دوست داشتم یک زن زیبا بودم…

دوست داشتم یک زن زیبا بودم…

دوست داشتم یک زن زیبا بودم که اول‌های قرن بیستم درست در مرکز پاریس بدنیا آمده … و هر روز در حالِ خواندنِ روزنامه صبح، نان کروسان را توی قهوه می‌زند و همراه آهنگ خش داری که از دستگاه گرامافون پخش می‌شود، ترانه را زیر لب زمزمه می‌کند …

نویسنده: ماندانا زندی

دوست داشتم یک زن زیبا بودم که اول‌های قرن بیستم درست در مرکز پاریس بدنیا آمده …

و هر روز در حالِ خواندنِ روزنامه صبح، نان کروسان را توی قهوه می‌زند و همراه آهنگ خش داری که از دستگاه گرامافون پخش می‌شود، ترانه را زیر لب زمزمه می‌کند …

زنی که کتاب می‌خواند و حتی گاهی نقاشی می‌کشد و کارش تایپ کردنِ داستانِ نویسنده‌هاست…

زنی که عصرها کیک سیب درست می‌کند تا ببرد برای معلم پیانو که بعد از تمرین برای هم خاطرات روزانه‌شان را تعریف می‌کنند و کیک سیب را با قهوه تازه‌دم می‌خورند و صدای خنده آن‌ها می‌رود تا خیابانی که دوره‌گردی پیر، آنجا آکاردئون می‌نوازد.

زنی که در کمد لباس‌هایش، نمی‌توانی لباس‌های ابریشم و حریرِ دست نزده و نو پیدا کنی که هنوز قیمت و مارک رویش مانده باشد برای یک روز خاص …

چراکه برای این زن، هرروز یک روز خاص است و خوب درک کرده باید قدر هر چیزی را دانست …

زنی که موهای رنگ شده‌اش را می‌ریزد روی شانه‌ها و رژ لب هلویی را با دقت روی لب‌های برجسته‌اش می‌مالد و بعد پیراهنی گلدار حریر تن می‌کند تا به گلدان‌های آزالیا توی بالکن آب بدهد و دانه بریزد برای کبوتر‌ها و شاید دستی تکان بدهد برای زن همسایه که درحال پاک کردنِ شیشه‌های باران‌زده است.

زنی که آخر هفته‌ها، وسط یک کافه دودزده

کنار دوستانش سیگار باریکی به چوب سیگار بلندش می‌زند و همانطور که گیلاس شراب قرمزش را بالا می‌آورد، چشمکی به دختربچه‌ای می‌زند که روی میز کناری نشسته و دور دهانش بستنی شکلاتی خطی مورب انداخته.

زنی که وسط‌های ماه دسامبر، عاشق مرد گل‌فروش می‌شود که مغازه‌اش در خیابان اصلی شَهر است و هر روز به بهانه دیدن او هم که شده، سکه‌هایش را می‌ریزد درون کیف پارچه‌ای سفیدی که سرش را با یک روبان صورتی گره زده …

زنی که بین راه شعر می‌خواند و از خوشیِ دیدارِ مرد دلخواهش، میرقصد …

و آخر ماه بعد، همراه مرد گل‌فروش، با قطار می‌روند به یک سفر کوتاه، به یک جای دور که دشت لاله قشنگی دارد …

زنی که معنای زندگی را خوب درک کرده و اگر روزی از او بپرسی که چه حسرتی دارد، با لبخند جواب می‌دهد که هیچ…

این زن هیچ آرزویی را با خودش به گور نمی‌برد …

و سال‌هاست که مُرده …

اما حالا می‌خواهد دوباره از نو، در کالبد تازه‌ای جان بگیرد …

ارسال نظرات