کمی بیش‌تر از من قد کشیده بود

کمی بیش‌تر از من قد کشیده بود

همین طور که دارم رکاب می‌زنم، صدای قیژقیژ دوچرخه‌ام بلندتر می‌شود و باد بیشتری به صورتم می‌خورد. حسابی عرق کرده‌ام. با بادی که از لای یقه‌ی پیراهن، وارد گردن و پشتم می‌شود، بی‌اختیار می‌لرزم. صدای بوق ماشین‌ها را می‌شنوم که دارند دور و دورتر می‌شوند.

همین طور که دارم رکاب می‌زنم، صدای قیژقیژ دوچرخه‌ام بلندتر می‌شود و باد بیشتری به صورتم می‌خورد. حسابی عرق کرده‌ام. با بادی که از لای یقه‌ی پیراهن، وارد گردن و پشتم می‌شود، بی‌اختیار می‌لرزم. صدای بوق ماشین‌ها را می‌شنوم که دارند دور و دورتر می‌شوند. از این‌که می‌توانم در این کوچه‌ی باریک، بدون این‌که نگران ماشین‌ها باشم، دوچرخه‌ام را با سرعت برانم، حس خوبی دارم. وارد این کوچه که می‌شوم، انگار حتی آسمان هم عوض می‌شود. از همهمه و شلوغی، یکهو پرت می‌شوم به دنیایی ساکت در چند سال قبل.

این کوچه را خوب می‌شناسم. قدم به قدم در آن بزرگ شده‌ام. حالا اکثر ساکنانش پیرمرد و پیرزن‌های تنهایی هستند که گاهی نان به دست رد می‌شوند و من با دیدنِ آنها، سرعتم را کم می‌کنم. شاید چون دلم می‌خواهد طولانی‌تر نگاهشان کنم و آرامشی که در قدم برداشتن دارند، به من هم برسد. یا فقط دلم نمی‌خواهد با دیدنِ من که تندتند رکاب می‌زنم، فکرکنند که دارم قدرت جوانی‌ام را به رخشان می‌کشم و پز چیزهایی را می‌دهم که آنها سال‌ها قبل، در گیرودارِ گذر زمان، گم کرده‌اند.

اکثر خانه‌هایی که اینجا هستند، هنوز حال‌وهوای بچگی‌های من را دارند. با یک حیاط بزرگ و دیوارهای کوتاه، با پرده‌هایی که مثل مو‌های دخترکی جمع شده و با یک بندِ توری بسته شده‌اند. این ساعت‌ها معمولاً بوی دم‌کشیدنِ برنج و ادویه‌هایی می‌آید که ترکیب‌شان با هم، من را یاد درسِ «کوکب خانم» و عکسی که در کتاب با یک سفره‌ی بزرگ پهن‌شده روی زمین داشتیم، می‌اندازد. وقتی در این کوچه دوچرخه‌ام را می‌رانم احساس می‌کنم با هر رکاب چند سال به عقب برمی‌گردم و دنیا برایم کوچک و کوچک‌تر می‌شود.

دارم می‌بینمش. درست در خمِ کوچه است. همان جایی که همیشه بود. خیلی‌خوب می‌شنامسش. مثل معلم اول دبستانم. مثل اولین دختری که یواشکی عاشقش شدم و هیچکس نفهمید. تندتر رکاب می‌زنم و بعد از چند ثانیه، دوچرخه‌ام را نزدیک دیوار نگه می‌دارم. پیاده می‌شوم و دوچرخه‌ام را کشانکشان می‌آورم و به دیوار تکیه می‌دهم. بندِ کیف دوشی‌ام را طوری جابجا می‌کنم که کیف روی شکمم بایستد. از توی کیفم قمقمه‌ی آبم را بیرون می‌آورم. این قمقمه یادگار دورانی است که پدرم برای هفته‌ها به کوهنوردی می‌رفت. می‌گفت از دوستان ارمنی‌اش خریده است و آنها هم از روسیه آورده بودندش. با رنگ سبز لجنی و کیف مخصوصی که داشت، همیشه برایم جذاب بود و هربار که در دست پدرم می‌دیدمش، بی‌آنکه بخواهم، لبخندی روی لبم می‌نشست. یک روز یکی از این لبخندها کار خودش را کرد و پدرم این قمقمه را به شرطی که همیشه مراقبش باشم، به من داد. من اهلِ کوه و مسافرت‌های طولانی‌مدت نبودم. شاید تنها جایی هم که این قمقمه را استفاده می‌کردم، روزی مثل امروز بود. ترسی که از گم‌کردن یا خراب کردنش داشتم، باعث می‌شد زیاد ازش استفاده نکنم.

با دستم دوچرخه را به طرفِ دیوار هل می‌دهم و چند ضربه می‌زنم تا مطمئن شوم محکم به دیوار تکیه داده و نمی‌افتد. همان‌طور که یک دستم به بدنه‌ی دوچرخه است و در دستِ دیگرم قمقمه را دارم، آرام پایم را روی صندلی دوچرخه می‌گذارم و ازش بالا می‌روم. دستم را از دوچرخه ول می‌کنم و لبه‌ی دیوار را که حالا تقریبا روبروی لبِ بالایی‌ام است می‌گیرم. می‌بینمش. همان‌طوری هست که بود. محکم و زیبا. بوی تلخی که از پوستِ گردوهای سبز به دماغم می‌خورد، من را می‌برد به سال‌های دور. وقتی که من و دوستانم همین نزدیکی‌ها خانه داشتیم و این درخت، سوگلی تمام بچه‌های محله بود. آن سال‌ها هنوز به این بزرگی و محکمی نبود؛ اما برای همه‌ی ما بزرگ‌ترین و زیباترین درخت دنیا بود و همیشه دوست داشتیم بدانیم گردوهای بزرگ‌ترین و زیباترین درخت دنیا چه طعمی دارد. «دایه» که هم حواسش به ما بود و هم حواسش به درخت، هرسال مشتی گردو از این درخت را به بچه‌ها می‌داد و می‌گفت که لازم نیست از دیوارش بالا برویم یا سنگ بزنیم به درختش. ما هم که می‌دانستیم او هرسال سهم ما را جدا خواهد کرد، به حرفش گوش می‌دادیم و فقط گاهی که دایه خودش می‌خواست، می‌رفتیم در حیاط و سوارِ تابی می‌شدیم که از درخت آویزان بود و پسرِ دایه با طناب و بالشت کوچکی درستش کرده بود. دایه می‌گفت تا وقتی می‌توانیم تاب‌بازی کنیم که درخت صدایش در نیاید. ما که هیچ‌وقت صدایی نمی‌شنیدیم؛ اما گاهی وسط تاب‌بازی، دایه از میان پنجره‌ی بزرگش داد می‌زد که درخت خسته شده و دارد صدا می‌دهد. اگر به حرفش اهمیت نمی‌دادیم، از جایش بلند می‌شد و خودش را به حیاط می‌رساند و داد می‌زد که برویم خانه‌هایمان. من بعضی وقت‌ها که تاب می‌رفتم، دایه را از لای پرده‌های نیمه‌باز می‌دیدم که پشت چرخ خیاطی‌اش نشسته است و دارد به سمتی که ما هستیم نگاه می‌کند. نمی‌دانستم ما را نگاه می‌کرد یا درختش را. این درخت را خیلی دوست داشت. تاب‌بازی ما که تمام می‌شد، می‌آمد دست می‌کشید بر تنه‌ی درخت و مثل اسب، تیمارش می‌کرد. گاهی هم برایش آوازی می‌خواند که هربار به‌ش فکر می‌کنم، یادم نمی‌آید چه آوازی بود.

همان‌طور که مواظبم تعادلم را حفظ کنم، درِ قمقمه را باز می‌کنم و دستم را می‌برم آن طرفِ دیوار. قمقمه را خم می‌کنم و آب با صدای قلپ‌قلپ، آرام‌آرام می‌ریزد روی زمین. زمینی که ریشه‌های درخت را مثل با ارزش‌ترین دارایی‌اش، بغل کرده‌است. هرقطره‌ای که می‌ریزد، ردش را تا ریشه‌ها دنبال می‌کنم. می‌خواهم مطمئن شوم که کارم را درست انجام داده‌ام. آب که تمام می‌شود چند قطره‌ی آخرش قاطیِ خاک باغچه می‌شود و می‌پاشد به تنه‌ی درخت. نگاهی به حیاط می‌کنم. روی آجرهای دورِ پنجره، غبارِ سفیدی نشسته است و پنجره‌ها، هنوز رد بارانِ چند هفته‌ی پیش را که قاطیِ غبار روی شیشه‌ها شده‌است، دارند.

از هر قسمتش پیداست که کسی به اینجا سر نمی‌زند. نگاهم روی پنجره‌های بزرگِ بسته که روبروی درخت گردو اند، می‌ایستد. همان‌جا که دایه همیشه می‌نشست و با افتخار درختش را نگاه می‌کرد. قبل از این‌که چشمانم پرشوند، از دوچرخه‌ام پایین می‌آیم و سوارش می‌شوم. تندتند رکاب می‌زنم و دلم نمی‌خواهد به این فکر کنم که آن خانه و آن حیاط و آن درخت، تا کی، همین‌طور دست نخورده می‌مانند.

شعله رضازاده داستان‌نویس و پزشک است. متولد 1368 تبریز که اکنون در هلند زندگی می‌کند. در 1391 «من هنوز به دنبال باد می‌دوم» را در تهران منتشر کرده و «کسی پشت واژه‌ها پنهان شده است» را 1394 در لندن. رضازاده همچنین «سکوت، تو را شکست» را در دست چاپ دارد. در سال‌های فعالیت ادبی‌اش جوایز متعددی را به دست آورده: برگزیده کشوری در جشنواره فرهنگی دانشجویی در سال‌های 87، 89، 90و 91، برگزیده کشوری جشنواره ادبی هفت اقلیم در سال 90 و برگزیده کشوری جشنواره ادبی فانوس در سال 91. برای خواندن آثار بیشتر از این نویسنده می‌توانید به صفحه‌ی فیس‌بوک او بپیوندید.

ارسال نظرات