داستان کوتاه؛ برگ‌ها سکوت می‌کنند

داستان کوتاه؛ برگ‌ها سکوت می‌کنند

بعضی از آدم‌ها هستند که به اندازه‌ی سال‌ها برای‌شان حرف داری، اما چشمت که به چشمان‌شان می‌افتد، لال می‌شوی. تمام کلمه‌ها از ذهنت می‌پرند و با خودت خیال می‌کنی که شاید دفعه‌ی بعد که دیدی‌شان، حرف‌هایت را بزنی. دفعه‌ی بعدی که خودت هم می‌دانی هیچ‌وقت از راه نخواهد رسید. از این آدم‌ها دوروبرم زیاد بود.

بعضی از آدم‌ها هستند که به اندازه‌ی سال‌ها برای‌شان حرف داری، اما چشمت که به چشمان‌شان می‌افتد، لال می‌شوی. تمام کلمه‌ها از ذهنت می‌پرند و با خودت خیال می‌کنی که شاید دفعه‌ی بعد که دیدی‌شان، حرف‌هایت را بزنی. دفعه‌ی بعدی که خودت هم می‌دانی هیچ‌وقت از راه نخواهد رسید. از این آدم‌ها دوروبرم زیاد بود. آن‌قدر حرفِ نگفته داشتم که گاهی حس می‌کردم ممکن است همه‌شان، یکهو از دهانم بریزند بیرون. شاید به این خاطر بود که دندان‌هایم را همیشه، محکم به هم فشار می‌دادم. به‌خصوص وقتی که اطرافیانم ساکت بودند و هرآن امکان داشت که صدای من را بشنوند. می‌ترسیدم از این‌که حرف‌ها و آدم‌ها را با هم قاطی کنم و چیزهایی را به کسانی بگویم که هیچ ارتباطی به آن حرف‌ها نداشتند. این بود که تا می‌خواستم چیزی بگویم، چندین بار در ذهنم مرورش می‌کردم و موقعیت را می‌سنجیدم. به خاطر همین کندی در حرف زدنم بود که دلِ خیلی‌ها را می‌زدم. کم‌کم خودم هم عادت کرده بودم به این تناقض بزرگی که در من بود. کرورکرور حرف در ذهنم و سکوت‌های طولانی که فوقش با چند جمله‌ی کوتاه می‌شکستند.

از وقتی که ترسم از شنیده شدن صدایم توسط دیگران بیشتر شد، این چرخ خیاطی را خریدم و نشستم پشتش. آن‌قدر تندتند می‌دوختم که صدایش مثل صدای قطاری می‌شد که می‌توانست من را تا هرکجا که دوست داشتم ببرد. نه تنها می‌توانست من را به شهرهای مختلفی ببرد،  بلکه در زمان هم حرکتم می‌داد. این چرخ خیاطی، با دندان‌های بهم قفل‌شده‌ام، من را از شر تمام آن ترس‌ها راحت می‌کرد. وقتی صداهای داخل سرم بلند و بلندتر می‌شدند، دسته‌ی چرخ خیاطی را بیشتر و بیشتر می‌چرخاندم و نگاهم که به پارچه‌های اطرافش می‌افتاد، غرق می‌شدم در بی‌حجمی زمانی و مکانی و می‌رفتم تا آنجا که دلم می‌خواست. فقط گاهی که «منصوره» برایم چای می‌آورد، دست از کار می‌کشیدم و همین‌طور که قند در دهانم آب می‌شد، چشمم روی تکه پارچه‌هایی حرکت می‌کرد که شکل و جان گرفته بودند. آن‌قدر می‌دوختم تا از نفس بیافتم. حتی وقتی سفارشی نداشتم، برای هرچیزی که بشود، روکش یا لباس می‌دوختم. از باقیمانده‌ی پارچه‌ي مشتری‌ها، برای عروسک‌های دخترم دامن می‌دوختم و ذوقی که از دیدنشان می‌کرد، بیشتر از ذوق تازه‌عروس‌ها به جانم می‌چسبید. تازه‌عروس‌هایی که هفته‌ها و ماه‌ها قبل از عروسی، سفارش لباس‌شان را می‌دادند. خیاطی شده بود شغل، سرگرمی و دلخوشیم. بوی روغن چرخ و نخ‌های تازه که می‌آمد حس می‌کردم هنوز زنده‌ام. هرچند که نخ‌سوزن کردن‌ها و بازی درآوردن‌های چرخ گاهی کفری‌ام می‌کرد؛ اما دوختن و لبخندی را که پشتِ پوشیدنِ لباس‌های نودوخت بود دوست داشتم.

معمولاً صدای چرخ خیاطی آن‌قدر بلند بود که تمام صداهای داخل و بیرون از ذهنم را ساکت می‌کرد؛ یک جوری انگار جدایم می‌کرد از دنیایی که در آن بودم و من را سوار آن قطار می‌کرد و با خودش می‌برد. فقط گاهی وقت‌ها انگار که چرخ‌های این قطار گیر می‌کردند لای ریل‌ها و به جای آن آهنگ ریتمیک صداهای خشدار و بی‌معنایی را ایجاد می‌کردند. آن‌موقع بود که از جایم بلند می‌شدم و آرام آرام خودم را به پنجره‌ی بزرگِ رو به حیاط می‌رساندم. صدای ناله‌هایش را از سنگینی طنابی که دور دست‌هایش پیچیده‌بود می‌شنیدم. می‌دیدمش که هنوز لبخند به لب دارد و به رویش نمی‌آورد که پیرتر از آنی شده است که بشود ساعت‌ها از او کار کشید. لبخندِ بچه‌ها را می‌دیدم که با چه ذوقی دوره‌اش کرده‌اند، بخصوص گلاره که بر خلاف برادرش همیشه صورتش پر از خنده‌های بزرگ بود. مردد می‌ماندم بین برهم زدنِ خنده‌ی بچه‌ها  و پایان دادن به دردهای او. اما صدای ناله‌اش آن‌قدر در گوشم بلند می‌شد که طاقت نمی‌آوردم و سرِ بچه‌ها داد می‌زدم که بروند خانه‌های‌شان و اگر به حرفم گوش نمی‌دادند، وارد حیاط می‌شدم و یکی‌یکی می‌فرستادم خانه‌های‌شان. بچه‌ها که می‌رفتند، دست می‌کشیدم بر تنه‌اش و به صدای زخم‌هایش گوش می‌دادم.

پدربزرگم می‌گفت درخت گردو همه‌چیز را یادش می‌ماند و اگر خوب به صدایش گوش کنی، می‌توانی تمام وقایع گذشته را از زبانش بشنوی. می‌گفت نباید بگذارم آدم‌های بد دور و برش زیاد شوند، چون اگر اتفاقات بدِ زیادی دور و برش بیافتد از خجالتش خیلی‌ها را نمی‌تواند بگوید و حرف‌ها می‌مانند در دلش. آن موقع است که شروع می‌کند به ترک خوردن. ضعیف می‌شود. حشرات و قارچ‌ها به جانش می‌افتند. شاید به این خاطر بود که جز بچه‌ها، به کسی اجازه نمی‌دادم زیاد اطرافِ درخت باشد. می‌ترسیدم او هم مثل من پر شود از حرف‌هایی که رویش نشود پیش دیگران بگوید و همه‌اش بترسد که نکند یکهو از دهانش در بروند. درخت بیچاره که نمی‌توانست مثل من یک چرخ خیاطی بگیرد و برای فراموش کردن هی تندوتند بدوزد. پا هم که نداشت بگذارد برود. درخت بود. آن هم درخت گردو که همه انتظار داشتند پابرجا و محکم باشد و هرسال میوه بدهد.

از مادرم شنیده‌بودم پدربزرگ وصیت کرده‌بود کنار درخت دفنش کنند. طوری دفنش کنند که انگار  وسط ظهر تابستان، با لذت زیر سایه‌ی درخت خوابیده‌است. من که بچه بودم و هیچ‌وقت نفهمیدم پدربزرگم را آن‌طوری که خواسته بود دفن کردند یا نه؛ اما ته دلم همیشه فکر می‌کردم پدربزرگم زیر سایه‌ی درخت دراز کشیده است و به بچه‌ها نگاه می‌کند که دارند از درختش تاب می‌روند. شاید من هم وصیت کنم بعد از مرگم، زیر همین درخت دفنم کنند. طوری که انگار در آغوش پدربزرگم دراز کشیده‌ام و برگ‌های درخت را می‌بینم که چطور زیر نور آفتاب می‌درخشند و به آهنگ باد، همان ترانه‌ای را می‌خوانند که من سال‌ها در گوششان خوانده بوده‌ام.

ارسال نظرات