میان انبوهی از اشک و خنده با خانوادههایمان خداحافظی کردیم.
چشمانم به دنبال چهرهای آشنا میگشت. گوشهای ایستاده و از دور به ما نگاه میکرد.
رفتم تا آبی به صورتم بزنم. صورتم شبیه آدمی که میشناختم، نبود. میگویند چهره آدمها تغییر میکند و فقط نقاب است که ثابت میماند. اما قصه برای من برعکس بود. نفس عمیقی کشیده و به کاوه پیوستم.
مرا که دید گوشیاش را در جیبش گذاشته و گفت: کجایی دوساعته برویم آن طرف خیالمان راحت بشه.
جواب دادم: کاوه اول من رد میشم میخوام مثل فیلمها ازون طرف گیت باهات زبون درازی کنم.
خندید و گفت دیوونه باشه تو اول برو. دلم برای خندهاش ضعف رفت.
لبخندزنان عینکش را جابهجا کرد صورتش مثل همان ده سال پیش معصوم و کودکانه بود و البته جذابتر. قد بلندش را خم کرده و درحالیکه با تعجب به مأمور گمرک نگاه میکرد با صدایی بلند گفت: مگه میشه؟ یعنی چه؟ حتماً اشتباهی شده صبر کنید به خانمم بگم اونم برگرده ببینیم چه خاکی تو سرمان بریزیم.
مأمور گمرک گفت: بدهی مالیاتی، مهریه همچین چیزهایی بفرمایید آقا.
با صورتی یخکرده با دست اشاره کرد هاله هاله میگویند ممنوعالخروج هستم. برگرد.
لبخند تلخی زدم. توی دلم گفتم عجب حیف شد پس مجبورم تنهایی به دیدن آبشار نیاگارا بروم.
– یعنی چه کاوه که ممنوعالخروج هستی. الهی بمیرم نگران نباش عزیزم حتماً اون حسابدار دست و پا چلفتیات یادش رفته مالیاتهات رو بده. گوش کن عاقل باش یک بلیط ضرر کنیم بهتره من میروم تو با پرواز هفته دیگه بیا. نگران نباش.
رویم را از او که گیج و مبهوت نگاهم میکرد برگرداندم. قطره اشکی از چشمانم لغزید.
چهار ماه قبل شب سال نو گوشیاش را به طرفم آورد و گفت: بیا عمو میخواهد باهات صحبت کنه. دستهایم را که در حال تهیه شام شب عید بودند شستم و با خوشحالی تلفن را گرفتم. صحبتهایمان گل انداخته بود که صدا قطع شد وقتی خواستم گوشی را پس بدهم پیامکی آمد: «کی میشه سال نو رو خانه خودمان جشن بگیریم. دیگر وقتشه به این پیرزن بگی بره گورش رو گم کنه بووووووس»
یک لحظه خشکم زد. دستانم از لرزش توان گرفتن گوشی را نداشتند و قلبم به طپش افتاده بود. اگر پیام را باز میکردم مشخص میشد. چه باید میکردم.
من و کاوه در دانشگاه با هم آشنا شده بودیم. هر دو مهندسی ساختمان میخواندیم و عشقمان ورد زبان همدورهایهایمان بود.
بیدردسر ازدواج کردیم و زندگی ساده و عاشقانهای داشتیم لااقل تا قبل از آن پیام اینطور فکر میکردم. قرار بود بهزودی مهاجرت کنیم و به تعدادی از همکلاسیهای سابقمان در کانادا بپیوندیم.
گوشی را پس دادم و گفتم عشقم تلفن عمویت قطع شد بگذار بعداً زنگ بزنیم باید برم دوش بگیرم نمیخواهی که شب سال نو سبزی پلو ماهی بغل کنی و او خندید.
چای به دست سرگردان میان خیل عظیم مسافران منتظر در فرودگاه به گوشیم نگاه میکردم. کاوه برای هفتمین بار زنگ زده و من جواب ندادم.
در آن شب سال نو گیج و گنگ مرتب به خودم نهیب میزدم که حتماً پیام اشتباهی بوده ولی شک امانم را بریده بود.
چند روز بعد با دوست قدیمیم در مخابرات تماس گرفتم و با خواهش و التماس از او درخواست کردم پرینت تلفنهای کاوه را برایم بگیرد.
چهار ماهی که بسان چهار قرن گذشت، بوسههایی از جنس دروغ تنم را زخمی میکرد و هر کلام محبتآمیزی از سوی کاوه، زخم جدیدی بر روحم میگذاشت. شبها قهقهههای مستانه در آغوشش میزدم و روزها دورادور شاهد خیانتش با معلم زبانمان بودم.
دخترک سالها از ما جوانتر بود رؤیای رفتن داشت و کاوه، طعمهی آسانی برای پروازش بود.
کسی را نداشتم که به او اعتماد کنم تمام دوستانمان مشترک بودند.
یک وکیل تازهکار ولی مجرب پیدا کردم و با کمکش کارهای طلاق غیابی را آماده کردیم. جوان بود و رؤیاهای بزرگ داشت پول خوبی گیرش میآمد خیلی بیشتر از تصورش از حق نگذریم کارش را بلد بود. همه چیز طبق برنامه و سریع پیش میرفت. بارها خواستم به رویش بیاورم ولی خشمم از احساساتم سبقت گرفته بود.
تحقیر بدجوری آدم را بیرحم میکند.
میخواستم دخترک را هم گوشمالی بدهم ولی ترجیح دادم به اندازههای خودم دست نزنم. در این زمان کوتاه باقیمانده کارهای واجبتری داشتم.
کاوه میگفت بهتر است خانه را نفروشیم اما بالا رفتن دلار را بهانه کرده و هر جور بود راضیاش کردم. دفتر مشترکمان را هم آگهی کردیم. یک هفته بعد فروخته شد. مشتری وکیل جوان و تازهکاری بود که رؤیاهای بزرگ داشت.
مهماندار صدایم کرد.
«خانم لطفا گوشیاتان را خاموش کنید.»
آخرین پیام را برای کاوه ارسال کردم: «همکلاسی قدیمی سالگرد ازدواجمان مبارک امیدوارم سورپرایزم را دوست داشته باشی گرچه بقیهاش هم توی کمد طبقه بالای منزل مادرته راستی کلام آخر ازین به بعد خواستی به دستشویی بروی کیف پولت را به کسی نده حتی به معلم زبانت. گرچه بعید بدانم دیگر حتی او هم تو را بخواهد. بوووووس»
ارسال نظرات