داستان کوتاه:‌ صدای لباس مادر

داستان کوتاه:‌ صدای لباس مادر

به‌محض اینکه به خانه رسیدیم، خود را گوشه‌ای انداخت. با پشت دست‌ها، چشم‌هایش را پوشاند. می‌دانستم به فیلم هندی که دیدیم فکر می‌کند. آرام زیر لب گفت: تو هم دراز بکش پسر. من هم کمی آن‌طرف‌تر دراز کشیدم.

نویسنده: زهرا نوری‌راستی

به‌محض اینکه به خانه رسیدیم، خود را گوشه‌ای انداخت. با پشت دست‌ها، چشم‌هایش را پوشاند. می‌دانستم به فیلم هندی که دیدیم فکر می‌کند. آرام زیر لب گفت:

تو هم دراز بکش پسر

من هم کمی آن‌طرف‌تر دراز کشیدم. پاهایم را مثل پاهای پدر روی‌هم ماندم. چشم‌ام به انگشت‌های کوتاه و ناخن‌های گردش افتاد. انگار دورشان را چرک‌های سیاه قاب گرفته است. حس می‌کردم بند بینی‌اش زیر سنگینی دست‌هایش در حال شکستن است. روی موهایش لایه‌ای از گردوخاک نشسته، اما رنگ موهایش همیشه همان‌طور بود. فیلمی که در سینما دیدیم خیلی به او مزه کرده بود. در راه از زن‌های فیلم می‌گفت، از لباس پوشیدنشان، از رقص وکالاهایشان.

فردا که به مکتب (۱) رفتم، فیلم را برای بچه‌ها قصه می‌کنم. از همه بیشتر از آن زنی خوشم آمد که همیشه لباس کوتاه می‌پوشید و با پاهای سفیدش آدم را به فکر می‌انداخت. با کفش‌های مشکی کوری (۲) بلند، قدش بلندتر به نظر می‌رسید. موهای دراز فرکرده‌اش به رنگ کفش‌هایش بود که هر بار سرش را می‌چرخاند، سینه‌های نیمه‌عریانش را می‌پوشاند.

گاهی که در آغوش مردی می‌رفت، خوشم نمی‌آمد. چند بار خواستم نزدیک پرده بروم و از روی پرده لمسش کنم، اما نمی‌شد. گاهی می‌دیدم که پدر روی پرده خیره مانده، دهانش هم باز بود. حس می‌کردم نمی‌تواند نفس بکشد. من هم به پرده خیره شدم و به زن نگاه کردم، اما نمی‌دانستم پدر به چه نگاه می‌کرد.

این، از آن دو فیلمی که قبلاً دیدم بهتر بود. پدر همیشه من را با خود به سینما می‌برد.

خواستم از او بپرسم دیگر کی به سینما می‌رویم اما به پهلو شد و پشت به من کرد. من هم مثل پدر به پهلو شدم. کف دستم را زیر کومه‌هایم (۳) ماندم. حتمی پدر خواب زن‌ها را می‌دید. از سینما دور نشده بودیم که پدر گفت:

چه سیاسرهایی بودند! چی‌قدر زیبا و مقبول به نظر می‌رسیدند، چه ناز و کرشمه‌ای داشتند. یعنی این‌ها کجای دنیا زندگی می‌کنند؟! …

بعد از گفتن این، به دنیای دیگری رفت. سَیل‌اش (۴) می‌کردم. مثل مترسکی بود، روبرو را نگاه می‌کرد و راه می‌رفت. حالا هم که دراز کشیده مثل یک مترسک شده که با هر نفس‌کشیدنش تنها شانه‌اش تکان می‌خورد.

ناگهان صدایش بلند شد و الناز را از حویلی (۵) صدا زد. یک گِلاس (۶) چایی می‌خواست. نگاهم به پدر بود، نشست. حتمی از آن زن‌ها خوشش آمده، شاید بیشتر از خود فیلم. همچنان در چرت (۷) بود. آشفته به نظر می‌رسید. نگاهی به من کرد و گفت:

مادرت کجاست؟

نشستم، شانه و ابرویی بالا انداختم. الناز آمد و گلاس چایی را زمین ماند. پدر همان سؤال را از او هم پرسید. الناز جواب داد:

رفته دنبال کالایش.

پدر ابرویی در هم کرد و گفت:

چه کالایی؟

الناز با خوشحالی جواب داد:

کالای عروسی

فردا عروسی دختر کاکا بود، اما پدر فراموش کرده. حواسش کجا بود. با پیشانی چروک افتاده و اخم‌کرده گفت:

عروسی چه کسی؟

الناز با همان خوشحالی جواب داد:

پدر! فردا عروسی طاهره، دختر برادرت است.

موقع گپ زدن و دادن خبر عروسی طاهره، دست‌هایش را در هوا به‌شدت تکان می‌داد، گویی رنگ حنا را با انگشتانش در هوا پخش می‌کند. شاید هم می‌خواست با تکان دادنشان خبر عروسی را در ذهن پدر جا کند. پدر که یادش آمد، الناز با یک‌نفس عمیق ملایم، دست‌هایش را روی دامنش ماند. رنگ قرمز حنا روی دامن صورتی رنگش خوب می‌نمود.

پدر چایی‌اش را خلاص نکرده بود که مادر آمد. صدایش را از حویلی شنیدیم. پدر باز ابروهایش را درهم کرد. مادر که وارد شد چادَری‌اش (۸) را از سرش برداشت و گوشه‌ای انداخت، همان‌طور که پدر وقتی وارد خانه شد خود را گوشه‌ای انداخت. چادری مادر به دیوار خورد و زمین افتاد. مادر هم خسته به نظر می‌آمد. شاید تحمل یکدیگر برایشان خلاص شده بود. چادری مادر آرام و بی‌رنگ‌ورو همان جا مچاله شد.

مادرِ خوشحالم، با دیدن چهره پدر کمی خنده را از صورتش جمع کرد و گفت:

کی آمدید؟

بسیار وقت است و منتظر آمدن تو. اما تو خانه و زندگی‌ات را فراموش کردی و فقط در چرت کالاهایت هستی!

پشت لب‌ها و چانه پدر چند دانه ریش و بروت (۹) دیده می‌شد. دودانه بروتی که در انتهای لب‌هایش روییده بود بیشتر به چشم می‌آمد، چون هم‌زمان با گپ زدن پدر، تکان می‌خوردند.

ای مرد! این‌قدر تُرش نکن. فردا طوی (۱۰) داریم. کالا را به تن می‌کنم تا شما هم ببینید.

نگاهم به پاهای خینه (۱۱) کرده‌اش افتاد، روی قالین بازی می‌کردند. یاد پاهای زن در فیلم افتادم. با نگاهم متوجه قهر پدر شدم. ناگهان صدای شرنگ، شرنگ از اتاق کناری آمد. حتمی صدای لباس مادر بود، صدایش در مغز سرم می‌چرخید. الناز ایستاد شد و رفت. مادر صدایش کرد تا او هم کالایش را بپوشد. چشمم به پاهای خینه‌کرده‌اش بود. فرم پاهایش درست مثل پاهای پدر بود. کف پاهایشان صاف بود، با انگشتانی دراز و بافاصله. با خود گفتم اگر روزی الناز از آن کفش‌های کوری بلند بپوشد چه کنم.

در راه توجهم به پدر بود. مدام به زن‌هایی سیل می‌کرد که چادری نداشتند و با چشم‌هایش براندازشان می‌کرد.

صدای شرنگ، شرنگ لباس مادر و الناز بلندتر می‌شد. در یک قسمت فیلم، آن زن یک کالایی پوشید که با یک حرکت کوچک، پولک‌های لباسش به صدا درمی‌آمد و موقع رقص‌اش صدای شرنگ شرنگ کالایش، موها را بر تن راست می‌کرد.

صدای لباس‌ها نزدیک‌تر می‌شدند. شاید مادر هم از همان کالای زن هندی پوشیده باشد. پدر را سَیل کردم. رنگی به رخسارش نمانده بود. او هم میخکوب شده بود. شاید او هم همان فکری را می‌کرد که من می‌کردم. سرم را چرخاندم. مادر را دیدم. لباس پنجابی‌اش به تنش چسبیده بود. با پاهای خینه‌کرده‌اش مقابل پدر ایستاد شد و گفت

مقبول شده‌ام؟

وقتی صدای پولک‌های پای دامنش تمام شد، با دست‌های خینه‌کرده‌اش، گل‌های کالا را نوازش کرد. ناگهان باز یاد آن زن افتادم. او هم یک‌بار با لباس اَلیش‌کرده (۱۲) مقابل مردی ایستاد شد و گفت:

زیبا شده‌ام؟!

پدر آرام دستش را روی زانویش ماند و مقابل مادر ایستاد شد.

درباره زهرا نوری راستی

زهرا نوری راستی، متولد ۱۳۶۹ اصالتاً مزارشریفی و اکنون ساکن کاشان است، وی فارغ‌التحصیل رشته مدیریت بازرگانی در مقطع لیسانس، عضو داستان‌نویسان جوان کاشان و نخبگان فرهنگی مهاجر شهر البرز بوده است. در دومین جشنواره ادبی تسنیم (هزارویک شب)، داستان «پوستش را کمی خاراند» از ده داستان اول جشنواره بود و در سومین دوره از همین جشنواره داستان «گوش بی‌غم»، وی توانست مقام سوم را از آن خود کند. در جشنواره ادبی بلخ (اوسانه سی سانه) داستان «صدای لباس مادر» مقام دوم را کسب و در جشنواره ادبی نوروز، داستان انگشت‌های خینه کرده، توانست مقام سوم را دریافت کند. وی در آخرین دوره از جشنواره ادبی قند پارسی جزو تقدیرشدگان بخش داستان بوده است.

ارسال نظرات