:
محمدرضا دستی بر لبهی پیراهن خان جون میکشد. «خان جون میدونم تو برا من خیلی زحمت کشیدی. اگه تو نبودی معلوم نیست چی سرم میاومد. یادمه چقدر برام مادری و پدری کردی.»
«من سر سجاده از خدا میخوام که خودش رحمتی کنه. ولی آخه از تو انتظار نداشتم!» چشمهای غمگینش آتش به جان محمدرضا میزند.
«خیلی بدبختیم خان جون مگه نه؟ اصلاً همهمون بدبخت بودیم؛ من، تو، مامان، مرجانه، بابا... همه، حتی پرندههامون هم بدبختن!»
و گفتوگوهایی از این دست دربردارندهی نگاه بدبینانهی شخصیت اصلی رمان خنش است که میتواند برآمده از زندگی تلخ و تاریک او باشد که امیدی رو بهسوی آینده خود نمیبیند.
تنها فصلی که نویسنده راویتش را در آن به شیوهای متفاوت پیش برده فصل دوم است که روایتی عینی و بیرونی دارد. فصلی که نویسنده با این هدف که خواستهی بخشی کوچک و نمونهوار از چهرهی جامعهای که محمدرضا دربند شهر و شهروندان آن گرفتار است، به نمایش بگذارد، کانون روایتش را در بیرون از جهان ذهنی محمدرضا قرار داده و راوی، چون ناظری از بیرون به ماجرا مینگرد. در این فصل، همسایگانی که در ظاهر میکوشند نشان بدهند برای محمدرضا و خان جون نگراناند چراکه ساعاتی است بیخبرند از آنها، ولی در اصل میخواهند عطش و اشتیاقشان برای سرک کشیدن در زندگی دیگران را (شما بخوانید فضولیشان را) فرو نشانند. در همین حضور کوتاه، این مردم را میبینیم که نمیتوانند آدمی متفاوت با خودشان را بفهمند و با دیدهی احترام از او سخن بگویند و از همین روست که محمدرضای متفاوت با دیگران، ناگزیر نیمههای شب آهسته و بیصدا در ساختمان محل زندگیاش آمد و شد میکند تا مگر از نگاههای هرزهگرد و سرزنشگر همسایگان در امان بماند. غافل از آنکه در همان ساعات دیرهنگام، هستند چشمهایی پنهان و مفتش که او را میپایند.
رمان از صبحی میآغازد که محمدرضا در وضعیتی بیانگیزه و سرخورده از زندگی، در اتاقش خواب و بیدار دراز کشیده و با صدای خان جون که بابت مثانهی پرش بیتاب شده، مورد خطاب قرار میگیرد تا شبی که با تصمیمی دلخراش میخواهد از این ورطهی تباه به رهایی برسد و روح مرجانهی ناپدید گشته در فضایی سورئال بر او آشکار شده، به پایان برسد.
نویسنده با رفتوبرگشتهایی به گذشته و برشهایی از زندگی او، به شیوهی مدرنیستها زمان و موقعیتهای کافی فراهم میکند برای آنکه بتواند ابعاد زوایای شخصیت و زندگی شخصی محمدرضا را بکاود؛ و به این صورت، در یکی از بازگشتهای مهم به گذشته، رخدادی از زندگی محمدرضا را برملا میکند که در آن، عموی ناسازگار و بدرفتارش که او هم در خانهی مادربزرگ زندگی میکند نیمهشبی در زیرزمین به محمدرضا تجاوز میکند و یکی از دلخراشترین صحنهها با جزییپردازی دقیق نویسنده، بسیار تلخ و تأثیرگذار روایت میشود؛ و با وجود این صحنه در رمان، در پایان ممکن است مخاطب با این پرسش مواجه شود که آیا دگرباشی جنسیتی محمدرضا تمایلی بوده است ژنتیکی و مادرزادی، یا همان رخداد در آن شب شوم و دستدرازی عمویش و تجربهی لمس جنسی یک همجنس، او را به همجنسخواهی متمایل کرده است و رفتهرفته این تمایل و خواهش در او درونی شده است؟ با وجود این، در نگاه نگارندهی این نوشتار، نویسنده با خلاقیتی هوشمندانه در این صحنه، جزییاتی قرار داده است که پاسخی درخور و پذیرفتی برای این پرسش به همراه دارد.
شخصیت مادربزرگ، هرچند فرعی است، اما بودنش این امکان را به نویسنده میدهد تا بتواند برای اثر خود، افزون بر آنکه برای پیشبرد داستان در سطح اول آن، کارکرد بسیار مؤثری داشته باشد، در لایههای پنهان اثر، درونمایههایی دیگر نیز ایجاد کند تا رمان بحثبرانگیزتر شود.
مادربزرگ میتواند نماد شخصیت کهن و کهنهی فرهنگ جامعهی ایران باشد که هم مهربانی حقیقی مادرانه را از محمدرضا دریغ نمیکند و هم ساختار فکری کهنهی او بزرگترین سد راه محمدرضاست برای آنچه میخواهد باشد. چراکه در نظر خان جون، خواستۀ او با کهنالگوی پسر و مرد ایرانی در این خانواده و باور او و در این جامعه مغایرت دارد.
از سویی در این رمان هر دو شخصیت یونگی مادربزرگ را میبینیم؛ دوستداشتنی و بامحبت (مادر عزیز) و ابتدایی و بیرحم (مخوف). مادربزرگ پس از مرگ پدر و مادر نوههای خود، برای این دو سرپناهی شده و با سختیهای قابلتصوری که این امر میتوانسته برایش به همراه بیاورد برای آن دو نقش مادری عزیز را ایفا کرده است. ولی این مادر، در رویارویی با مرجانهی چارچوبشکن، همینطور گرایش محمدرضا به دگرباشی، وجه دومش یعنی مادر مخوف را به نمایش میگذارد.
محمدرضا میگوید: «نفرین لقلقه دهنته! همین مرجانه رو سر سجاده نفرین کردی. اینقدر کردی که رفت و دیگه برنگشت.»
مرجانه گریز از خانه را به ماندن در این سرپناه ترجیح داده و سرنوشتی نامعلوم برایش رقم خورده. محمدرضا که به او علاقهای ویژه داشته از رفتن مرجانه و از حرفهای نا همراه مادربزرگ دربارهی دگرباش بودنش، خشمگین است و درصحنههایی از رمان در برابر این مادر کبیر به واکنشهای قهری دست میزند و ازاینرو، نویسنده در رمان خود نهتنها به پرستش این مادر کبیر دست نمیزند که رفتار محمدرضا با مادربزرگش را باید نوعی تقدس زدایی از کهنالگوی مادربزرگ به شمار آورد.
در یکی از صحنههای رمان محمدرضا رو به مرد تکیده و رنجکشیدهی توی آینه میگوید: «تو،... تو،... آهاه! تو، شبیه مسیحی! آره شبیهی. اون هم مثل تو آدم بدبختی بود. ولی تو، تو،... نه انگار تو خیلی بینواتر از مسیحی. مسیح مادرش رو داشت و پدری که تا آخرین لحظه بالای سرش بود. ولی تو،... چه زود، پدر و مادرت تنهات گذاشتن. تک و تنها شدی تو این برهوت؛ و چه زود و چه زیاد [طولانی] صلیب به دوش کشیدی و سالهاست داری صلیبت رو اینسو و اونسو میکشی. نه تو کجا، مسیح کجا!» بعد سفیهانه میخندد.
«با این چهره پیداست چی میکشی. میخوای نعره بزنی؟ حقداری! دستکم مسیح میدونست کیه ولی تو چی؟ تو حتی نمیدونی کی هستی و چی هستی؟»
و در پایان دوباره مرجانه است که سر میرسد و این مسیح تنها مانده را به زندگی دعوت میکند. آن سرکش زیبارو و جسور که خود در این جامعهی دوزخی مرگ را به زندگی ترجیح داده بود، چمدانی به دست محمدرضا میدهد که فردا از آن توست؛ و محمدرضا چون آدمی خوابنما بلند میشود. حالا میباید خود باشد. آنطور که حقیقت اوست. در چشمانش برق پیروزی درخشیدن میگیرد. حالا ماه بالای سر اوست. ردی از باریکهی نور ماه که از درز پرده به درون تابیده، چون نوری است که حضور خیالین مرجانه بر ژرفای تاریک درون محمدرضا تابانده است. دعوت مرجانه به تماشای ماه زیبا، دعوت از محمدرضا برای بازگشت از نیستی به هستی است. محمدرضا، قاب عکسی از مرجانه، این الهه زندگیبخش و عکسی دستهجمعی از خانواده برمیدارد تا به یاد داشته باشد زندگی پشت سر ماندهاش را. قفل در خانه را میچرخاند با چشمانی مردد بیرون را نگاه میکند؛ و آنگاهکه محمدرضا پا از دوزخی بیرون میکشد که لحظاتی پیش او را درون خود بلعیده بود، یلدا قدم بر آستان زندگی میگذارد.
ارسال نظرات