انسان زیستن و شاعر مردن

مروری بر «آخرین اغواگری زمین: پناه بردن به هنر، شعر و کلمه»

انسان زیستن و شاعر مردن

مروری بر «آخرین اغواگری زمین: پناه بردن به هنر، شعر و کلمه» عنوان مطلبی است که به قلم سعید رضادوست، پژوهشگر و نویسنده در چهارمین شماره مجله هفته فرهنگ و ادب منتشر شده است.

نویسنده: سعید رضادوست

عنوان کتاب: آخرین اغواگری زمین: پناه بردن به هنر، شعر و کلمه

نوشته: مارینا تسوِتایوا

ترجمه: الهام شوشتریزاده

چاپ اول 1401

انتشارات اطراف

 

«درآغاز هیچ نبود، کلمه بود». تمام قصه از همین نقطه آغاز میشود. تمامِ حرف بر سرِ حرفی است که از گفتنِ آن عاجزیم.

تسوِتایوا میکوشد تا از «چهرۀ پنهانِ حرف» پرده بردارد. او جهان را شعری مجسم میبیند و از همین زاویه نیز آن را تفسیر میکند. او همچون مِری میجلی شاعران را «قانونگذاران ناشناختهی جهان» میداند و شناسنده و شناسانندهی نهادِ ناآرامِ جهان. او از «سکّوی سرخ» به «هلاکِ عقل به وقتِ اندیشیدن» نگاه میکند. ذرّهبینِ شناخت را در دست میگیرد و جستجویِ ذهنیِ خویش را میآغازد.

«آخرین اغواگریِ زمین: پناه بردن به هنر، شعر و کلمه» جستارهایی هفتگانه از مارینا تسوِتایوا است، که در سوزگارِ درد و دریغ، به پایمردیِ نشرِ اطراف و ترجمۀ نابِ الهام شوشتریزاده، در میانۀ مهرِ سالِ پیش عرضه شد. در این کتاب ما با «نثرِ شاعر» مواجهیم و «در نثرِ شاعر، واحدِ کار، واحدِ سعی و تلاش، جمله نیست، کلمه است یا حتّی هجا».(1) تسوِتایوا در این جستارها در پی توصیف لحظهای است که ما آن را الهام میخوانیم. لحظهای که شعورِ مرموز بر ما میبارد. رشتهای ناپیدا این جستارهای هفتگانه را به یکدیگر پیوند داده است و مجموعهای منسجم از آنچه را که میتوان مؤلفاتِ «فلسفۀ تسوِتایوا» نامید، عرضه میکند. در منظومۀ فکری تسوتایوا مفهوم و مصداقِ «معاصرت» جایگاهی ویژه دارد. در پرتوِ مفهومِ معاصرت است که او مرادِ خویش را از امرِ متعالی تبیین میکند، هنرمندِ محبوبِ خویش را میشناساند و معیارهای مانایی را برمیشمارد.

معاصرت با مفهومِ زمان گره خورده است، اما کدام زمان؟ گذشته، حال یا آینده؟ «معاصرت یعنی محکومِ زمانۀ خود بودن. یعنی محکوم بودن به همراهی با مسیرِ زمانه. نمیتوانی از تاریخ بیرون بپری.» (2) اما در عین حال «هر نوع معاصرت با اکنون یعنی همزیستیِ چندین زمانه، یعنی آغازها و پایانإهای بسیار، یعنی پیوندی زنده و جاندار که تنها راهِ سست کردنش قطعِ پیوندِ آن است.»(3) معاصرت از دیدِ مارینا، همانا «سرمدیّت» است. زمان از ازل به سوی ابد جاری شده و شتابمند و پیوسته در جریان است. زمان چیزی جز «حال» نیست. ما با سه تجلی مواجهیم: حالِ گذشته، حالِ حال و حالِ آینده. معاصرت گره خوردن به همین «حال» است. هنرمندِ معاصر، غبارِ عادت را از دامنِ چیزها میتکانَد و همواره نکتهای نو را برای شناختن مییابد. به این ترتیب «هر هنرمندِ بزرگی در عرصهی فعالیت خودش ناگزیر معاصر است».(4) هنرمندِ معاصر همچون «شهسوارِ ایمانِ» کی‌یر کگور، امرِ جاودان را مییابد و به سرمدیّت گره میخورد اما بیگمان همواره میتوان «نشانی از عصر و زمانهاش» (5) در آن بیابیم. هنرمندِ معاصر در نمونۀ نابِ خویش، دورانساز میشود. او یک نابغه است که «نامِ خود را به دورانش میدهد. چنانکه گویی او و دورانش یکی شدهاند، حتّی اگر خودش از این واقعیت چندان آگاه نباشد یا دستکم ادعا کند آگاه نیست». (6) او و دورانش در هم میتنند. «این گرفته پای آن، آن گوشِ این / این بر آن مدهوش، وان بیهوشِ این». او روزگارِ خویش را میشناسد و اما با دگر شدنِ زمانه، دگرگون نمیشود. او خویش را در روزها میدمد. روحِ دوران، بریده نفسهایی است که هنرمندِ معاصر در کالبدِ ایام دمیده است. او میآفریند، زمان و زمانهی خویش را. «معاصرت یعنی آفریدن زمانهی خود، نه بازتاباندنش. شاید هم بازتاباندنش، اما نه همچون آینه، که همچون سطح صیقلیِ سپر. معاصر بودن

یعنی آفریدنِ زمانهی خود، یعنی پیکار با نُهدهمِ هرآنچه در زمانه است، آنسان که با نُهدهمِ نخستین پیشنویسِ شعرت پیکار میکنی». (7) او سنجۀ زمان و زمانه است. «معاصر، یعنی آنچه شاخصهی زمانهی خود است و بر اساس آن دربارهی زمانه داوری میکنند؛ نه تقاضای زمانه، بلکه تجلی و نمودِ زمانه. معاصرت ذاتا یعنی گزینش؛ گزینشِ وجوهی از زمانه. آنچه حقیقتا معاصر باشد، جاوادانه و ابدی خواهد ماند. از این رو، فقط نمایانگرِ برههای خاص نیست و همیشه به هنگام است؛ همواره معاصر و روزآمد است». (8) با هنرمندِ معاصر باید گفت: «نه دیروزی که امروزی، نه امروزی که فردایی». معاصرت یعنی امروز زیستن و فردا به دنیا آمدن.

اما شعر چیست؟ «چیست اگر نیست / آن لحظهی غبارزدایی آیینه رواقِ یقین را / دیدن در لحظهی شکفتنِ یک گل / آزادیِ تمامِ زمین را». شعر در پیوندِ ناگزیر با زندگی است. بیشتر، شعر، زندگی است و تسوِتایوا به درستی تخصص خویش را زندگی میداند.(9) شعر، خانهی شاعر است و او در آن نفس میکشد. هستیِ او به هستِ شعر گره خورده است و جز شعر مباد سرنوشتش. «شعر، زندگی روزمره را غربال میکند و زوائدش را دور میریزد. بعد زندگینامهنگار از راه میرسد و روی زمین زانو میزند و لابلای کلوخههای باقیمانده میگردد تا شاید آنچه را که رخ داده، بازبیافریند. هدفش چیست؟ میخواهد شاعر را پیش چشممان زنده کند. انگار زندگینامهنگار نمیداند که شاعر در شعرش زنده است، و دوری از دیگران جوهرهی وجودش است».(10) در شاعر، استعدادِ ذاتی با استعدادِ زبانی پیوند مییابد. «اگر احساسِ آتشین داشته باشی و ننویسی، شاعر نیستی (واژههایت کو؟). اگر بنویسی و احساسِ آتشین نداشته باشی، شاعر نیستی (ذاتِ شاعرانهات کو؟ گوهرِ هنرت کو؟ فرمِ هنرت کو؟) اگر اینها در کار نباشد، شاعر نیستی. تفکیکناپذیریِ گوهر و فرمِ هنری». (11)

شاعر، جهانوطن است و شعرش نیز سرودی سرمدی. در هر شعرِ ناب میتوان چهرهی پنهان تمامِ دیگر شعرهای جهان را بازیافت و در هر شاعر نیز وجودِ تمامِ دیگرشاعران را. همچان که امپراتورِ فیلسوف، مارکوس اورلیوس، میگفت: «تمامِ ترانههای عالمِ عنصر، ترانههای شخصِ من است». بدین ترتیب «در هر شاعر، تمامیتِ شعر را مییابیم، چرا که اساساً ما با «شاعران» سروکار نداریم؛ با «شاعر» سروکار داریم: شاعری یکه و یکسان از ازل تا ابد. شاعر نیرویی است که رنگ و بوی زمانهای خاص، قومی خاص، کشوری خاص، زبانی خاص یا شخصی خاص را به خود میگیرد، و همچون رودی در بسترش در این یا آن اقلیم، زیر این یا آن آسمان، بر این یا آن خاک جاری میشود».(1۲) گوهرِ هستی از دلِ او به هر دلی دست به دست میرود. به همین سبب است که همۀ شاعران چنین همسانند و چنین ناهمسان. همسانند، چون همگی بلااستثنا رؤیاهایی دارند. ناهمسانند، چون رؤیاهاشان با هم متفاوتند. شاعران در قدرتِ رؤیاپردازی همسانند و در چندوچونِ رؤیاها ناهمسان.(13)

اگر معاصرت، سرمدیّت بود و گره خوردنِ ازل به ابد در هنرمند، نقد نیز چیزی نیست جز «دیدنِ سیصد سال بعد، دیدنِ ماورایِ سرزمینهای دوردست».(14) بدینترتیب ناقد نیز برای قضاوت کردن و حکم دادن باید با شعورِ مرموز ارتباط بیابد، از زمان و زمانهی خویش فراتر رود و نه تقاضای زمانه، بلکه تجلی و نمودِ آن باشد. «در عرصۀ نقد، کسی که پیامبر نباشد صنعتگر است؛ حق دارد کار کند اما حق ندارد قضاوت کند و حکم بدهد».(15) منتقدِ راستین امکانِ حذفِ ضمیرِ «من» را مییابد و میتواند از چنان کلاننگریای بهرهمند شود که دست به قضاوت برَد.

شعر برای تسوِتایوا بزرگترین تکلیفِ آدمی است، همچنان که اعتراف برای آگوستینِ قدیس. شعر، اعتراف است و مارینا تسوِتایوا به بزرگترین تکلیف زندگی خویش جامۀ عمل میپوشاند. او در پیِ توصیفِ «آنچه الهام مینامیم» مینویسد: «تمامِ هنر ما در این است که بتوانیم به موقع، پیش از آنکه هر پاسخ دود شود و به آسمان برود، پرسشِ خود را در کنارش بنشانیم. الهام یعنی همین پیشی گرفتنِ پاسخ بر پرسش. و چه بسا چیزی نصیبت نشود». (16)

مارینا تسوِتایوا و جستارهای هفتگانهاش «بر ما» و «در ما» اثر میگذارند. بهرههای بزرگ از این تاثیر، اکنون که «آخرین اغواگری زمین» به فارسی برگردانده شده است، مدیون ترجمۀ ناب و روانِ الهام شوشتری‌زاده است. ترجمهای که شعر و شور و شعور را در یکدیگر تنیده و مصداقی است درست و راست برای همانچه «الهام مینامیم». انتخابِ درستِ لحن و واژگانی بجا. همان که تسوتایوا میگفت: «تناسبِ استعدادِ ذاتی و زبانی». هنگامی که با سطرهایی درخشان و پرشمار همچون این فراز مواجهیم که: «نامِ پرآوازه تقدیرِ مایاکوفسکی بود؛ نه تقدیرِ محتمل، که تقدیرِ محتومش. گویی نامِ او پیشاپیشِ او بود. او بود که باید خود را به نامش میرساند.» نمیتوان و نباید از کنارِ ترجمهای چنین استوار و درخشان به سادگی گذشت.

مارینا تسوِتایوا بر آن بود که «اگر روز داوری پیشگاهی به نام پیشگاه کلمه هم در کار باشد، گناهانش آمرزیده میشود».

مارینا، انسان زیست و شاعر مُرد. اما اجازه دهید این نوشته را با پرسشِ ذهنسوزِ او به پایان برسانیم: «باید چنان شعر بنویسی که گویی در پیشگاه خدا، در پیشگاه حضوری قدسی، ایستادهای. لیک کدام جزء وجود ما چنین حضوری را تاب میآورد؟ کدامِ ما؟»

 

1 - آخرین اغواگری زمین: پناه بردن به هنر، شعر و کلمه، تسوِتایوا، ترجمۀ الهام شوشتریزاده، نشر اطراف، چاپ اوّل، 1401، ص. 22

2 - پیشین، ص. 57

3 - پیشین، ص. 56

4 - پیشین، ص. 49

5 - پیشین، ص. 54

6 - پیشین، ص. 54

7 - پیشین، ص. 75

8 - پیشین، ص. 73

9 - پیشین، ص. 125

10 - پیشین، ص. 117

11 - پیشین، ص. 211

12 - پیشین، ص. 153

13 - پیشین، ص. 242

14 - پیشین، ص. 208

15 - همان

16 - پیشنی، ص. 276

ارسال نظرات