داستان کوتاه: حاتم طایی

داستان کوتاه: حاتم طایی

بچه‌های عزیز من! وصیت من به شما این است که به منظور بقای خویش در هر کنج و کنار دندان‌‌های خودتان را مخفی نگه دارید تا هیچ برس دندان و کریمی علَی و تند شما را اذیت ننموده از مخفیگاه‌تان بیرون ننماید.

بچه‌های عزیز من! وصیت من به شما این است که به منظور بقای خویش در هر کنج و کنار دندان‌‌های خودتان را مخفی نگه دارید تا هیچ برس دندان و کریمی علَی و تند شما را اذیت ننموده از مخفیگاه‌تان بیرون ننماید. توته‌‌‌ای گوشت که چانس با وی یار بود و از غفلت و عجول بودن شخص غذا خور زیر دندان‌های آسیاب نرفته بود با افتخار شانه‌هایش را بالا انداخته گفت:

پدر جان! مطمین باش‌‌‌، به من زور هیچ ترفندی‌‌‌ نمی‌رسد. پوست من کلفت است و دیر هضم‌‌‌ می‌باشم. بخصوص برگ برنده نزد من است که زود به بکتریا تبدیل شده و در بیخ دندان‌‌ها برای خودم یک کانال بزرگ ایجاد‌‌‌ می‌نمایم و جایی پا برای شما و بقیه اعضای خانواده باز‌‌‌ می‌کنم. باکتریایی کلان که با هزار زحمت در خلال دندان‌های کاکا فیضو منزل بزرگی دست و پا نموده بود گفت: آفرین جگر پدر، شاعری گفته:

پسری که ندارد نشان پدر – تو بیگانه خوانش‌‌‌، نخوانش پسر

پسر با مباهات ژستی به خودش گرفت که باعث شد پدر تکانی بخورد‌‌‌ گویی خودش را عمیق‌‌‌‌تر جابجا‌‌‌ می‌نماید. تبسم موفقیت‌آمیزی نموده افزود:

جان پدر! تو یگانه اولادم هستی که از خودم رنگ گرفته‌ای. خواهران و برادرانت به مادر خود رفته‌اند‌‌‌، ترسو‌‌‌، متزلزل‌‌‌، با نظافت و کمی دلسوز که بعضی اوقات به دهن و دندان‌‌ها‌‌‌ می‌چسپد و سد راه پیشرفت ما هم‌‌‌ می‌شود. حتی از سگرت و نصوار کاکا فیضو نفرت وا نزجارش را برملا نشان‌‌‌ می‌دهد. بچه‌‌‌ای بابه مانند با افتخار شانه‌هایش را بالا انداخت که بوناکی‌اش بیشتر به فضا پخش شد و گفت:

بابه جان! ناراحت نشو، زنان به صورت عموم همین رنگ‌اند، حساس‌‌‌، مقلد و خوار خوانده باز و پر تفنن.. ولی در عجبم که دو برادرم‌‌‌ ترکاری وال و میوه پوست چرا از مادر و خواهران دیگرم تقلید‌‌‌ می‌نمایند؟ مثلی که تو خبر نداری، یکی‌اش بر ضد ما کریم دندان را با دستان خود‌‌‌ روی دندان‌هایش‌‌‌ می‌مالند و سرسری و موقعتی آنها را پاک شده‌‌‌ می‌پندارد که خون من را به جوش‌‌‌ می‌آورد و اتحاد فامیلی ما را بر هم‌‌‌ می‌زند و دیگر.. پدر با گره پیشانی که چشمانش را ترسناگ‌‌‌‌تر از همیشه به نمایش‌‌‌ می‌گذاشت‌‌‌، قهر آمیز گفت:

لعنتی‌‌ها‌‌‌، خبر ندارند که قوت و لایموت‌شان از کجا بدست‌‌‌ می‌آید. شیطان‌‌‌ می‌گوید ؛ برو و مشتی به دهن‌شان حواله کن که بدانند یک مشت چند خمیر است. توته گوشت که از خشم پدر خطرات بدی‌‌‌ داشت‌‌‌ زیر زبان افزود: از دیگرش خبر نداری که برس و مسواک خریده و کلا از پیشه‌‌‌ای پدری دست کشیده است که حتی پیشه‌‌‌ای کانال کشی کنار گذاشته..؟ پدر که با گفتن چند فحش و ناسازا قهرش را اندکی فرو نشانده بود. گفت:

نافهم‌اند‌‌‌،‌‌‌ نمی‌دانند که ؛ باید به پیشه‌‌‌ پدری نازید و مسلک و تجارت خویش را تقویت کرد. بعد با تاسف سرش را شور داد و آهی طولانی کشید و گفت:

متاسفم‌‌‌، همه‌‌‌ای‌شان مادر ماننداند. مادر مانند‌‌‌، از قدیم گفته‌اند؛ صد پدر خطا به راه‌‌‌ می‌آید یک مادر خطا نه. پسر تبسمی نموده گفت:

پدر جان ! تو مشوش نباش‌‌‌، بالاخره‌‌‌ به تنگ‌دستی مبتلا‌‌‌ می‌شوند و به کانال‌کشی و پخش بوی و مکروب‌های قسما قسم در طعبیت‌‌‌ می‌پردازند، که قدر دهنِ بسته و همیشه موادرسان بر سرشان میاید. این را نگو پسرم. بی‌توجهی آدم‌‌ها و نافهمی حیوانات‌‌‌، بازار وسیعی در اختیارشان گذاشته که امن تو کرده قوی‌‌‌‌تر عمل‌‌‌ می‌کنند. بهر صورت فضل خدا تجارت ما روز تا روز بزرگ‌‌‌‌تر و جهانی‌‌‌‌تر شده‌‌‌ می‌رود. حتی بعضی اوقات به فنگس خان‌‌‌، مکروب‌های خدا دادی مفید و مضر دیگر نیز ضرورت‌‌‌ می‌افتد که دست ما را سبک بسازند و با ما یکجا شوند. پسر با شتاب میان حرف پدر دویده گفت:

مگر ما باید شکرگذار همان آدم‌های نباشیم که همیش کثافات‌شان را در نزدیک ترین مکان‌‌ها به دست رس حشرات قرار‌‌‌ می‌دهند و کار شاروالی را به بن بست‌‌‌ می‌کشانند؟ پدر گفت:

البته.‌‌‌ اصلاً زحمت را خو همان‌‌ها‌‌‌ می‌کشند و حشرات برای کارگران ما زمینه را مساعد‌‌‌‌تر می‌سازند. مردم بی‌توجه باعث‌‌‌ می‌شوند که حشرات خریطه‌های پلاستیکی را به زحمت باز کنند و به کثرت نفوس خود بی‌افزایند. نقد و تیار همه چیز در خدمت‌شان است.‌‌ ها راستی است.‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌

خرچ که از کیسه‌‌‌ای مهمان بود

حاتم طایی‌شدن آسان بود.

 پدر دستی به سر پسر کشیده گفت:

راست‌‌‌ می‌گویی پسر خودم ! گرچه کار ما از مکروب‌های فضای آزادِ بیرون نه تنها جداست بلکه مقید هم استیم که باید هر طور شده در خانه خانه‌‌‌ای سی و دو دندان بگردیم و مهارت به خرچ بدهیم که چطور از یک دندان به دندان دیگر راه بی‌یابیم و منزل محکم‌‌‌‌تر داشته باشیم‌‌‌، در مواقع مناسب بچه و چوچه‌های فراوان تربیه و پرورش نمایم و بر ضعف کریم‌های متفاوت‌‌‌، فلاس و برس‌های مرمی گکی دندان بی‌افزایم.‌‌‌ می‌فهمی تجاران مواد پاک‌کننده باید از زیادی تعداد پرسونل داخلی ما خوشنود باشند که تجارت‌شان رونق پیدا کرده و مواد شان به خوبی فروش‌‌‌ می‌شود. پسر گفت:

بابه جان ! به نکته‌‌‌ای خوبی متوصل شدی. راست راستی از همان برس‌های میخکی خیلی هراس دارم. وقتی خارهای تیزش بهر بغلم اصابت‌‌‌ می‌نماید از ترس خون در بدنم متوقف‌‌‌ می‌شود. بدتر از آن برس‌های برقی پیدا شده که به هیچ یک ما رحم‌‌‌ نمی‌کند‌‌‌، بدنم را مجروح‌‌‌ می‌سازد که چند روز به کارم ادامه داده‌‌‌ نمی‌توانم. برادر و خواهرم از همان خاطر دست از کار کشیده‌اند. پدر گفت:

تشویش نکن پسرم‌‌‌، کاسب حبیب خداست ما در کار خود بند‌‌‌ نمی‌مانیم. سعی کن مهارت آن را دریابی که خود‌ات را کنار بکشی تا حوصله‌‌‌ای آن آدم‌‌ها سر برود و از برس کردن دندان خسته شوند. ولی جای شکرش باقیست که داکترهای دندان آن قدر قیمت تداوی‌شان را بالا برده‌‌‌‌‌اند که کریم و برس چه که کارخانه‌های پاک کاری و مواد کشنده هم خسته‌‌‌ می‌شوند. تنها بلای جان ما اشخاص حساس و با نظافت است که بعد از هر خوردنی برس یا مسواک در دست دارند و پشت ما را رها‌‌‌ نمی‌کنند. راست بگویم من که پدر شما هستم زورم به آن آدم‌های شله‌‌‌ نمی‌رسد، چه رسد به شما.‌‌‌ پسر آه کشیده گفت:

حق گفتی پدر جان ! خدا داکتر‌های دندان را خیر بدهد و جالب‌‌‌‌تر اینکه هیچ حکومت و دولتی مانع بلند بردن نرخ‌شان‌‌‌ نمی‌شود که با چی بیرحمی پوست مریضان دندان را‌‌‌ می‌کشند. خدا بزرگ است که قصد ما را از آدم‌های شله هم بگیرد.‌‌‌ می‌فهمی پدر، از پارسال به این طرف‌‌‌، جور کردن هر دندان یک لک افغانی‌‌‌ می‌شد ولی حالا قیمت ترمیم هر دندان مانند فنر بالا رفته و همه اشخاص مجبور ساخته که فقط به کریم و برس پناه ببرند و از خیر تداوی دندان بگذرند. قیمت کار دوکتوران دندان در همه جهان به همین منوال است. پدر گفت: اوه از همان خاطر داکتر‌های افغان قیمت‌های‌شان را بلند برده‌‌‌‌‌اند که دالر و پوند به جیب بزنند. پسر گفت:

دعا کن که نرخ‌‌ها به سرعت نور بالا برود تا میدان تاخت و تاز را برای ما خالی و مساعد‌‌‌‌تر بسازد. پدر که یک عمر تجربه داشت افزود:

غافل نباشی پسرم که وقتی بیش از حد کانال کشی کنیم آدمی به داد رسیده‌‌‌ و دندان مریض‌اش را‌‌‌ می‌کشد‌‌‌ که بازار ما باز هم به کساد مواجه‌‌‌ می‌شود. پسر گفت:

پس باید ما شیوه‌‌‌ای کار خود را تغییر بدهیم. چطور..؟ میان دندان‌‌ها سوف بزنیم که راهِ گریز و بقا برای ما پیدا شود. پدر که از خستگی چشمانش خمار شده بود‌‌‌، خمیازه‌‌‌ای طولانی کشیده و آهسته گفت:

همین را‌‌‌ می‌گویم که میدان را خالی نسازید تا تجارت و بقای ما به بن بست نخورد.! تن به تغییر..!‌‌‌

ارسال نظرات