داستان‌های مهاجرت: مردی که روحش را اجاره داد

داستان‌های مهاجرت: مردی که روحش را اجاره داد
طراح: سیروس یحیی‌آبادی

«برگ‌های روی استخر را تمام کردی بیا ببین باز برایمان لباس فرستادند این سری پول هم رویش گذاشتند.

نویسنده: شهره جبلی

محمود درحالی‌که با پشت دست عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کرد به سمت زن برگشت.

کارینا لبخند می‌زد. با اینکه جای پای میان‌سالی زیر چشمانش افتاده بود، همچنان زیبا و دوست‌داشتنی بود مثل روز اولی که در آن رستوران کوچک دیده بودش.

مرد خندید و گفت: «به‌به چه عالی چقدر هست حالا؟»

– یک پنج دلاری و رویش یک چیزی نوشته من بلد نیستم بخوانم.

مرد که حالا کنجکاو شده بود اسکناس را از دست همسرش گرفت رویش نوشته بود یک دلار و هفتاد و پنج سنت برای شستن لباس‌ها و مابقی انعام.

امضا: سعید

خشکش زد. زن پرسید چه نوشته؟ چرا انگار خبر بدی شنیدی!

مرد خودش را جمع‌وجور کرد و جواب داد چیزی نیست من هم بلد نیستم به نظرم عربیه یک‌دفعه دلم برای این‌همه خوشبختی لرزید.

زن گفت از وقتی شناختمت همیشه نگران پایان خوشبختی‌مان بودی. عزیز دلم من که مثل سابق عاشقت هستم. دوقلوهایمان هم که به پدرشان افتخار می‌کنند. دیگر فکر بد کافیه. نکند می‌خواهی از زیر کار دربروی. الان به مادر میگم یک لیوان موهیتوی خنک برایت درست کند.

فردا دهمین سالگرد آشنایی‌شان را در خانه جدید جشن می‌گرفتند. تعداد زیادی از دوستان مهمانشان بودند. زن را زمانی که یک آشپزخانه کوچک زیر ایستگاه مترو داشت، برای اولین‌بار در صف مشتریان دیده بود.

دختر، صندوقدار یک فروشگاه زنجیره‌ای و به همراه مادرش به‌تازگی به مونترال مهاجرت کرده بودند. اهل روستایی نزدیک هاوانا، مهربان و ساده بود. با اینکه تحصیلات بالایی نداشت اهل شعر و هنر بود. یکی دوباری همدیگر را دیده بودند. در دیدار دوم همه زندگی‌اش را برای محمود گفته بود اینکه پناهنده است و یک پسر کوچک از ازدواج ناموفقش در کوبا دارد و دلش می‌خواهد خانواده‌اش را به کانادا بیاورد.

مرد عاشق سادگی و صداقت زن جوان شده بود. به هم قول دادند در کنار هم بمانند و هیچ رازی نداشته باشند.

مادرکارینا درحالی‌که لیوان موهیتو در دست داشت به سمتش آمد گفت پسرم تو این روزها خیلی خسته‌ای بعد از جشن همگی به یک مسافرت دسته‌جمعی می‌رویم. من هم دلم برای خانواده‌ام تنگ شده عزیزم از تو ممنونم که زیرزمین خانه‌ات را به من دادی و هیچ پولی نخواستی خداوند به تو برکت بدهد.

مرد نگاهش کرد زن با آن پوست تیره و چشمان قهوه‌ای او را در آغوش گرفت. از روزی که کارینا را ملاقات کرده بود این زن همیشه همراه و کمکشان بود.

حالا این اسکناس پنج دلاری بدجوری به‌هم‌ریخته بودش. آن هم زمانی که می‌خواست رسماً ازین زن درخواست ازدواج کند. ته دلش می‌دانست چقدر این موضوع خوشحالش خواهد کرد.

محمود تمام شب‌خواب‌های عجیب می‌دید و صبح با سردرد از خواب برخاست. روز جشن مهمانان با هدایایشان می‌رسیدند. فضا پر از خنده و شادی بود. صحنه رقص پر بود از ترکیب آهنگ‌های ایرانی و اسپانیایی.

خلاصه نوبت به مراسم رسید مرد حلقه جواهری که برای زن خریده بود را در جیبش لمس کرده و متنی که آماده کرده بود در دستانش می‌لرزید. همه را به سکوت دعوت کرده و با صدایی لرزان گفت:

«ده سال است که با تو زیر یک سقف زندگی می‌کنم و خوشبخت‌ترین مرد جهانم تو زنی فوق‌العاده، مادری بی‌نظیر و فرشته‌ای هستی که با صداقت و پشتکار مرا به آرزوهایم رساندی زانو زده ادامه داد با اینکه به عشقمان ایمان کامل دارم و برای ثبتش جایی را امن‌تر از قلبم نمی‌یابم ولی از تو می‌خواهم به من پاسخ بدهی که آیا رسماً با من ازدواج می‌کنی؟.»

زن به پهنای صورتش لبخند زد اشک ناخودآگاه از چشمانش سرازیر شده و آماده پاسخ بود که ناگهان صدای قهقهه مستانه‌ای از وسط جمع به گوش رسید. صدای خنده بلندتر و بلندتر می‌شد. همه مهمانان به سمت صدا برگشتند.

مردی میان‌سال در حالیه دستانش را در هوا می‌چرخاند رو به محمود گفت: من رو دعوت نکردی خودم آمدم. حیف بود این برنامه رو از دست بدم دوست قدیمی‌ات سعید، قمارباز سابق یا مهندس امروز رو به حضار معرفی نمی‌کنی؟

پچ‌پچ‌ها شروع شد. کارینا به محمود که خشکش زده بود گفت این آقا رو می‌شناسی؟ از مهمانان هستند؟

محمود به اسپانیایی به زنش گفت فکر کنم اشتباهی اومده می‌بینی که چقدر مسته و مرد که حالا دیگر نمی‌خندید به اسپانیایی جواب داد مست هستم ولی درست آمدم.

مرد حلقه را در جیبش گذاشته رو به سعید گفت یک امشب را بر من ببخش فقط امشب.

سعید درحالی‌که می‌خندید گفت: باشه باباجان بریم به مهمانی برسیم.

بعد از صرف کیک، مهمانان هدیه‌هایشان را به زن و مرد داده و کم‌کم خداحافظی کردند.

سعید به سمت مرد آمد و به‌آرامی در گوشش گفت: فردا همین‌جا همین ساعت میبینمتون.

محمود خسته و کلافه به سمت تختخواب رفت. زنش هنوز بیدار بود و به‌آرامی گفت آخر نفهمیدم این مرد که مهمانی را بهم زد چه کسی بود.

محمود نخوابید. تمام گذشته به سراغش آمد. نمی‌دانست چکار کند.

یاد خاطراتشان افتاد. دو ایرانی جوان دانشجوی مهندسی در تورنتو. محمود درسخوان و کاری و پرتلاش و سعید اهل قمار و عیش‌ونوش.

یک اتاق مشترک اجاره کرده بودند. اتاقی نمور و تاریک در زیرزمین یک ساختمان قدیمی. برای شستن لباس‌ها نوبتی به لباس‌شویی عمومی سر خیابان می‌رفتند. در آن شب سرد ماه نوامبر موقع وارسی جیب‌ها محمود بلیط بخت‌آزمایی را در جیب شلوار سعید پیدا کرد. اگرچه اصلاً اهمیتی نداشت چون سعید هر هفته بلیط می‌خرید و هرگز برنده نمی‌شد.

اما این بار فرق داشت وقتی چند روز بعد برای خرید به مغازه رفته بود بلیط را چک کرد. ده‌هزار دلار برنده شده بود.

باورش نمی‌شد. سه ماه بعدش برای محمود صرف این شد که چگونه از آن شهر برود. فکر همه‌جایش را کرده بود. حتی یک ته بلیط باطله پیدا کرده و به سعید گفته بود این را ته جیبت پیدا کرده‌ام.

بهانه آورد که می‌خواهد برای کار به مونترال برود چون آنجا ارزان ترست.

اوایل با خودش فکر می‌کرد وقتی وضع مالی‌اش خوب شد پول را به رفیقش بر می‌گرداند. به نظرش سعید همیشه مست، ارزش آن شانس را نمی‌دانست. ولی بعدتر فراموش کرده بود. همیشه اولین دروغ سخت ترست. از آن شب، روحش در اجاره شیطان ماند.

حالا بعدازاین همه سال باورش نمی‌شد چگونه سعید موضوع را فهمیده بود شاید شماره برگه را یادداشت کرده و بعداً گندش درآمده بود.

رأس ساعت نه سعید به همراه خانمی به خانه‌شان آمد.

چهار نفر سر میزگرد میان حال نشسته بودند. محمود درحالی‌که سرش را در میان دستانش قرار داده بود کل ماجرا را با بغض تعریف کرد و در آخر به سعید نگاه کرده و گفت مرا ببخش فکر می‌کردم تو یک‌شبه آن‌همه پول را به باد می‌دهی.

بلند شد لیوان آب را یک‌سره نوشید و گفت حالا بعد از سال‌ها می‌توانم به‌آرامی بخوابم.

سعید قهقهه زد خنده‌اش بند نمی‌آمد. گفت باورم نمی‌شود. زن بلند شو برویم. مرد حسابی من تو را از طریق یک دوست قدیمی پیدا کردم. آمده بودم غافلگیرت کنم لباس‌ها را هم برای همین گذاشتم دم در.

باورم نمی‌شود. حالا من برایت بگویم. بعد از رفتنت، درسم را به هر بدبختی بود تمام کردم بعدش با همسرم نسرین آشنا شدم و شانس واقعی آن زمان به من رو کرد و حالا باورم نمی‌شود. کاش هرگز دوباره ندیده بودمت.

محمود خشکش زده بود. خودش به‌آسانی خودش را لو داده بود. کارینا نفسش بالا نمی‌آمد. گفت برای ادامه زندگی با تو مطمئن نیستم.

محمود چیزی برای گفتن نداشت لبخند زد نفسی به‌راحتی کشید بعد از سال‌ها روحش را از اجاره شیطان درآورده بود.

ارسال نظرات