لورکای شاعر و شعر لورکایی

لورکای شاعر و شعر لورکایی

اگر به راستی شاعرم، به خاطر لطف خدا، یا شیطان، است و همچنین به لطف پشتکار و تکنیک و توجه کامل به آنچه شعر نامیده می‌شود. (از سخنان لورکا در کنفرانسی به سال ۱۹۳۲)

نویسنده: مونا مویدی، کارشناس ارشد زبان اسپانیایی

اگر به راستی شاعرم، به خاطر لطف خدا، یا شیطان، است و همچنین به لطف پشتکار و تکنیک و توجه کامل به آنچه شعر نامیده می‌شود. (از سخنان لورکا در کنفرانسی به سال ۱۹۳۲)

شعر نشانی‌ست که بر حیات لورکا نهاده شده؛ در حقیقت زندگینامه‌ی  او، حکایت آثارش و توانایی شگرف و بی پایان او در خلق آن‌هاست.

فدریکو گارسیا لورکا با اولین آثارش توانایی خود را در آمیزش سبک عامیانه با جهان‌بینی خاص خود نشان می‌دهد: «کتاب اشعار» ((۱)) او به سال ۱۹۲۱، در بطن خود آبستن سبک خاص لورکایی که در آینده متولد می‌شود است و پس از آن در همان سال کتاب «ترانه‌هاب» ((۲)) در ده بخش و ۸۶ شعر کوتاه را می‌نویسد.

اثر منظوم بعدی لورکا «آواز ژرف» ((۳)) تعریفی جامع از سبک کاری او بدست می‌دهد، از یک شاعر سر تا پا آندلسی که در هنر اصلاح گرای خود سنت و مدرنیته را در هم می‌آمیزد و از درون اشعارش صدای به هم خوردن جام‌ها، نوای گیتار و آواز ترانه سرایان به گوش می‌رسد. در آواز ژرف  جهانی سمبلیک با تنوع موضوعی فراوان که ملهم از زندگی روزمره، عناصر موجود در طبیعت و محیط اطراف شاعر باشد به تصویر کشیده شده است.

شعرهای راستین آواز ژرف از کسی نیستند، هر نسل رنگ و لعابی نو بر آن می‌افزاید و آن را به نسل بعدی وامی گذارد. همه از خود می‌پرسند: این شعرها را که گفته است؟ کدام شاعر بی نام آنها را از خود به جای گذارده؟ به راستی که پاسخی برای آن نیست.

بنا به روایتی تاریخی، به سال ۱۴۰۰ میلادی، قبایل کولی که توسط صد هزار سوار تیمور لنگ دنبال می‌شدند از هند گریختند. بیست سال بعد، این قبایل در میان ملل مختلف اروپا ظاهر می‌شوند و به همراه لشکر مسلمانان که متناوبا از کشور عربستان یا مصر در ساحل اسپانیا پیاده می‌شده اند، به آن کشور وارد می‌گردند. و این قبایلند که به محض ورود به اندلس، با تلفیق موسیقی بومی با میراث فولکلوری که خود به همراه آورده اند آنچه امروزه آواز ژرف نامیده می‌شود را صورت می‌بخشند. با مرور زمان این اشعار میرفت که به دست فراموشی سپرده شود تا اینکه شاعرانی چون لورکا آنها را جمع آوری و زیباتر از گذشته بازسازی کردند.

همه‌ی شعرهای آواز ژرف از وحدتی وجودی ((۴)) برخوردارند. از هوا می‌گوید، از زمین، دریا، ماه و از چیزهایی چنان ساده که یک اکلیل کوهی، یک پرنده یا یک بنفشه. تمامی اشیاء خارجی در آنجا شخصیتی زنده به خود می‌گیرند و آنچنان با این محیط سازگار می‌شوند که فعالانه در کار تغزل شرکت می‌جویند:

در دل آبها تخته سنگی بود

جان شیرینم می‌رفت، می‌نشست بر او

تا کند درددل خود با او.

تنها به زمین راز خود  گویم،

چون هیچ کجای جهان محرمی نمی‌یابم

هر روز بامداد از اکلیل کوهی پرسانم:

درد عشق دوایی دارد؟

من از آن میرانم.

اثر بعدی او «تصنیف کولی» ((۵)) موفقیتی چشم‌گیر در دنیای اسپانیایی زبان کسب کرد. کتاب شامل شعرهایی است که به فرمی فولکلور سروده شده اند و موضوع اکثر آنها کولی‌ها هستند. روانی اشعار نشانگر مهارت فنی  شاعر می‌باشد. از شاخص‌های این اثر آگاهی و توجه کامل و دقیق شاعر به آهنگ کلمات، اساطیر کولی‌ها، حس خاص او نسبت به مرگ و استعارات درخشان و منحصر به فرد اوست. در این مجموعه شاعر در ترکیب فولکلور با هنر روز و نوآوری در شعر سنتی اسپانیا به کمال می‌رسد.

لورکا برای قشری خاص نمی‌نوشت، او شاعر مردم بود و می‌خواست همه از طریق شعرهایش به شخصیت او پی ببرند و به او عشق بورزند، و براستی که در این امر به توفیق رسید. حتی مردم عامی و بی سواد او را می‌فهمیدند و یا اگر کاملا مقصود اشعار سمبلیک او را درک نمی‌کردند لااقل احساس می‌کردند که شاعر چه می‌خواهد بگوید.

«آواز» (از مجموعه‌ی  ترانه‌ها)

درخته، درخته (سمبل حیات و موجودات)

خشکه ( سمبل مرگ) و سبزه (سمبل زندگی)

دختر زیبا چهره(عشق و جوانی)

داره زیتون می‌چینه. (بهره مندی از طراوت زندگی)

باد حریف برجا

دور کمرش می‌پیچه.( طبیعت رام اوست)

چهار تا سوار می‌گذرن

اسب کهر سوارن

جومه‌هاشون آبی و سبز

رداهاشون تیره و بلند.

-دخترک! بیا کوردوبا!

دختره نکرد اعتنا.

(تعداد سوارها: فرصتهای زندگی که در حال گذر هستند و با بالا رفتن سن کم و کم تر می‌شوند)

سه جوون گاوباز اومدن

کمرباریک و نارنجی پوشن،

شمشیراشون نقره‌ی  اصل.

-آی دختر! بیا سویّا!

دختره نکرد اعتنا.

وقتی آسمون ارغوونی شد

نور کم سو شد (غروب زندگی)

یه جوون گذشت.

داشت همراه،

گل سرخ و مورد ماه.

-آی دختر! بیا گرانادا!

دختره نکرد اعتنا.

دختر زیبا چهره

هنوز زیتون می‌چینه

باد اخموی تیره

بازوشو دورش می‌پیچه (پیری و ناسازگاری طبیعت)

درخته، درخته

خشکه و سبزه.

می‌بینیم که در همین ابیات به ظاهر ساده و کوچه بازاری، لورکا با استفاده از لحن روایی عامیانه و در عین حال سمبلیک خود چگونه از زندگی، مرگ، گذر عمر و از دست رفتن فرصت‌های زندگی سخن می‌گوید.

لورکا حتی با آوایی که از تلفظ واژه‌ها برمی‌آید انعکاس صوتی و دیدی بصری به وجود می‌آورد و همین معجزه به شعرهای مربوط به کولی‌هایش جاذبه‌ای خاص می‌بخشد. شهرت عظیمی که این کتاب برای او به ارمغان آورد بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد، او دوست نداشت صرفا شاعر کولی‌ها بدانندش  و نمی‌خواست قربانی موفقیت خود گردد. کما اینکه در نامه ای به یکی از دوستانش می‌نویسد: اکنون می‌خواهم شعری بسرایم که لازمه اش گشوده شدن رگهای خون است. و همین زمان سرآغاز کتاب عظیم و بی نظیر «شاعر در نیویورک» ((۶)) اوست.

لورکا با این کتاب در دنیایی سرشار از وحشت و تخیلاتی کابوس مانند که همگی در در واکنش علیه محیط  پیرامون او شکل گرفته اند فرو می‌رود. این واکنش که در اشعار او منعکس شده، واکنشی ست حقیقی که گارسیا لورکا در سفر خود به نیویورک نسبت به تفاوت فاحشی که میان زندگی و واقعیات جامعه‌ی  مدرن و ماشینی شده‌ی  امریکا با جامعه‌ی  سنتی آندالوسیایی که شاعر از بطن آن برخاسته بود تجربه کرد. در این دنیای جدید تنهایی، تبعیض، بغض فروخورده از ترس و ستم حاکم و مرگ بیداد می‌کند.

زندگی، عشق، اندوه و مرگ تم‌های همیشگی و ثابت لورکا هستند اما در دنیای شاعر در نیویورک فقط اندوه می‌ماند و مرگ و حتی این مرگ با مرگی که در آثار قبلی شاعر به چشم می‌خورد تفاوت دارد: در شعرهای اسپانیایی لورکا انسان‌های زنده و پرتوان با مرگ می‌ستیزند و از پا در می‌آیند اما انسان‌هایی که در نیویورک زندگی می‌کنند همه نیمه مرده اند، چرا که زندگیشان نیمه واقعی ست. در این کتاب بهره گیری از واژه‌ها و ایماژها غریب و پیچیده و فراواقعی است و دلیل آن وجود مرزهای گنگ و مبهمی است که مابین همه چیز و همه کس وجود دارد و این مرزها بررسی اشعار شاعر در نیویورک را دشوار می‌سازد.

شهر بی‌خواب (شبانه‌ی  بروکلین بریج)

زیر این آسمان هیچکس به خواب نمی‌رود

هیچکس، هیچکس،

نمی‌خوابد هیچکس.

به گرد لانه‌هایشان بو می‌کشند و پرسه می‌زنند

آفریدگان ماه.

ایگواناهای زنده می‌آیند تا مردانی که خواب نمی‌بینند را بدرند

و آنکه با قلبی شکسته به کنجی می‌گریزد

در زیر اعتراض خفیف ستارگان

به تمساح باورنکردنی آرام برمی خورد.

هیچکس در دنیا  نمی‌خوابد، هیچکس، هیچکس

نمی خوابد هیچکس.

در گورستانی دور مرده ای است

که سه سال تمام می‌نالد

چرا که چشم اندازی برهوت در زانو دارد.

و کودکی که امروز صبح به خاک سپردند

چنان می‌گریست که به ناچار سگان را

برای خاموش ساختنش فراخواندند.

زندگی رویا نیست، زینهار زینهار زینهار

که از برای رفتن در خاک نمور

خود را از پلکان فرو می‌افکنیم

یا با همسرایی کوکبان مرده

از رشته‌ی  برف بالا می‌رویم.

لورکایی که در اشعارش حتی به یک سنگ کنار رودخانه یا یک گل ختمی هویتی شاعرانه و یا حتی انسانی می‌بخشید، با دنیایی مواجه می‌شود که در آن حتی هویت خود انسان‌ها نیز در حد اعداد و حروف کاهش یافته و زیر سوال رفته است و در همین دنیای بی هویت ماشینی تحقیر مضاعفی نیز شامل سیاهان و رنگین پوستان می‌شود. سبک شعری این اثر که بسیاری آن را سوررئال می‌دانند، پیوند روشنی با اشعار والت ویتمن ((۷)) امریکایی دارد که لورکا ترجمه‌ی  اشعار او را خوانده بود. شاعر در نیویورک، بیانیه ای است علیه تهی دستی، جنایت، تبعیض نژادی و خشونت‌های نظام سیاسی و اقتصادی و نظامی.

مرگ دوست صمیمی و گاوباز شاعر در حین یکی از مسابقات گاوبازی به سال ۱۹۳۵ چنان اثر عمیقی بر روحیه‌ی  وی گذاشت که منجر به آفرینش اثری عظیم و تاثر برانگیز به نام «مویه برای ایگناسیو سانچز مخیاس» ((۸)) گشت. دردی که در این اشعار هشت سیلابی –شعر کلاسیک اسپانیا- جاریست، با کلمات پیچیده و دقیق که بسیاری مربوط به دایره لغت و فرهنگ گاوبازی می‌شوند، اثری عمیق و سرشار از عواطف انسانی می‌آفریند.

جان غایب

نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن

نه اسبان نه مورچگان خانه‌ات.

نه کودک بازت می‌شناسد نه شب

چرا که تو دیگر مرده‌ای.

نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد

نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.

حتا خاطره‌ی خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد

چرا که تو دیگر مرده‌ای.

پاییز خواهد آمد، با لیسَک‌ها

با خوشه‌های ابر و قُله‌های درهمش

اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان توبنگرد

چرا که تو دیگر مرده‌ای.

چرا که تو دیگر مرده‌ای

همچون تمامیِ مرده‌گان زمین.

همچون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند

زیر پشته‌یی از آتشزنه‌های خاموش.

هیچ کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم

برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را و لطف تو را

کمالِ پخته‌گیِ معرفتت را

اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را

و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.

زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ

آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.

نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌موید

و نسیمی اندوهگن را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم

(ترجمه از احمد شاملو)

گارسیا لورکا در اوج موفقیت خود در نمایشنامه‌نویسی، هیچگاه نوشتن اشعار را فراموش نکرد. از آخرین آثار منظوم او می‌توان «دیوان تارامیت» ((۹)) را ذکر کرد و همچنین «قصیده‌های عشق تاریک» ((۱۰)) دوست صمیمی او  ویسنته آلخاندرو ((۱۱)) می‌گوید: لورکا قصیده‌های عشق تاریک را برایم خواند. حسی حیرت انگیز از هیجان وشور، شادکامی و رنج اثری از عشقی ناب و سوزان که مطالب برجسته‌ی  آن از گوشت تن شاعر، قلب شاعر و روح شاعر ترکیب یافته بود با آغوشی باز در استقبال مرگ. چیز غریبی بود. من به او خیره شدم و گفتم فدریکو! چه قلبی! تو چقدر باید عاشق بوده باشی! چقدر باید رنج کشیده باشی!

متاسفانه این کتاب در گیر و دار جنگهای داخلی اسپانیا گم شد و فقط چهار شعر کوتاه از آن باقی مانده است.

هشتاد سال از مرگ بیرحمانه او می‌گذرد. گارسیا لورکا شاعری بود که هم روستاییان، هم کولیان و هم روشنفکران و اندیشمندان او را دوست میداشتند. این اقبال خیلی کم به سراغ شاعران میآید. او از مهمترین داشته‌های شعر اسپانیا و بلکه جهان است. لورکا شاعر، قصه‌نویس، نمایشنامه نویس، نقاش، طراح تئاتر، تنظیم‌کننده و مصنف موسیقی و نویسنده مقالات انتقادی بسیار بود. ده نمایشنامه بلند، چند نمایشنامه تک‌پرده‌ای، شش کتاب شعر و بیش از هزار شعر دیگر، یک کتاب قصه و مقالات انتقادی بی‌شمار حاصل ۳۸ سال زندگی اوست.

ارسال نظرات