نویسنده: مهران راد
محمدرضا شجریان از یک نظر با همهی هنرمندانِ همدورهی خودش فرق داشت. هنرمندانِ نامدار و صاحبِ سبک؛ از عباسِ کیارستمی تا سیمینِ دانشور، تا احمدِ شاملو و خانمِ دلکش و محمدرضا لطفی و همه و همه به اقتضای هنرمند بودن، خویشتنی داشتند که میشد آن را به مخاطب هدیه کرد و میکردند. ایشان تجربهی زیستهی خود را که سرشار از درک و دریافت و کشاکش با جهان بود، در هیئتِ «منِ هنرمندِ خود» به ما میدادند تا جهانِ درک و دریافت و کشاکشِ ما را رنگآمیزی کند. در نتیجه برایِ ما؛ شاملو همان شاملو بود و فروغ، فروغ بود و شکیبایی همان شکیبایی بود و البته که میبایست چنین باشد.
شجریان اما از این جنس نبود. اگرچه برای حلقهای از خوانندگان و موسیقیدانها، لابد شجریان هم میبایست مثلِ دیگر بزرگانِ عرصهی هنر باشد، اما برای منِ مخاطب ـمنی که چند نسل مخاطبِ او بودم!ـ شجریان پیش از شجریان بودن، خیام و حافظ و سعدی بود. شجریان همینکه لب به آواز میگشود، نوجوانانِ چهل، پنجاه سال پیش را حافظپژوه و مولویشناس میکرد! این شجریان نبود که به خانههای ما میآمد، بلکه این بابا طاهرِ عریان بود که ما را مثلِ «سرگشته خاری» به عرصهی بیابان میکشید و مهدیِ اخوانِ ثالث بود که «چشمی و گوشی» طلب میکرد.
ایران - چه بخواهیم و چه نخواهیم ـ در طولِ قرنها، ظرایفِ فکری و فرهنگیِ خود را در لابلایِ ابیات و اشعار پنهان کرده است. اینکه چنین شیوهای، تفکر را از خاصیت میاندازد، یک بحث است و اینکه چنین چیزی هست و کارکردِ خودش را دارد، بحثِ دیگریست. جملههای شعری در فرهنگِ ما، انگار نُتها، نواها و ربعپردههایی هستند که بهمحضِ ارتعاش، ذهنِمان را به «حلِّ معما» تحریک میکنند. شما خیال کنید که ما رُباتهایی هستیم با گیرندههای شنواییِ متعدد و حساس که کوچکترین صدایی را میشنوند و برایِ حرکتِ بعدیِ خود پردازش میکنند. چنین عرصهای از هوشِ مصنوعی، ناچار حجمِ بزرگی از ظرفیتِ خود را صرفِ «معنایِ صدا» خواهد کرد، و این همان نسبتیست که ما با «ابیاتِ شعرِ فارسی» داریم. شجریان با هنری که داشت و موقعیتی که به دست آورده بود، حجمِ بزرگی از این دادهها را به «منِ نوجوان» منتقل میکرد و ذهنش را برایِ پردازشِ آن همه اطلاعاتِ فشردهشده، به حالِ خود میگذاشت تا با معانی بازی کند و چیزی از آن میان بیرون بکشد و بپندارد که تاریخدان و هنرشناس و ایرانپژوه شده است!
اگر این ادعا درست باشد، باید گفت که شجریان چیزی بیش از این بود که بگوییم «دریچهای به حافظ و سعدی میگشود» بلکه حق آن است که بگوییم؛ «دریچهای به روی منی میگشود که تشنهی پُرسوجویِ از خود بود». شجریان در واقع مولوی و خیام و نظامیِ درونِ ما را بیدار میکرد و خود کمترین حضور را در این میان داشت. پرندهای بود که خود را همرنگِ محیطش کرده بود تا دیده نشود و این باعثِ میشد که خسروِ آوازِ او نه خودش، که ما باشیم، درست مثلِ صحنهای که در شاهنامه میخوانیم:
گفتار اندر داستانِ باربد با خسرو
همی هر زمان شاه برتر گذشت / چو شد سالِ شاهیش بر بیست و هشت
کسی را نبُد بر درش کارْ بد / ز درگاه آگاه شد باربَد
داستانِ این «آگاهی» این است که کسانی به باربد گفته بودند؛ چه نشستی، شاه رامشگری سرگَس/سرکشنام را برکشیده، که هنرش در مقابلِ تو جلوهای ندارد. اگر صدایت را به گوشِ خسرو برسانی، بیتردید «تو را بر سرِ سرگس افسر کند».
باربد (پایین سمت راست) در حال نوازندگی در دربار بهرام گور؛ نسخهی خطی شاهنامه مربوط به سده هفدهم.
باربد با اینکه از چنین منزلتی بینیاز بود، نتوانست بر خواهشِ دل غلبه کند، به سویِ دربار رفت و هنرش را بر سرگس/سرکش عرضه کرد و آتشِ حسادت را همچون «آمادئوس موتسارت» در دلِ آهنگسازِ حکومتی؛ «آنتونیو سالییری» برافروخت(۱).
سرگس/سرکش چون صدایِ او را شنید؛ «به زخم و سرود اندرو خیره شد»، شتابان به سمتِ سالارِ بار آمد و با بذلِ سیم و زر از او خواست ـ هرطور شده ـ از ورودِ باربد به محضرِ خسرو جلوگیری کند.
در نتیجه؛ «چو رفتی به نزدیکِ او باربد / همش کارْ بد بود و هم بارْ بد». اما باربد هم این قدر راه نیامده بود که برگردد. به قولِ حافظ؛ «به ناامیدی ازین در مرو بزن فالی / بود که قرعهی دولت به نامِ ما افتد» و البته چنین هم شد و کارِ باربد به باغ و باغبانی به نامِ «مردوی» کشید که در ایامِ نوروز، دو هفته میزبانِ شاه بود و جشنگاهی برایِ او میساخت. رفاقتِ باربد و مردوی تا آنجا عمیق شد که بتواند چیزِی مهم از او بخواهد:
چو آید بدین باغ شاهِ جهان / مرا راه ده تا ببینم نهان
که تا چون بود شاه را جشنگاه / ببینم نهفته یکی رویِ شاه
نقشهی باربد این بود که لباسی سراسر سبز بپوشد و خود را با بربطش در درختِ سروی که آنجا بود، پنهان کند تا بهموقع نغمههای دلکشِ خویش را برای خسرو بنوازد و چنین فرصتی را وقتی مناسب دید که ازطرفی سرِ شاه کمی گرم شده بود و به قولِ فردوسی؛ «جهاندار بستد ز کودک نبید» و ازطرفِ دیگر خورشید هم غروب کرده بود و کسی نمیتوانست در تاریکی او را ببیند. ناگهان «زننده بر آن سرو برداشت رود» و از قضا آوازی خواند که آن لحن را در زمانِ فردوسی میشناختند و به «دادآفرید» معروف بود. صدایِ دلنوازِ بربط و اجرایِ فوقالعادهی باربد و لحنِ مؤثرِ دادآفرید، شاه و دیگران را سرمست کرده بود و:
بجُستند بسیار هر سویِ باغ / ببُردند زیرِ درختان چراغ
ندیدند چیزی جز از بید و سرو / خرامان به زیرِ گل اندر تذرو
نه تنها آدمها به شور آمده بودند، که مرغانِ باغ نیز میرقصیدند و در آن عالمِ مستی و تاریکی و نورِ اندکِ چراغ، وهم ـ یا به تعبیرِ فردوسی؛ «انگاره»ـ بر اذهان مستولی شده بود که شاید ما بیخود میگردیم! کسی اینجا نیست! هرچه هست، همین گل و سروست و بس؛ «که گردد گل و سرو رامشگرش». و این فکر که گلها و درختان خوانندگان و نوازندگانِ باغ باشند، شاه را بیشتر به باده ترغیب میکرد و میدان را بیشتر به باربد میداد که سرودی دیگر آغاز کند:
زننده دگرگون بیاراست رود / برآورد ناگاه دیگر سرود
که «پیکارگرد»ش همی خواندند / چنین نام از آوازِ او راندند
و این گشتن و نیافتن دوباره تکرار شد و جامی دیگر و سرودی دیگر که نامش متناسب با همین اختفاء «سبز در سبز» بود:
چو بشنید پرویز بر پای خواست / یکی جامهی(=جام) گلشنآرای خواست
که بود اندر آن جام یک من نبید / به یک دم میِ روشن اندر کشید
چنین گفت کین گر فرشته بدی / ز مُشک و ز عنبر سرشته بُدی!
و گر دیو بودی، نگفتی سرود / همان ساخته کرده آوازِ رود!(۲)
بجویید در باغ تا این کجاست / همه باغ و گلشن، چپ و دستِ راست
دهان و برش پر ز گوهر کنم / برین رودسازانش مهتر کنم
و البته باربد که صدای شاه را میشنید، این موقعیت را برای فرود آمدنش از درخت مناسب دید و؛ «بیامد بمالید بر خاک روی»...
خوشبختانه اسامیِ نواهای باربد که به «سی لحن» معروفند، بعداز فردوسی با جزئیاتی بیشتر در خسرو و شیرینِ نظامی به یادگار مانده، اما آنچه ازاین نامها به جستارِ ما مربوط میشود، همین «سبز در سبز» (سیزدهمین لحن در فهرستِ نظامی) است که تداعیکنندهی «پنهان بودنِ آوازخوان در بستریست که میخواند» و علاوهبر آن، به قولِ نظامی؛ «چو بانگِ سبز در سبزش شنیدی/ ز باغِ خشک سبزه بردمیدی»، و این سبزه بر دمیدن، همان «حافظ و مولویپژوه! شدنی» است که در نوجوانیِ ما اتفاق میافتاد.
«سبز در سبز» از ورای قرون / میتراود ز سروبُن بیرون
باربد؛ جامه سبز و سازش سبز / دل رباید ز باغِ بوقلمون
خسرو از نالههای شیرین مست / سرکش از نغمههای آن مجنون
قرنها کودکِ وطن آرام / خفته با این نوا به مهد درون...(۳)
پانویسها
۱.این ادعا بر اساسِ نمایشنامهی «آمادئوس»، نوشتهی پیتر شفر؛ نمایشنامه و فیلمنامهنویسِ انگلیسی است.
۲.معنیِ دو بیتِ اخیر: شاه گفت؛ نه فرشته و نه دیو، قادر به خواندن و نواختنِ چنین رود و سرودی نیستند.
۳.قسمتی از یک شعر به قلمِ نویسنده.
ارسال نظرات