امیر حکیمی
دو قطعهی «گربۀ اعلیحضرت» و «جمهوری سردار» از مجموعهی «عجایب یاد» نوشتۀ امیر حکیمی در قالب شعر برگزیده شدهاند. این کتاب به کوشش انتشارات «آسمانا»، تورنتو، به زودی منتشر خواهد شد. «عجایب یاد» در چهار بهره، گردآمده از قطعههایی است که بین سالهای ۱۳۹۵ تا ۱۳۹۹ ساخته شدهاند. نگارنده در این سالها در بازخوانی تاریخ مشروطه تا ملی شدن نفت به شالودۀ طرح «عجایب یاد» رسید؛ دفتری برساخته از یادها، در شگفتنمایی وامدار «عجایبنامه»های کهن، از ایستگاه کمابیش یک سده پس از رویدادها.
در بهرۀ نخست، «عجایب یاد»، هر قطعه تاثر و برداشتی است برآیند بازخوانی سرنوشتی درتنیده با رویدادی تاریخی، از تماشاگاه «منِ» امروز. بهرۀ دوم، «طبیعت بیجان»، مجموعهای از تابلوهایی ایستا است که هر یک جنبندهای تاریخی/فرهنگی را قاب گرفته، تا زمینههای نمادینتری را رنگآمیزی کرده، به پسزمینه بیافزاید. بهرۀ «روزگار نفط» در ژرفای زمان تا 1357 و پس از آن پیش میآید. و سرودههای «عشق در روزگار نفط» در پرسش از بودن و چگونگی عشق در چنان و چنین روزگاری نوشته شده است.
«عجب نیست گر ظالم از من به جان
برنجد که دزد است و من پاسبان.»
(سعدی)
«جمهوری سردار»
از بـامیــان تا حلب
هلالهای خون سرِ دار.
وز بیـروت تا صنعا
هلالِ آتشین:
زورقِ روان ـ رویا ـ بر سراب، سربِ گداخته.
گفتی: ـ من از شکستِ پیاپی رویینهپیکرم !
هیهات . . .
بنگر به پیکرت !
هزار دستهگل به خودت پیشکش نمودهای، سردار!
به من؟ هزار حنجره خاموش ؛
هزار بار دار و نی: نوای زاغ ؛ جنگلی که سوخته.
از آرمانـشهر تا مدینهالنبیِ تو ـ نگاه کن :
دریاچه، خون !
زایندهرود، خون !
بازیِ کودکانه : کاسههای سر، در چه؟
خون: میدانِ یادها ـ جنگ و مین و نفت.
تو مرا،
کیسهکیسه در زوریخ، در بانکهای بیطرف ،
وجدانم را،
در دمشق . . . در بغداد ــ پی هلالِ چهاردهگوشه، خون
همان ساخته از استخوانِ پشتهپشته نوجوان؛
کجا غبار در میان و غم : تن گریخته ز پوستین،
دل از نفس! ـ
دفینه میکنی.
چگونه آن یگانه باز میشوم ، بگو . . ؟!
زِ تو بِزِهنگاه (هرزهگرد و شرمکـُش)
که غنچههای ناشکفته یکبهیک
بدان دو چشم شعبده سپوختی،
وَ سوخت باغ زندگی،
رها ـ بــگو ـ چگونه باز میشوم؟
۲۱آذر۱۳۹۹
«گربۀ اعلیحضرت»
(به یدالله رویایی)
هنوز سواران ــ
تفنگهای برنو، بر اسبهای ترکمن،
به کاغذهایی شلیک میکنند
که از بمبافکن، بر فراز شهر میریزد.
بادی که از شمال برآید
همیشۀ موجیست
در آبهای هند.
جاشو فریاد میزند: «خشکی . . !»
خشکی میبیند.
مسافر
ـ که خواب دیده جزیره را پیدا کرده ـ
از خواب بیدار میشود . . .
در جزیره است ،
هر روز؛
و خواب میبیند: جزیره را پیدا کرده،
هر شب؛
بیدار میشود وُ
جزیره است.
«یک گربه داشت که خیلی به آن علاقه پیدا کرده بود. یک روز گربه گم شد. خیلی ناراحت شد که گربه چه شد؟ کجا رفت؟
آن راهی را که به طرف صحرا میرفت، یک روز یک ساعت، دو ساعت، پیش گرفت و رفت. چهار روز از گم شدن گربه گذشته بود. همینطور که میرفت به یک جایی رسید که گربه از پشت بوته یا درختی درآمد. وقتی گربه را دید، بهکلی منقلب شد. گربه را گرفت و بنا کرد به شدت تمام هایهای گریه کردن که این گربه مرا دید و بعد از چند روز مرا شناخت.» («زندگانی طوفانی» خاطرات سید حسن تقیزاده، انتشارات فردوس، 1379)
۱۶فروردین۱۳۹۶
ارسال نظرات