۱
خانم بهداشت
تقریباً تمام پونصد دانشآموز مدرسهٔ پسرانهٔ ابتدایی شهید مفتح تبریز عاشق خانم بهداشت مدرسه بودن، این رقم با فارغالتحصیل شدن کلاس پنجمیها کم میشد و با اومدن کلاس اولیها برمیگشت سر جاش! عین موج دریا و جزر و مدش! اون وسط فقط خانم بهداشت مدرسه جاش ثابت بود.
صبح به صبح توی مراسم صبحگاه و توی سرمای زمستون تبریز همین عشق کوچیک، ما رو روی پا بند میکرد که چرندیات مدیر و ناظم و سگ و سوته رو گوش بدیم و آخرش هم با لبولوچهٔ آویزون بریم سر کلاس.
بین دوستای نزدیک، ما پنج نفر بودیم که برای نزدیک شدن به خانم بهداشتی که هیچوقت حتی اسمش رو هم نفهمیدیم برنامه و پلان داشتیم، یا حداقل سعی میکردیم داشته باشیم! امیر معتقد بود که موقعی که خانم بهداشت ناخنها و لیوان شخصیمون رو چک میکنه باید بهش چشمک بزنیم! اون اعتقاد داشت چشمک زدن یه علامت خیلی مهمه و خانم بهداشت حتماً متوجه منظور ما میشه! اما مشکل ما این بود که خودمون هنوز دقیقاً نمیدونستیم منظورمون چیه! امیر میگفت خودش با چشمای خودش توی یه فیلم هندی دیده که یه پسر با همین روش با یه دختر به منظورش رسیده! عباس معمولاً حرف نمیزد ولی وقتی حرف میزد همهچیز به هم میریخت! معمولاً سؤالات بحرانی رو عباس میپرسید! اون روز توی آبخوری گفت بچهها واقعاً منظور ما چیه؟! ما نمیدونستیم که دقیقاً رابطهٔ ما و خانم بهداشت چه نوع رابطهای میتونه باشه! شاید فقط یک لبخند مسحورکننده از پشت لبهای ماتیک زده و دیدن ردیف سفید دندانها ما را کفایت میکرد، اما همین رو هم نمیدونستیم.
ما یه مشکل دیگه هم داشتیم، آقای قاسمی ناظم مدرسه! مرد خوشتیپ و بلند بالایی بود که عملاً رقیب عشقی تمام ما پونصد الفبچه بود! ما حتی چشم دیدنش رو هم نداشتیم و فکر میکردیم نقشههای ما برای رسیدن به خانم بهداشت به خاطر آقای قاسمیه که به نتیجه نمیرسه!
نادر معتقد بود برای رسیدن به خانم بهداشت اول باید آقای قاسمی رو حذف کنیم، شهرام عقیده داشت که این کار زمان نیاز داره و باید با نقشه جلو بریم، نهایتاً هم همگی تصمیم گرفتیم آقای قاسمی رو حذف کنیم! اما نمیدونستیم چطور میشه یک ناظم رو حذف کرد. امیر میگفت توی یه فیلم هندی دیده که یه سگ چطور تمام آدم بدا رو حذف میکنه! نادر گفت جای چندتا سگ رو میشناسه که تازه توله هاشونو به دنیا آوردن.
یه روز جمعهٔ سرد زمستون قرار گذاشتیم بریم سگ بیاریم تربیت کنیم و وظیفهٔ حذف آقای قاسمی و احتمالاً وصال خانم بهداشت رو بندازیم روی دوش یه سگ!
۲
خانم بهداشت
نادر گفت لونهٔ چندتا سگ رو میشناسه که تازه توله دار شدن اما خیلی باید پیاده بریم! گفتیم باشه میریم، رفتیم!
توی مسیر رسیدیم به یه محل جمعآوری زباله! بوی گند زباله همهٔ اون حوالی رو پر کرده بود، چندتا لاشهٔ گربه هم اطراف دپوی زبالهها بود، زبالهها درست کنار یه مسیر متروک زیرگذر جمع شده بودن که مجبور بودیم از وسطشون ردشیم، عباس گفت بچهها با دهن نفس بکشید تا بوی گند زباله اذیتتون نکنه، فکر خوبی بود از شر زبالهها که خلاص شدیم تازه رسیدیم به یه زمین لمیزرع پرت که تهش یه نیروگاه برق بود با کلی فنس و برف و بوران سرد!
وسط بیابون چاهکهایی بود که نادر میگفت لونهٔ سگن، اما بلافاصله اضافه کرد که نمیشه همینجوری عین یابو سرمونو بندازیم پایین و بریم پایین توله هاشونو برداریم! شهرام گفت باید اول مادرشونو …. امیر پرید وسط گفت چی میخوای بگی؟ شهرام گفت فراری بدیم! شروع کردیم سروصدا کردن، امیر شکلک هم درمیآورد که نادر گفت نیازی نیست! از یکی از لونهها یه مادهسگ پرید بیرون با سنگ و چوب دورش کردیم و سه تا تولهسگ از توی چاهک درآوردیم و برگشتیم سمت خونه، تولهها توی تمام مسیر میلرزیدن، شهرام گفت سردشونه، عباس گفت آتیش روشن کنیم تا گرم بشن، زیر یکی از ورودیهای ساختمون یه مشت چوب و کارتن جمع کردیم و آتیش رو علم کردیم تولهسگها بجای اینکه بیان نزدیک آتیش تا گرم بشن فرار میکردن، ما درک نمیکردیم چرا! نادر گردن یکیشونو گرفت و آورد نزدیک آتیش، تولهسگ شروع کرد به جیغ زدن یکی از همسایهها با زیرشلواری و یه چماق و کلی فحش اومد پایین! ما و تولهسگها همگی فرار کردیم، همسایه با لگد زد زیر کومهٔ آتیش و تولهسگها رو که خزیده بودن زیر راهپله گرفت، ما که دور میشدیم صدای فریادش رو میشنیدیم که میگفت این زبون بستهها رو از کجا آوردید تولهسگها! من مطمئن بودم منظورش از زبون بستهها تولهسگها بودن و منظورش از تولهسگها، ما!
فردای اون روز جمعه که رفتیم مدرسه آقای قاسمی هر پنجتامون رو خواست توی دفتر مدیر، عباس میگفت احتمالاً نقشهمون لو رفته شهرام میگفت اخراج میشیم، نادر هنوز بوی زباله میداد، امیر میگفت توی یه فیلم هندی دیده که هنرپیشه نقش اول از پنجره فرار کرده، عباس گفت ما طبقه سوم هستیما! مدیر که اومد گفت اولیاء یکی از دانشآموزان از شما گلگی کرده که دیروز حیوان آزاری کردید و زیر ساختمونشون آتیش روشن کردید، همینجا باشید تا خانم بهداشت تشریف بیارن و براتون توضیح بدن چه کار زشتی کردید!
خانم بهداشت با لبهایی به سرخی انار و یک لبخند ملیح همیشگی که اومد تو تازه یادمون افتاد تمام اون جون کندنها به خاطر چی بوده…
ما هم صحه گذاشتیم!
ما سه تا پسر تازه به بلوغ رسیدهٔ ریقوی دماغ گوشکوبی بودیم که در یک بعدازظهر گرم بعد از امتحاناتِ خرداد، تصمیم گرفتیم هیکلهایمان را بسازیم و یک آرنولد یا نهایتاً راکی بالبوآیی از تویش دربیاوریم و با آن هیکلها دختران مدرسهٔ راهنمایی آمنه واقع در نزدیکی روستای چمگردان را تحت تأثیر قرار دهیم و متعاقباً اغفال کنیم!
از همین رو همان روز به کتابفروشی پدر مجید رفتیم و یک کتاب آموزش بدنسازی که روی جلدش آرنولد با آن دندانهای جلویی فاصلهدارش درحالِ لبخندِ معنادار زدن بود، خریدیم. محسن گفت من پیشنهاد میدهم که تا گرمیم، به لوازم ورزشی فروشی کریم هم برویم و چندتایی دَمبِل بخریم، ما قبول کردیم ولی وسط راه یادمان افتاد که پولمان بعد از خرید کتاب ته کشیده است و عملاً قدرت خریدمان بهشدت نزول کرده، از همین رو عباس یک فحش به پدر مجید داد و ما هم صحّه گذاشتیم.
فردای آن روز قرار شد بودجهٔ مناسبی برای این منظور کنار بگذاریم و در خریدهایمان دقت و حسابگری به خرج دهیم تا دخلمان به خرج بدنسازیمان برسد. چندهفتهای طول کشید تا بالاخره با کمک محسن و عباس پول چندتکه لوازم ورزشی را جور کردیم و به مغازهٔ کریم رفتیم.
کریم که خودش از ما ریقو تر بود آن روز در مغازه نبود و ما با برادر کریم که بهنوبهٔ خود هیکل میزانی داشت مواجه شدیم و عباس گفت آمدهایم اینجا و تا شبیه آرنولد نشویم از اینجا نمیرویم. برادر کریم گفت چقدر بودجه دارید ما بودجهمان را با اکراه گفتیم برادر کریم لبخندی زد و گفت با این بودجه نهایتاً یک دمبل بتوانید بخرید محسن گفت با یک دمبل حداقلش شبیه خودت که میتوانیم بشویم؟ برادر کریم با غیظ و افاده نگاهی به طاقچهٔ بالای مغازه انداخت و گفت شما باید چیز رستم را بخورید!
محسن با تعجب پرسید چه چیز رستم را؟ برادر کریم گفت پودر رستم! و از طاقچهٔ بالا یک بسته پودر که رویش نوشته بود پودر رستم را گرفت جلوی چشمان ما!
او گفت فقط دمبل و کتاب کافی نیست و شما باید تغذیهٔ مناسبی داشته باشید و ازآنجاییکه از قیافههای داغونتان مشخص است که تغذیهٔ خوبی ندارید؛ پس باید این را هم بخورید و اشاره کرد به پودر رستم!
ما پودر را که ازقضا از قیمت خون پدر کریم هم گرانتر بود براندازی کردیم عباس گفت به نظر میرسد پنجتا گورخر را توی سایه خشک و آسیاب کرده و پودرش را بهصورت فشرده کردهاند توی این بسته! برای همین است اینقدر گران است؟ محسن گفت پول چیزی حدود ده پرس کوبیده و پیاز و نوشابه با مخلفاتش است، ما نگاهی به هم انداختیم و پودر را خریدیم و در اولین فرصت بعد از عبور از خیابان به پارک کنار مغازه رفتیم و بستهٔ پودر را باز کردیم، و با چیزی شبیه قُوِّتوی کرمانیها مواجه شدیم، محسن گفت من بروم یک قوطی شیرکاکائو بخرم چون این چیز رستم، خشک خشک از گلویمان پایین نمیرود و جلدی پرید و خرید.
همان روز پودر رستم را بلعیدیم و به طرز شگفتآوری احساس کردیم حجم بازوان و ماهیچههای چهارسر زانویی و کولهایمان چند برابر شده، از همان لحظه بود که تصمیم قاطع گرفتیم که رژیم رستم گونه را ادامه دهیم و خود را شبیه آرنولد و یا نهایتش برادر کریم بکنیم!
آن سال تابستان سریعتر از آنکه فکرش را میکردیم گذشت، اول مهر آن سال علاوهبر بوی پائیز و مدرسه برای ما بوی عرق تند بلوغ هم داشت، علاوهبر آن ما سه نفر آن پسرهای ریقوی اول تابستان نبودیم، ما حالا گشاد راه میرفتیم و دستهایمان فاصلهٔ معناداری از عضلات زیر بغلمان داشت بهنحویکه مجید یکبار از روی جهالت به ما گفت شما عرقسوز شدهاید؟ که عباس یک فحش به پدرش داد و سؤال مجید را با سؤال جواب داد و پرسید ما کجایمان شبیه عرقسوزهاست؟ و ما هم صحّه گذاشتیم.
نهایتاً روز موعود فرارسید و ما سه پهلوان قرار گذاشتیم یک صبح پائیزی به جلوی مدرسه دخترانه آمنه برویم و دختران را اغفال کنیم غافل از اینکه همان روز پاترول کمیته در محل ایستاده بود و ما قبل از اینکه توجه دختران را به خود جلب کنیم، توجه مأموران را به خود جلب کردیم که با تعجب به سبک جدید راه رفتن ما مشکوک شده بودند و حتی یکی از آنها از محسن پرسید چیزی توی شلوارت پنهان کردی؟ که محسن سؤال مأمور را با سؤال پاسخ داد که آیا به نظر میرسد که ما چیزی در شلوارمان پنهان کرده باشیم؟ که مأمور زحمت جواب دادن به سؤال محسن را به خودش نداد و با یک چک افسری ما را به سمت پاترول هدایت کرد.
چند ماهی از آن ماجرا گذشت تا اثرات پودر رستم از تنمان خارج شد و ما راه رفتنمان برگشت به همان شکلی که قبلاً بود، یک روز وقتی داشتیم کتاب بدنسازی پدر مجید را به کریم نشان میدادیم کریم گفت میدانید چیست؟ قدرت واقعی یک مرد نه در عضلاتش که در لبخند معنادارش است. محسن پرسید این را که به تو گفته؟ کریم گفت مربی بدنسازیِ برادرم! عباس یک فحش به برادر کریم داد و ما هم صحّه گذاشتیم!
ارسال نظرات