۱- اشتهارد، ردیف شصت، شمارهی صد و پنج
در دُورِ دستِ اینجا
اینجا دستهایت رها میشود اینجا
به امید باد یا طوفان
به خیال نسیمی خوشرو
اینجا مهم آن دستیست که رها
و نه باد و نه طوفان نه و نسیم
کتفت میچرخد
سرت میماتَد، چشمانت میکیشَند اینجا
تا زانو در خیابانی
تا خرخرهای در شهر
گربهها گربهها چشم میدوزند به سایهی تو.
و بازهم در اینجا
چراغ، سبز
چشمان، قرمز
و این یعنی ایست برگهای بید و پروانهها
سکوت ماشین
سکون تصویر
و قابهایی فریز شده از روزگار
که به زمین خورد میشوند.
پاهایت را پیدا کن اینجا
که در ازدحام دندان رهگذران
قورباغهای میپرد
میان زبانهای بزرگِ زنده و زبانهای کوچکِ مُرده
قورباغهای میپرد در چشم چپ
باید سبز باشد آن چشم
اینجا باید سبز باشد
هان! جلبکها زیر پا تو
جادوی سبز مسیر است
و زبانِ تاریخ است.
حالا دستانت اینجا
باد گرد میکند و گردباد حلقه
بر دور دستِ اینجا.
۲- این یکی پیچک زمستانی
این یکی پیچ
این یکی سر این زمستان را که رد کنیم
یکه
یکه
سرافراز و ابدی
بیکرانه
در آستان این نابودی عظیم
جاودان خواهیم ماند.
و نامیرا به افق خیره خواهیم شد!
این یکی سر این یکی زمستان را
این یکی لعنتی، این سر ناسازگارِ افتاده
وسط سوز سگخور
و ساز گربهزن در آتش خاموش
لعنتی این سرِ سیاه.
کشیده که میشود دور چشم، خاکسترش
هاله میشود که دور کمر
اگر رد شود از میانهی این مه
ما برکهای خواهیم شد با پنج انگشت دراز
با سرانگشتانِ تر
دست روی دریای خویشتن
به اقیانوس درون، قامت خواهیم شکست.
این یکی این یکیِ لعنتی
فقط همین یکی
این یکی اگر بشود
اینکه گرفته در اعماق زمین
در اعماق آسمان
در اعماق من
اینکه شاید رگ پای توست
و یافته ادامهای در من
به دویدن
این یکی گذر، لعنتی، اگر
رخصتی بدهد
میشوم خورشید در برابر خورشید
به غَره میتابم
به غره میبار
فقط و فقط این یکی.
ارسال نظرات