داستان کوتاه؛ هدیه نوروز

داستان کوتاه؛ هدیه نوروز

باور کردیم که نه بدبختی مطلق و نه خوشبختی مطلقی وجود دارد. باور کردیم که همه این‌ها روز بروز است و بستگی به خیلی چیزها دارد که گاه دست ما و گاه خارج از حیطه خواست و اراده ما است.

 
عید نوروز و روزهای اسفند ماه برای خودش حکایتی دارد. راستش در آن روزهای واویلا که کرونا و بی‌پولی و کم‌پولی بازار کسبه و مغازه‌دارها را کساد کرد، بساط ما دست‌فروش‌ها هم دستخوش اپیدمی کسادی شده بود و از آنجا که اگر یک پای روزگار بلنگد، کل هیکل بنی بشر هم هوار می‌شود و می‌ریزد، ‌متعاقب آن مدیر کارخانه بیست نفر از ما را به دفترش احضارکرد و گفت باید عده‌ای را اخراج کند تا بتواند کارخانه را با حداقل پرسنل سر پا نگاه دارد. آن وقت بود که فاتحه آرامش ما هم خوانده شد و دست از پا درازتر به خانه رفتیم. گرچه آن موقع هم با حداقل درآمد زندگی می‌کردیم، اما باز بقول معروف آب باریکه‌ای بود و به امید آخر ماه، خیلی نگران نبودیم. اما وقتی اخراج شدم آن باریکه هم نبود که لااقل از گرسنگی نمیریم. کاش فقط همین بود چون مشکلات به اینجا ختم نشد و اوضاع روز بروز بدتر و اوضاع مالی ما هم وخیم‌تر می‌شد. بقدری وضع بحرانی شده بود که به نظر می‌رسید ثروتمندان، شرکت‌ها و کارخانه‌ها، کسب و کارشان را بسته و در خانه مانده‌اند. نتیجه: بیکار شدن من و امثال من بود و قطع همان اندک حقوق ماهیانه. مانده بودیم که چه باید بکنیم. انقدر دنبال کار گشته بودم و از پیدا کردن آن مأیوس شده بودم که چاره دیگری جز دست فروشی ندیدم. برای همین با قرض و قوله پولی جور شد و چند قلم جنس از بازار تهیه کردم و رفتم سر چهار راه بساطی پهن کردم. حالا بماند که چقدر سر آنجا ایستادن با افرادی که مانند من بیکار و بی‌پول از سر ناچاری می‌ایستادند درگیر شده بودم، اما بالاخره توانستم در کنار یکی از آنان بساطم را پهن کنم. جنس زیادی نداشتم حدود بیست تا شلوار جین و مقداری روسری و تعدادی هم سی دی فیلم‌های اکشن و از این دست خرت و پرت‌ها.

امیدوار بودم مردم نظری به اجناس من هم بیاندازند اما آنقدر طول این بازار دراز بود و بقیه هم مثل من درمانده، که با مختصر اندوخته‌شان می‌خواستند نانی در بیاورند و بخاطر آن هم از هیچ تلاشی دریغ نداشتند. از صبح تا شب آنقدر داد می‌زدند و برای فروش اجناسشان گلو پاره می‌کردند که بعید می‌دانستم من بتوانم جنسی بفروشم. آنقدر نگران بودم که فراموش کرده بودم این مدت چه اندازه دنبال وام برای راه انداختن عروسی پسرم رامین بودم. گرچه پسرم هم به دنبال کار می‌رفت و هرکاری پیش می‌آمد می‌کرد که پولی در بیاورد. اما او که لیسانس حسابداری‌اش را تازه گرفته و با یک دنیا امید با دختری که دوست داشت نامزد کرده بود، دنبال کار درست و حسابی می‌رفت که با این وضعیت همه برنامه‌هایش بهم ریخته و نتوانسته بود کاری پیدا کند. معلوم نبود که به آن زودی‌ها هم بتواند کاری گیر بیاورد. چه آینده‌ای پیش رو بود هیچ کس نمی‌دانست. خوشبختانه نامزد او دختر خوبی بود و می‌فهمید که ما در چه موقعیتی هستیم. ولی بالاخره یکسال هم زمان کمی نبود باید هرطور شده دست به کار می‌شدیم، اما در حال حاضر تنها چیزی که برای خانواده من مهم بود رفع گرسنگی زن و دو فرزند نوجوان دیگرم بود. خیابان بخاطر شب عید شلوغ بود و مردم به دنبال جنس ارزان‌تر دور و بر بساط دستفروش‌های کنار پیاده رو بیشتر جمع می‌شدند. طرف‌های ظهر بود که یکهو چند تا مشتری پیدا شد. هرکدام چیزی قیمت کردند و بعضی‌هاشون هم چند قلم جنس خریدند. قدری امیدوار شدم و بعد شروع کردم مانند همسایه بغل دستی‌ام به داد زدن و تبلیغات اجناسم. آنروز و روزهای بعد هم خوب بود اما انگار این اندک هم برای من روا نبود چون هوا سر ناسازگاری گذاشت و ناگهان ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بهم پیچیدند صدای رعد و برق و بعد تگرگ شدید که نیم ساعت طول کشید، بعد باران شلابی که سرازیر شد و در عرض مدت کمی جوی‌ها را پرکرد و سیلاب در خیابان براه افتاد. من که آمادگی چنین هوائی را نداشتم تا آمدم بجنبم و یک طرف را جمع کنم طرف دیگر بساطم درآب فرو رفت و شلوارها در گل و لای غرق شدند. آه از نهادم بیرون آمد با دو دست به سر خود زدم که بیچاره شدم. اما دیگر فایده‌ای نداشت. وضعیت بقیه هم بهتر از من نبود هرکس به دنبال گوشه‌ای بود که بدود پناه بگیرد. من هم بالاخره چادر زیر اجناس را که خیس شده و آب از آن چکه می‌کرد جمع کردم و زیر دیواری پناه گرفتم. دو ساعت طول کشید تا باران از شدتش کاسته شد و من راهی ایستگاه اتوبوس شدم تا خود را بعد از چندین ساعت به منزل برسانم. آن شب از شدت ناراحتی خوابم نبرد احساس می‌کردم تب دارم اما من، حق مریض شدن نداشتم. اگر در خانه می‌ماندم و استراحت می‌کردم بقیه چه می‌کردند؟ همسرم فرزانه که ناراحتی‌ام را دید سعی کرد آرامم کند اما من آرام و قرار نداشتم. می‌نالیدم، همه افکارم اشکال زنده‌ای شده بودند و انگار همه آنها حی و حاضر از مقابلم رژه می‌رفتند. تب داشتم و گرما کلافه‌ام کرده بود صداهای مبهمی در اطرافم می‌شنیدم اما تشخیص کلمات برایم مشکل شده بود. نمی‌دانم چه مدت در این حال بودم اما وقتی صبح چشم باز کردم خود را در بیمارستان دیدم. کسی غیر از پرستار دور و برم نبود از او پرسیدم: خانم چرا من اینجا هستم؟ پرستار که کاملا سر و صورت خود را پوشانده و مشغول تنظیم سرم من بود گفت: شما کرونا دارید و حالتان دیشب خوب نبود باید چند روز بستری باشید. دوباره با دو دست به سر خود کوبیدم که ای بابا حالا چکار کنم؟ خوشبختانه موبایلم در کشوی کمد کنار تختم بود. آن را برداشتم و به رامین زنگ زدم او هم با ناراحتی گفت که تست همه‌شان مثبت است و باید آنها هم در خانه بمانند. دیگر بدتر از این نمی‌شد. مطمئن شدم امسال عیدی که در کار نخواهد بود هیچ، چه بسا در این دنیا هم نباشم. دوباره حالم بد شد و دور و برم پرستار و دکتر جمع شدند و اکسیژن وصل کردند. انگار باز بیقراری می‌کردم و می‌نالیدم. با مصرف دارو و پرستاری‌ها بعد از یک هفته تبم قطع شد اما هنوز باید دو سه روز دیگر می‌ماندم. در حالی که افکار بیچارگی‌ام موقتا کمرنگ شده بود، تقریبا مطمئن بودم که همسرم و بچه‌ها نه از کرونا بلکه از گرسنگی مرده‌اند. برای همین از آنها خبری نیست. حدود ساعت ده صبح بود که تلفنم زنگ خورد. پسرم بود. در حالی که با خوشحالی احوالپرسی می‌کرد گفت: بابا مژده بده. پرسیدم چی شده؟ گفت: دیشب آقای حائری معاون کارخانه شما زنگ زد و گفت که از روز شنبه برید سر کار. در رختخواب نیم خیز شدم و داد زدم: چی؟ شوخیت گرفته؟ نه بابا خودش زنگ زد بابا زودتر بیا بیرون باید بری کارخونه. از خوشحالی اشک‌هایم سرازیر شده بود. می‌خواستم با صدای بلند بخندم و این خبر را به همه بدهم. اما بعد فکر کردم چنین خبری چقدر می‌تواند برای دکتر و پرستار و بقیه مهم باشد که برای من هست؟ اینقدر خوشحال بودم که حاضر نبودم آن را با گفتن به افراد بی درد خنثی کنم. در پوست خود نمی‌گنجیدم چطور باید سه روز دیگر تحمل می‌کردم؟ ولی قانون بود و می‌بایست می‌ماندم.

بالاخره از بیمارستان بیرون رفتم. به محض رسیدن به منزل فرزانه همسرم جلو دوید و مژده دیگری داد و گفت که قرار شده برای یک مغازه لوازم کودک جوراب و لوازم دیگر ببافد و بدوزد چون شب عید بود و مشتریان آنها این چیزها را لازم داشتند. رامین که مرا از بیمارستان برده و ناهید نامزدش در منزل ما منتظر بود بعد از رسیدن، در حالی که دست ناهید را گرفته بود در کنارم نشست و گفت: بابا منهم کاری در یک دفترخانه پیدا کردم و قرار شده به حساب‌هاشون برسم. دیگر بهتر از این نمی‌شد. انگار بعد از آن همه عذابی که این مدت کشیدم در رحمت خدا باز شده و قرار بود مشکلات ما حل شود. بلی حل شد، آن سال با وجود آن همه مشکلات و بیماری کرونا، عید خوبی داشتیم نوروزی که یکباره زندگی ما را نو کرد و حیات تازه‌ای به خانواده خوب من بخشید. باور کردیم که نه بدبختی مطلق و نه خوشبختی مطلقی وجود دارد. باور کردیم که همه اینها روز بروز است و بستگی به خیلی چیزها دارد که گاه دست ما و گاه خارج از حیطه خواست و اراده ما است. اما با همه اینها باز هم باور کردیم که باید مواظب خودمان و دور و بری‌هامون باشیم تا مشکلات کمتر و نوروز بر همه مبارک شود. / نوروز ۱۴۰۰

ارسال نظرات