مهدی م. کاشانی نویسندهای ایرانی-کانادایی ساکن تورنتو است که داستانهای کوتاهش در مجلات ادبی کانادا و آمریکا منتشر شدهاند و طی چند سال اخیر در میان نامزد نهایی جوایز ملی نشریات کانادا و جایزهی داستان کوتاه کشورهای مشترکالمنافع بودهاند. نشر نیلا مجموعه داستانی از او به نام «نگاه پاک ایرن» را در ایران منتشر کرده است.
من خیلی متنهای در رثای رفتگان را جدی نمیگیرم. شما هم این را جدی نگیرید. بازماندگان باری بر دوش خود حس میکنند (چه از روی احساس و چه منطق) که به دنیا نشان بدهند عزیزشان بهترین بوده است و شنوندگان هم عموما پذیرای این صفات برترند. حالا این اغراق بهخودی خود ایراد ندارد. ایراد آنجاست که اکثر این متون به هم شبیه میشوند و عملاً بعضی از خصوصیتها معنای خود را از دست میدهند. این اجحافی است بر مردگانی که اغراق برایشان کار نمیکند، که آن صفات نیک را به حد غایی داشتهاند. وقتی همهی رفتگان «مهربان» باشند، آنی که از بقیه مهربانتر بوده همانقدر مهربان است که سایرین. چرا این فکر به ذهنم خطور کرد؟ وقتی که قرار شد یادداشتی برای استادم، محمد محمدعلی، بنویسم و خاطراتم را مرور کردم تا صفات بارز او را فهرست کنم، به نظرم آمد او از آن دسته رفتگان مورد اجحاف است، از آن مهربانانی که از بقیه مهربانتر بودهاند.
حوالی سال ۲۰۱۰ بود که حال روحی خوبی نداشتم و دنبال تجربههای جدید بودم. طی یک سلسله اتفاقاتِ قضاوقدری، روزی بعداز کار، آشنایی را در خیابان دیدم و به اصرار او به رستورانی رفتیم. در آن رستوران یکی از دوستان قدیمی حضور داشت و لابهلای صحبتها گفت:«تو چرا کلاسهای محمد محمدعلی نمیآیی؟ سهشنبهها عصر در نورث ونکوور.» آن موقع من محمدعلی را صرفا به اسم میشناختم و چیز زیادی در مورد خودش یا کلاسش نمیدانستم. با خودم گفتم تو که حتی یوگا را هم امتحان کردی، کلاس نوشتن که دیگر این حرفها را ندارد. رفتم.
من تا آن موقع تجربهی شرکت در کلاس نوشتن نداشتم (و هنوز هم به جز آن نداشتهام) و چیزی در ذهن ندارم که با آن کلاس مقایسه کنم. اما با همان تک تجربه هم میدانستم این کلاس فقط یک کلاس نیست. آنجا با قشری از ایرانیان مهاجر آشنا شدم که شاید تا آن روز دغدغهی نوشتن نداشتند، اما همگی جذب آن کلاس شده بودند و خیلی جدی دنبالش میکردند. برایشان اسم و شهرت محمد محمدعلی عامل تعیینکننده نبود. عامل تعیینکننده خود او بود و منش شخصیتیاش.
محمد محمدعلی یکی از مشوقان اصلی من برای نوشتن و چاپ کردن بود. یکی، دو سالی کلاس را مرتب میرفتم (همان مکان و همان اتوبوس) تا اینکه خودش گفت:«تو دیگه فارغالتحصیل شدی.» اما ارتباطمان حفظ شد. هرجا برنامهای بود، من را معرفی میکرد و با چند جمله، طوری جو را تغییر میداد که غریبهها آشنا میشدند. همیشه گوش شنوا داشت. همیشه برای کمک آماده بود. یک بار طرحی داشتم که به اسطورهها نزدیک میشد. پای تلفن برایش تعریف کردم. گفت برویم کافهای بنشینیم و صحبت کنیم. فردایش رفتیم تیم هورتونز نزدیک خانهاش. دو بار به خاطر سیگار بحث را متوقف کرد، اما به جز آن یک بار هم به ساعتش نگاه نکرد. اینقدر با طمأنینه حرف میزد و گوش میداد که فکر میکردی تمام دقایق دنیا مال توست.
این ویژگیها فقط مختص به حضورش در ونکوور نبود. یک بار که به ایران سفر کرده بود، از قضا من هم ایران بودم. چند باری دیدمش. به ماهیای میمانست که دوباره به آب برگشته باشد. دور و برش شلوغ بود. شاگردان قدیمی که حالا خیلیهاشان نویسنده شده بودند، حلواحلوایش میکردند. دمخور ادیبانی همتراز خودش بود. اما همچنان همان محمدعلی خاکی و صمیمی کلاسهای سهشنبهها بود. من را با خودش به یک مهمانی روشنفکری برد، جایی که هیچکس را نمیشناختم. الان با چند تایی از مهمانان آن محفل رفاقت دارم، صرفاُ به لطف آن جملههای جادویی او که حین حلواحلوا شدن، شاگرد قدیمی ونکووریاش را فراموش نکرده بود.
اواسط ۲۰۱۴ ونکوور را گذاشتم و با دو چمدان و دو پرنده (دیهگو و فریدا که اتفاقا استاد را از گاز گرفتنهایشان بینصیب نگذاشته بودند) آمدم به تورنتو. ارتباطمان دچار بلای «دوری و دوستی» شد. سالی یک بار، حوالی روز تولدش بهش زنگ میزدم. آخرین بار، همین اردیبهشت بود. خوشحال بود که بالاخره بعداز ده سال زندگی در غربت، حقوق بازنشستگیاش درست شده. گفت حالا میتواند کمی ولخرجی کند. از من قول گرفت که اگر به ونکوور رفتم، به کلاسش سر بزنم. نشد که بروم و حالا دیگر دیر است.
اما یکی از ویژگیهای محمد محمدعلی که کمیاب است، که باید همگام با رزومه کاریاش همهجا یاد شود، پاکیزگی گفتاریاش بود. همه میدانند که فضای فرهنگیـهنری ایران (چه داخل و چه خارج) تمیز نیست. محمد محمدعلی عمری را در دل این محافل گذرانده بود، با خیلیها دمخور بوده و قطعا از بعضی هم دل خوشی نداشته، ولی یک بار هم ندیدم چیزی را حتی در خلوت بگوید. نه فقط دربارهی همقدهای خودش، در مورد خود ما دور و بریها هم. بعضی وقتها از سکوتش یا حالت نگاهش میشد فهمید از فلانی دل خوشی ندارد، اما انگار چفت و بستی اخلاقی در ذهنش بود که نمیگذاشت چیزی بر زبانش جاری شود. حتی شیطنتهای من برای به دست آوردن جزئیات ناب و دستاول هم راه به جایی نمیبرد. دستم را خوانده بود.
خلاصه اینکه او رفت. کلیشه است که بگوییم نمیشود جای خالیاش را پر کرد. جای هیچ رفتهای پر نمیشود. اما بعضیها را بیشتر دلت میخواست که کاش میشد. مثل محمد محمدعلی.
ارسال نظرات