قو پرنده عجیبیه؛ درعین زیبایی و فریبندگی، سمبل عشقه

قو پرنده عجیبیه؛ درعین زیبایی و فریبندگی، سمبل عشقه

می‌دونی … قو پرنده عجیبیه … در عین زیبایی و فریبندگی، سمبل عشقه، نماد وفاداری … آخه قو تنها پرنده‌ای که در طول زندگیش فقط یک‌بار عاشق میشه و تا ابد پای عشقش می‌مونه … و البته قو تنها پرنده‌ایه که زمان مرگشو می‌دونه …

نویسنده: ماندانا زندی

می‌دونی …

قو پرنده عجیبیه …

در عین زیبایی و فریبندگی، سمبل عشقه، نماد وفاداری …

آخه قو تنها پرنده‌ای که در طول زندگیش فقط یک‌بار عاشق میشه و تا ابد پای عشقش می‌مونه …

و البته قو تنها پرنده‌ایه که زمان مرگشو می‌دونه …

واسه همین یک هفته مونده به مرگش، میره جایی که برای اولین‌بار عشقش یا همون جفتشو دیده و اونقدر اونجا می‌مونه تا زمان مرگش فرابرسه …

و بعد همون وقت، همونجا، آوازی برای جفتش سر میده که بهترین و زیباترین آواز میان تموم پرنده‌هاست …

اما کسی چه می‌دونه که قو، اون لحظه‌های آخر چی داره می‌گه …

ما فقط صدای آواز قو رو می‌شنویم و می‌گیم زیباست… اما من خیال می‌کنم این آواز مثل تمام ترانه‌های عاشقانه این دنیا، غمگینه، که پراز درده …

حتما چایکوفسکی هم مثل من دنبال همین قصه بوده که دریاچه قو رو نوشته و ساخته…

راستی شنیدی قصه شو؟

توی افسانه‌ها اینطور گفتن که «اودت» به وسیله‌ی جادوگری به نام «روتبارت» تبدیل به یک قو شده و تنها در نیمه‌شبه که اون و ندیمه‌هاش به صورت انسان ظاهر می‌شن و در واقع دریاچه چیزی جز اشک خانواده‌های ندیمه‌ها نیست.

شبی پرنس «زیگفرید»، «اودت» رو کنار دریاچه می‌بینه و چنان عاشقش می‌شه که سوگند می‌خوره تا «اودت» رو از شر طلسم «روتبارت» رها کنه …

اما همون موقع «روتبارت» جادوگر فرمان می‌ده تا قوها در دریاچه به رقص بیان و بدین ترتیب مانع تماس اودت و شاهزاده می‌شه.

روز بعد به دستور ملکه، در قصر پرنس «زیگفرید» مراسمی برپا می‌شه که همسر خودشو انتخاب کنه، «روتبارت» به شکل یک شوالیه وارد میهمانی می‌شه و دخترش «اودیل» رو هم با خودش میاره که اونو با جادو کاملا شبیه «اودت» کرده …

با این حیله «زیگفرید» با اون عشق‌بازی می‌کنه، همین موقع «اودت» سر می‌رسه و همه چیو می‌بینه و به طرف دریاچه می‌ره و پرنس که متوجه حقیقت شده به دنبالش راهی دریاچه می‌شه …

اما این خیانت به «اودت»، باعث جاودان‌شدن طلسمش شده و «اودت» ناراحت و اندوهگین خودشو به داخل آب پرتاب می‌کنه و شاهزاده هم بعداز اون درون آب می‌پره …

این فداکاری و عشق خالص، باعث باطل‌شدن طلسم می‌شه، ندیمه‌ها تبدیل به انسان می‌شن و بعد روح شاهزاده و اودت به سمت بهشت پرواز می‌کنه …

میبینی؟ هیچ حواسم نیست و خیلی وقته که دارم برات قصه میگم …

مثل قصه اون باغبونی که از مقبره ژولیت مراقبت می‌کرد.

گردشگران زیادی از آرامگاه دیدن می‌کردن …

و تیره‌بختان اونجا گریه می‌کردن…

این صحنه‌ها باغبان رو تحت‌تأثیر قرار داد و تصمیمی گرفت …

پس پرنده‌هایی را تربیت کرد تا به دستورش روی شانه‌های آدم‌های غمگین بنشینند و با نوک‌شون اونها رو آهسته ببوسند …

این موضوع کم‌کم کنجکاوی همه را برانگیخت و از سراسر دنیا برای ژولیت نامه فرستادن و درخواستِ نصیحت‌های عاشقانه کردند …

باغبون هم با قلمی زیبا و امضای ژولیت برایشان می‌نوشت …

وقتی باغبون از دنیا رفت، نامه‌ها همچنان به نشانی «ژولیت، وِرُن، ایتالیا» ارسال میشد …

اهالی تصمیم گرفتند راه باغبون رو ادامه بدن، پس کلوپ ژولیت‌ها رو راه انداختن که نامه‌هایی خطاب به شوربختان و بی‌کسان می‌فرستادند.

می‌تونی به ورن عجیبی فکر کنی که ایتالیایی‌ها ساخته‌اند و شکسپیرِ انگلیسی بهش شهرت بخشید؟

تو فکر میکنی قو در آخرین آوازش چی می‌گه؟

فکر می‌کنی اندازه قو وفادار و عاشق هستی؟

اصلا تو افسانه‌هارو باور می‌کنی؟

نظرت درباره کلوپ ژولیت‌ها چیه؟

کاش همین حالا دریاچه قو رو باهم گوش بدیم …

که من برات قهوه درست کنم و تو دست بندازی دور شونه من، که منو ببوسی و بهم بگی نظرت راجع به آواز قو چیه.

ارسال نظرات