گروه ادبیات هفته: «دیاسپورا»، عامترین نامی است که به انواع مهاجرت (اعم از اجباری و اختیاری) میتوان داد. از سختیهای مهاجرت البته همه سخنها و درد دلها داریم؛ اما گاه همین زیست دشوار، ثمرهایی رنگین و شیرین به بار میآورد. از تازهترین نمونههای چنین اتفاقات خوشحالکنندهای، انتشار مجموعه شعر «پرتاب سنگ به رنگ» سرودهی علیرضا هدایی شاعر و فعال فرهنگی ساکن آلمان به کوشش و با ویرایش و تصویرگری خانم عالی بدیهی و توسط نشر ایشان «مجموعهی هنری امید» در کانادا منتشر شده است. اینک به مناسبت این کتاب تازه با هردوی این عزیزان به گفتوگو نشستیم تا هم با خودشان و هم با سرگذشت شکلگیری و تولد این کتاب آشنا شویم. |
با سلام به هر دو عزیز و تبریک بابت چاپ کتاب. لطفاً پیش از هر چیز بفرمایید علیرضا هدائی و خانم عالی بدیهی دوست دارند چگونه خود را معرفی کنند؟
هدائی: من علیرضا هدائی، فرزند ایران، بچهی شهر اهواز. دانشآموختهی رشتهی هنرهای نمایشی از دانشکدهی هنرهای زیبا دانشگاه تهران. بازیگر نمایش روی صحنه، تلویزیون و سینما. دبیر ادبیات فارسی و هُنر.
بدیهی: من عالی بدیهی هستم. متولد آبادان و دارای شناسنامه از شیراز که خود داستانی مفصل دارد و در گنجایش این زمان اندک نیست. تحصیلات مدرسهای خود را خلاف جریان رضایت پدر انجام دادم. او آرزوی پزشک شدن من را داشت و من علاقهمند به علوم انسانی و ادبیات و هنر بودم؛ که این آخری اکیداً برایم ممنوع بود؛ بنابراین ادبیات خواندم در دانشگاه تهران وارد رشتهی فلسفه شدم که باز پدرم میگفت نانوآبی ندارد. بعد از پایان دورهی لیسانس، پدر که کارمند شرکت نفت بود که همان سال بازنشسته میشد و میتوانست یکی از فرزندانش را در آنجا استخدام کند و من هم بزرگترین فرزندش بودم، این دعوت را نپذیرفتم و آن را به خواهر کوچکترم پیشنهاد دادم و خودم معلم سازمان استعدادهای درخشان شدم. همسرم هم اولین مدیر آموزشی آنجا بود.
به دوره کارشناسی ارشد برنامهریزی آموزشی برای استعدادهای درخشان دانشگاه «یو.اس.سی» وارد شده ولی این دورهی سهسالهی کار و آموختنها، با شروع انقلاب پایان یافت و از کار اخراج شده و بعد از ده سال گوشهنشینی و پرداختن به زندگی خصوصی و گذراندن آن، از راه خیاطی در مسیر هنر افتادم. در دورهی اول پذیرفتهشدگان رشته نقاشی در مقطع کارشناسی وارد دانشگاه آزاد شدم و بعد از آن در مقطع کارشناسی ارشد پذیرفته شدم. چون دانشجوی نمونه بودم توانستم تدریس دروس فلسفی و هنری آن دانشگاه و سایر مراکز آموزشی هنر و تربیتمعلم را بر عهده بگیرم که تا حدود ۲۰ سال بهصورت حقالتدریسی ادامه یافت و هرگز استخدام نشدم؛ چون دارای یک حکم اخراج بودم. بعد همدست به اقدام برآوردن آرزوی دیرینم زدم و با هر مکافاتی بود در دوران خاتمی توانستم یک هنرستان غیرانتفاعی هنر تأسیس کنم که بعد از ۹ سال تلاش و کوشش مجبور به بستن آن و ترک وطن شدم. با سه چمدان برای من و همسرم و آخرین فرزندم؛ که محتوای یکی از آنها فقط مدارک و دارو بود.
شما کار فرهنگی را پیش از مهاجرت آغاز کردید و اینجا ادامه دادید، درست است؟
هدائی: با توجه به رشتهی تحصیلی و سلیقه و استعداد، مانند بیشتر مردم که در داخل و خارج از کشور، تولیدات فرهنگی دارند که کمتر همگانی میشود و بیشتر در پروندههای شخصی میمانند و از بین میروند. من هم از دوران دبیرستان، مینوشتم و میسرودم که میدانیم، بیشتر آنها زاییدهی دوران نوجوانی است و در بازنگریها و بازنویسی، شکل جدیتری به خود گرفتند. کوششهای فرهنگی امروزم، نتیجهی تمرینات گذشتهام است.
بدیهی: من از کودکی، زمانی که پنجساله بودم بچههای همسایه را در حیاط منزلمان جمع میکردم و به آنها خواندن و نوشتن میآموختم. خودم را میتوانم در سه کلمه خلاصه و معرفی کنم: مادر بودن، معلم بودن و هنر ورزیدن که سرچشمهی این هر سه عشق به انسان است، آنهم پاکترین و بیگناهترینشان؛ و دوستشان داشته و دارم. تا زندهام تمام رویدادهای زندگیام همراه با حرکت فرهنگی و عشق و شجاعت بوده و هست و بعد از مهاجرت هم همان روش ادامه داشته و خواهد داشت.
میرسیم به مجموعهی تازه چاپ شده. این مجموعه چه سرگذشتی را طی کرد تا گامبهگام شکل بگیرد و متولد شود؟
هدائی: آنچه از ایران با خودم به مهاجرت آوردم، ذخیرههای ذهنی و کاغذ پارههای فرهنگی بودند. در دوران پناهندگی، اخبار دردناک کشور و دگرگونیها، هر ایرانی را دگرگون میکرد. من هم متأثر از این رویدادها، میسرودم و میسرودم و گردآوری میکردم. نوشتن اینها و شنیدن موسیقی دستگاهی، سبب آرامشم میشدند.
بدیهی: من از کودکی به کتاب خواندن و نوشتن علاقهمند بودم. نوشتههایم را از چشم پدر و مادرم پنهان میداشتم و از ترس اینکه دیگران متوجه پرسشها و نظرهایم بشوند همه را پاره کرده و دور میریختم. از تمام دوران تدریس و فعالیتهای هنریم دستنوشتههای بسیار داشتم که هرگز نمیتوانستم و نمیخواستم که در ایران چاپشان کنم. بعد از خارج شدن از ایران و رسیدن به کانادا در فکر جمعآوری نوشتههایم بودم که اینجا چاپشان کنم. در این میان توسط یکی از شاگردانم در استعدادهای درخشان که حالا همهی آنها از استادانم هستند، به یک گروه تلگرامی دعوت شدم که در آن عدهای از شاگردانم و چند نفر از معلمهای دوران قبل که از دوستان و همکاران قدیمم بودند نیز حضور داشتند. خوب پس از گذشت زمانی به خوشآمدها و حال و احوالپرسی از آن عزیزان.
آقای هدائی را بعد از ۴۰ سال دوباره یافتم و مدتی از کار و اقامت و احوال همدیگر پرسیدیم و ضمن گفتوگوها متوجه شدم که ایشان همسر نازنینش را بعد از گذشتن یک دورهی طولانی سخت بیماری ازدستداده، من هم که این درد را بهخوبی میشناختم و سختیاش را درک کرده بودم، ارتباط بیشتری با ایشان گرفتم. تا اینکه متوجه شدم سرودهها و نوشتههای زیادی دارند که علاقهای هم به جمعآوریشان نشان نمیدهند. به ایشان گفتم که به دنبال راهاندازی کار نشر هستم و میخواهم نوشتههایم را جمعآوری و چاپ کنم؛ ایشان هم کمکم راضی شدند که نوشتههایشان را برای من بفرستند. مدتی به بازبینی و ویرایش آنها گذشت و زمانی هم صرف تصویرگری بعضی ایدههای سرودهها کردم. حاصل این کوشش و هماندیشی، کتابی هست که بهزودی در دسترس همگان قرار خواهد گرفت. این کتاب شامل ۸۶ سروده هست که من برای ۲۰ سروده آن تصورات ذهنی رنگین خود را بر کاغذ آورده و همراه طراحی رو و پشت جلد قرار دادم. این کتاب به نام «پرتاب سنگ به رنگ» متولد شد که امیدوارم موردتوجه شما عزیزان قرار بگیرد. لازم به یادآوری هست که نوشتهها و داستانهای کوتاه و بلند دیگر از ایشان در نوبت چاپ هستند.
در مسیر نشر کتاب فارسی در خارج از ایران با چه مشکلاتی روبهرو بودید؟
هدائی: نشر کتاب و نوشتههای کوتاه و پراکنده به زبان فارسی، مشکلات تولید را دارد، اما مزایای وجودشان صد در صد است. انسان با زبان مادریاش همزاد است. نمیشود همزاد را نادیده گرفت. زبان فارسی رشتهی محکم و گوش نشینی است و ما نیاز به پیوند با آن داریم. برای همین، شنیدن و خواندن یک جملهی فارسی معمولی، لبخند شادی یا تأثُر به لب میآورد، همین سبب پیوند نژادی، قومی و ملیتی میشود.
بدیهی: چاپ کتابهای فارسی در خارج از ایران یک مشکل و در داخل ایران هزار مشکل دارد. من هرگز حاضر به تجربهاش نشدم. برای انجام کار چاپ مدتی به دنبال چاپخانهها در گوشهکنار جهان بودم و به نتیجهی مناسبی نرسیدم. به آمازون دلخوش کردم که آنهم از ادامه چاپ کتابهای فارسی رو برگرداند تا اینکه توسط یکی از دوستان با وبسایت «لولو» آشنا شدم که زمان برد تا با چندوچونش آشنا شدم. در حال حاضر مشکلی در این زمینه ندارم.
در یک نگاه کلانتر نقش مهاجرت را در نوشتن و نشر کارهایتان چه میبینید؟
هدائی: مهاجرت شاید گونهای از بیماری است با آسیبهای زیاد که دیده نمیشود، ولی دردش به گفتهی هدایت: «روح را در انزوا میخورد». اینکه چمدانت را در گوشهی راهرو همچنان بسته گذاردهای. اینکه مادر و پدر میان دو فرهنگ قرار میگیرند و با آنچه آموخته و پرورده شده و شکلگرفتهاند، باید تأثیرات فرهنگی خوب و امروزی جوامع غربی را پذیرا و در شیوهی ادارهی خانواده بهکارگیرند و متوجه شوند تربیت دوگانهی فرهنگی، اجتماعی فرزندان را چگونه انجام دهند. اینکه ارزشهای اخلاقی و اجتماعی خودت را نگهداری و … باید ارزشهای خوب اجتماعی کشور میزبان را بپذیری و با خودت هماهنگ کنی و مواردی که همگان بیشتر میدانند و نیاز به تکرار نیست. اینها سبب پویش و تلاش و آگاهی و دگرگونی درونی میشوند و اثرات خودشان را بر زندگی شخصی و اجتماعی و شیوهی تفکر و تولیدات فرهنگی میگذارند.
بدیهی: من خارج از بحث مهاجرت اجباری که خود دچار آن شدم، از کودکی علاقهمند به شهرهای بزرگتر و دنیاهای گستردهتر بودم. هرچند که تصمیم نداشتم کشورم را ترک کنم و میخواستم تا جایی که بتوانم در کنار جوانان بیحمایت کشورم بمانم ولی شد آن زمانی که وطنم دیگر وطن من نبود و به تاراج جاهلان رفته بود و مجبور به ترک آن شدم. در روانم به خاطر زخمهای متعدد آن دوران یک لکه تیره و کدر وجود دارد. ولی از آنجا که عادت دارم تهدیدها و ناکامیها را به فرصت تبدیل کنم، از اینکه در کانادا هستم بسیار خرسندم و میبینم در این بخش زندگیام میتوانم طعم شیرین آزادی نسبی را بچشم. در مهاجرت متوجه شدم که جهان از آن همگان است و من هم سهمی از آن دارم.
برنامههای آیندهتان چیست؟
هدائی: به سبب پیشینه آموزش ادبیات فارسی که داشتم و هنوز همچنان آموزش زبان فارسی را در مهاجرت داشته و دارم، برای جبران کمبود مواد لازم، خودم داستانهای کوتاه و نیمه بلندی را نوشتهام که دانش آموزان با واژههای بسیاری که در کتب دبستانی نیست بیشتر آشنا شوند. خانم بدیهی و من تصمیم گرفتیم که با ویرایش ایشان، آنها را هم به چاپ برسانیم، شاید خواندن این داستانها به زبان فارسی، برای فرزندانشان مناسب باشند.
بدیهی: برای آینده برنامههای فراوان دارم و داریم ازجمله: نشر کتابهای آموزشی برای آموزش بهتر و آسانتر زبان فارسی، تهیه و نشر کتابهای داستان برگرفته از آثار ادبی پیشینیان در حد دریافت کودکان و چاپ و نشر داستانهای هر دویمان و عزیزان دیگری که درزمانی دیگر معرفی خواهند شد.
و حرف پایانی ناگفته:
هدائی: بسیار سپاسگزار تلاش شما هستم که زمان خودتان و صفحهی مجله را در اختیار درد دل من گذاردید. باید در این زمان کوتاه، از همیاری و همفکری سرکار خانم بدیهی که هم ویرایشگر و هم تصویرساز و طراح و هم ناشر کتاب هستند، سپاسگزاری ویژهای داشته باشم و خشنودم که با تلاش ایشان، این کار بزرگ به سامان رسید.
بدیهی: در پایان میخواهم به خوانندگان هموطنم از زن و مرد و پیر و جوان بگویم که در این زمان، برای اقدام به یک کار فرهنگی و هماندیشی هرگز دیر نشده و هیچ مانعی هم بر سر راه اراده انسان کارساز نخواهد بود. نه مهاجرت، نه فاصله، نه نداری، نه درد، نه غم و نه فقدان، هیچکدام در برابر خواست و اراده قوی انسان برای رشد و توسعه نمیتوانند دوام بیاورند. کافی است که عزم راسخ و هدف و طرح راه، روشن و مشخص باشد. از همه عزیزان و یاران درخواست میکنم که با خرید و خواندن و اعلام نقدهایشان بر این اثر چه در بخش سرودهها و چه در بخش تصویرها ما را یاری و موجب پیشرفت این دو معلم قدیمی باشند.
من هم از شما، فرشید عزیز با همه مهربانی و لطفت و از مجله هفته برای زمانی که برای گفتوگو با ما و معرفی این کتاب گذاشتید بسیار سپاسگزار هستم. امیدوارم در گفتوگوهای بعدی دستاوردهای بهتری برایتان داشته باشیم؛ و از همه عزیزان خواننده هم برای زمانی که صرف خواندن و شنیدن گفتههای ما کردند و حمایتهایی که مینمایند، قدردانی میکنم. در پایان از آقای هدائی هم یک سپاسگزاری جداگانه دارم برای ایجاد این فرصت و این هماندیشی و اعتماد به من که حاصل یکعمر سروده و نوشته خود را به دستم دادند و با شکیبایی هر چه بیشتر چانه زدنهایم را شنیدند و گاهی اجرا و گاهی رد کردند. لازم به یادآوری هست که چنین هماندیشیهایی بین دو معلم قدیمی و کارکشته کار بسیار سختی هست. پس یک آفرین بر ایشان و یک خسته نباشی به خودم و شما که شنیدید و خواندید و شاید لبخندی هم بر لب آوردید.
خانم عالی بدیهی گرامی و آقای علیرضا هدایی عزیز از شما سپاسگزاریم.
ارسال نظرات