داستان چه نسبتی با واقعیت دارد؟ داستاننویس چگونه میتواند به واقعیت دست پیدا کند؟ مگر واقعیت پدیدهای است ایستا، که بتوان آن را با کلمهای صید و توصیف و تصویر کرد؟ فرض کنیم من دارم داستانی مینویسم. با ادعای واقعیتگرایی، داستان با توصیف درخت سیب در حیاط خانهای شروع میشود. واقعیت این درخت با گفتن در حیاط درخت سیبی بود، ساخته نمیشود. این درخت در ظاهر از تنه و شاخهها و برگها تشکیل شده. آیا گفتن همین برای توصیف واقعی درخت کافی است؟ پیداست که نه. اگر قرار برنوشتن از یک درخت واقعی باشد باز هم کافی نیست. یعنی چنین نوشتهای در برابر درخت واقعی کم میآورد. این درخت علاوهبر همهی آن چیزهایی که گفته شد دارای ریشه هم هست و آوندها که غذا را از ریشه به ساقه و شاخه برگها میرساند. رنگ پوست و رنگ برگها هم هست و تعداد شاخهها و تعداد برگها. اما همینکه نویسنده به خیال خودش برای گفتن واقعیت همه این را بگوید باز خیلی چیزها را نگفته، که واقعیتنویسی او را زیر سؤال میبرد. گیرم آدم سمجی باشد که بخواهد داستانش یک داستان واقعیتگرا به معنای متداول باشد. باز در حین نوشتن اگر برگی از هفده هزار و چهارصد و سیوهفت برگ درخت بر زمین بیفتد (یا هر تعداد واقعی برگی که درزمان نوشتن داستان داشته) یعنی معنای واقعیت از متن او برگرفته شده. اگر باد آرایش شاخهها را در حین توصیف به هم بریزد باز امر واقع مخدوش شده. رنگ سیب در برابر تابش آفتاب همان رنگ لحظهی پیش نیست. بهاندازهی یکلحظه رسیدهتر شده، طعمش تغییر کرده و بهعبارتدیگر واقعیت وجودی شیئی به اسم سیب دیگر واقعیت لحظهی پیش نیست. از همه مهمتر حتی اگر بخواهیم بسنده کنیم به همان شکل و شمایل ظاهری درخت سیب باز معلوم نیست درختی که من میبینم همانی باشد که دیگری میبیند. حتی اگر این دیگری کنار من ایستاده باشد و هردو همزمان و از یکفاصلهی معین درخت را نگاه کنیم. اگر نوشتههامان را بخوانند در توصیف یک درخت خاص در زمان و مکانی واحد چندان شباهتی به هم ندارند. یا حداقل اختلافات آنقدر هست که انگار هرکس درخت خودش را ساخته. چرا؟ مگر نه درخت پیش روی ماست؟ بله اما هرکدام از ما درخت خودمان را میبینیم. با همهی خاطرههای خوب و بدی که از درخت سیب داریم. حتی نوشتن از آن درخت و چگونگی توصیفش رابطهی مستقیمی با حال و هوای همان لحظهی ما دارد. پس داستان عاجز از توصیف واقعیت است. واقعیت یا آن چیزی که ما از جهان پیرامون در شکلش و رویدادهای جاری میبینیم به تعداد آدمهای دنیا تعریف و شکل متفاوتی دارند.
در جهانی که هرلحظه همهچیز از یکذره گرفته تا کهکشانها، مدام در حال تغییر است و همهی این تغییرات در کسری از لحظه اتفاق میافتد، حرف از به بند کشیدن واقعیت توسط داستان بیشتر به شوخی شبیه است. حتی همان لحظهای که ما داریم شخصیتی داستانی را توصیف میکنیم همان آدم بهاندازهی یکلحظه پیرتر شده است و دیگر همان آدم لحظهی توصیف و تجسم ما نیست. واقعیت وهمی است گریزپا که داستان به گرد آن نمیرسد. سؤال اینجاست رئالیستهایی که دههها در جهان ادبیات میدانداری میکردند، کدام واقعیت را به ما عرضه داشتهاند؟ من میگویم هرکدام واقعیت برساختهی خودشان را ساختهاند و چه چیز هنرمندانهتر از این. هنر هیچگاه قرار نبود گزارشگر امور واقع باشد که اگر میخواست هم نمیتوانست. چون واقعیت مدلی بر تخت خفته نیست تا شما بر بوم نقاشیاش کنید. حتی کور به نقاش رئالیست هم که آنهمه تعصب واقعگرایی داشت باز نمیتوانست همهی واقعیت را در نقش زدن از مدل انسانی خفته بر تخت ترسیم کند. آنچه او بر بوم میکشید ظاهر مدل بود. آیا میتوانست حال و هوا و اندیشه و گذشتهی انسان مدلشده را هم نشان دهد؟ اگر کلیهی چپ مدل ازکارافتاده باشد یا قلبش ضعیف باشد یا دستگاه گوارشش خوب کار نکند چی؟ بازهم میتوانست نشانی از آنها در ظاهر جسمی که او بر بوم نقش زده دید؟ و افکار او! چه فکری دربارهی نقاش و حرکات او در همان لحظه از ذهن مدل نقاشی میگذشت؟ پس او هم فقط میتواند پوستهای از آنچه را میبیند بهعنوان واقعیت به مخاطب عرضه کند و میبینیم که این، همهی واقعیت نیست و چیزی که همهی واقعیت نباشد ربطی به واقعیت ندارد. برای اینکه احاطهی انسان درآنواحد بر همهی واقعیت غیرممکن است. آنهم واقعیتی که هرلحظه در حال دگرگونی، هرلحظه در حال تغییر و شکل عوض کردن است. پس نویسنده چارهای ندارد جز آنکه فروتنانه بگوید من واقعیت خودم را میسازم و مینویسم و جز این کاری از من ساخته نیست. نویسنده به گمان من فقط میتواند بهموازات جهان واقعی حرکت کند و با صید تکههایی از آنچه جهان واقع نامیده میشود با آمیزهای از تخیل و چینش دوبارهی جهان، داستان خود را خلق کند. چنین جهانی وامدار هیچ امری بیرون از داستان نیست. نه بدهکار تاریخ است نه سرسپردهی سیاست. او اگر تعهدی برای خودش فرض کند تعهد در برابر قوانین جهانی است که خود خلق کرده، یعنی جهان داستان خلق جهانی دیگر و انسانی دیگر است که به خواننده ادبیات این امکان را میدهد تا خود را از تختهبند یگانهبینی و یگانهفهمی رها کند و انسان و جهان را از منظر دیگری ببیند، تا تحمل نظرگاه دیگران برایش قابلفهم و آسانتر شود و این، کم دستآوردی برای داستان نیست.
گاهی شده که نویسنده رسالتی تاریخی برای خودش قائل شده یا به او باوراندهاند که تو باید از واقعیتها بنویسی. چیزی که در هشتاد درصد داستاننویسی دههی چهل ما متداول بود. اما همان نوشتهها هم با گذشت مدت کوتاهی بیشتر به متونی تاریخمصرفدار در حاشیهی تاریخ بدل شدند تا داستانی به معنای هنری آن. اما نویسندگانی بودند و هستند که به سیاست و تاریخ باج ندادند و نمیدهند. سعی میکنند واقعیت را از زوایای مختلف ببینند. عناصری از آن را برمیگزینند تا جهان داستانی خود را خلق کنند. از یک نمونهی شناختهشده مثال میزنم. داستان چهارم «عزاداران بَیَل» ساعدی. یا همانکه به داستان گاو معروف شده. خب تردیدی نیست که به لحاظ ارزش هنری یکی از داستانهای خوب ادبیات معاصر ماست. همین داستان در زمان انتشارش و در نقدهایی که بر آن نوشته شد بیشتر ستایشها را از شیفتگان واقعگرایی ادبی گرفت. از طرف کسانی که تلاش میکردند داستان ساعدی را گره بزنند به واقعگرایی و بعدازآن، دستمایهای بسازند برای تبلیغات سیاسی. درصورتیکه داستان ساعدی چندان ربطی به واقعیت نداشت. بیل و گاو مشدحسن برساختهی جهان داستانی ساعدی بودند. هرچند المانهای بهکارگرفتهشده در آن داستان و دیگر داستانهای کتاب عزاداران بیل را میتوان در روستاهای آن روز آذربایجان و دیگر نقاط ایران پیدا کرد. مثل گاو، طویله، مرد روستایی که به خاطر کار و معیشت وابستهی گاوش شده. همیاری اهالی که در همهی روستاها متداول است. خرافات مناطق دورافتاده و وهم حاکم بر فضا. ساعدی با کنار هم چیدن اینها جهان داستانی خودش را ساخت تا بتواند آدمهایش را در آن به حرف و حرکت وادارد. داستان چهارم کتاب عزاداران بیل نه گزارش ساعدی از زندگی مردمان روستایی در آذربایجان دههی چهل شمسی، که کولاژی از المانهای زندگی روستایی و ذهنیت ساعدی دربارهی زیست و زمانهی انسان ایرانی دههی چهل شمسی است. برای همین است که چنین داستانی تاریخمصرفپذیر نیست، و همچنان به زندگی ادامه میدهد و بهمحض آنکه بخواهیم آن را در بستر دورهای خاص از تاریخ محاط کنیم و با سنجههایی به اسم واقعیت تاریخی بسنجیم. اثر جواب نمیدهد و تا مرز فروپاشی پیش میرود.
پس نویسندهی داستان برای آنکه زائدهای نشود بر گردهی تاریخ و سیاست و ایدئولوژی، چارهای ندارد تا نسبت به هرچه واقعیت پیشبینی پنداشته میشود بدگمان شود؛ چراکه هرکدام از اینها دست بالا واقعیت خاص خود را میسازند و نویسنده نمیتواند در زمین دیگران بازی کند. نویسنده همچون پیامبری که بر خود مبعوث شده، باید با تکیهبر نیروی کلمه و خیال و نگاه خاص به انسان و زیست و زمانهاش، جهان یگانهی خودش را خلق کند. حتی اگر سکوی پرش بهسوی چنین جهانی همان چیزی باشد که همه به آن واقعیت میگویند.
ارسال نظرات