نفیسه با دو چشم گریان صحفات اجتماعی را ورق میزد و دور میداد. مادر که شاهد زحمات دختر جوانش بود. با خون دل کنار وی نشسته تسلایش میداد که روزی نه روزی دروازههای پوهنتون باز شده و وی درس میخواند. ولی از دل نفیسه خون میبارید و بر کشتزار امیدهایش که سالیان دراز پنبه نموده بود و تخم ریخته بود، بلا و مصیبت فصلی نازل میشد. او شبها پیش روی اریکین درس خوانده بود و تمنای داکتر شدن در تار تار وجودش ریشه دوانده و آزوهای بیشماری در ذهنش جوانه زده بود. او همیش دستهای تیمارگرش را بر سر خواهران خورد خود میکشید که آنها را هم در پی خودش روان بسازد.
پنج دختر و زندگی در جامعهای سنتی و ظلم ظالم و زندان طالبانی. هریک صدای خفته و دل آرزده از درس و تعلیم باز مانده بودند و کنار هم به انتظار امروز و فردای نامعلوم میخوابیدند. آنها چشم به راه روزی بودند که طلسم ظلمها بشکند و روزگار به کامشان روز روشن را در تاریکی شب بتاباند. دختران دیده به راه خورشید امیدی بودند که طالب در مکاتب و پوهنتونها را باز نماید و آن دختران آرمان به دل را به نواعی برساند. و اما طالبان با همان بیرحمی میتاختند وهزاران زن ودخترمشابه نفیسه را زیر سم اسبان بیلگام خودخواهی و نیرنگهای سیاسیشان به گروگان گرفته و خورد و خمیر میساختند. زندگی و سرنوشت زنان را شبه به کشتزار سوخته میساخته بودند که دود داشت و جگرها را میسوختاند. آسمان دور و زمین سخت. همه جیران بودند که چه کنند، برای همه فامیلها مقدور نبود که خودشان را از زیرسطهای آنها نجات بدهند و رای دیار آرامتری شوند.
مادر تلاش بیحد مینمود که اوقات شبا روزی دخترانش را که به درس و تعلیم علاقهای خاصی داشتند پر نماید ولی روزها درازتر از چشم انتظار آنها طول و عرض میکشید و ادامه مییافت. شب به تاریکی فرو میرفتند که حتی تیل ارکین هم جواب دلهای تنگشان را نمیداد و هریک کُتب درسی خویش را بالای سرشان گذاشته میخوابیدند. نفیسه هنوز هم به مسلک داکتری فکر میکرد و امیدش را بار ورتر از گذشته میساخت. در نور کمرنگ شمع و یا ارکین کتباش را ورق میزد و غرق امیل قلبیاش میشد تا اینکه مژههای زیبایش بهم میشدند و خواب برچشمان شهلایش میآمد، آنگاه خیالاتش را در رویا و خواب پوره مینمود.
نفیسه خوردسالترین دختران محل و منطقهایشان بود که بعد از فراغت صنف دوازده، شب روز تلاش و زحمت در کانکور اشتراک نمود. با ایدههای بزرگ به قلم دست زد و کاغذ سوالات را با شوق تمام رنگین ساخت و خواب ادامهای پوهنتون صحی را دید تا بهترین نمرات را از آن خود ساخت. او در رشتهای طب قبول شد که ناگهان تندر زمینی بر روی وطنش بارید و آرامانهایش را به کشتزار سوخته مبدل کرد. طالب که به زور ابر قدرت جهان سلطهای کشوری را غصب کرده بود و از اعتبار جهانی عاری بود، زنان را، دختران را و جنس ظریف و ناتوان را زن را گروگان گرفت و آنها را یک به یک در قفس مظالم خویش زندانی کرد. مزرعهای دل و ایدههای بزرگ نفیسه و امثال او را به یک بارگی نابود کرد و نخلهای امیدشان را سوختاند. او فقط به گذشت زمان دل بست و با باورهای بزرگ و عظیم به جنگ نا امیدیها رفت و از تلاش دست نکشید. ولی روزها باز هم طول کشید و نفیسه جزء به همان تاریکی شب و سوسو خفیف و ضعیف شمع و ارکین امیدیهایش را از دست میداد و طول زمان هم غم و اندوهاش را بسنده نبود. تا اینکه زمان گذشت و توان وی پایان یافت.
پدر آنها اقتصاد چنانی نداشت که زمینه خارج رفتن را برای خانوادهاش مهیا بسازد که ضعف اقتصادی زندگی آنها را نیز در مضیقههای سختی زیر گرفته بود که برای آنها معلم خانگی میگرفت. ظلم پی ظلم دیوارهای امید آنها را ویران میکرد. آنهمه فشار بالای روان نفیسه چنان محکم میتاخت که هر چه توان داشت از وی میگرفت و کارد را به استخوانش میرسانید. او تمام درها را به رخ خود بسته میدید و خودش را در صحرای خشک و بیابان لامزرع اسیرمی پنداشت و همانطور هم بود.
یک شب که برق وارداتی کشورهای همسایه شهر کابل را روشن کرده بود و سوسو ارکین و شمع ختم شده بود، مادرحفصه خوشحالی نموده به اتاق دختران رفت تا برای آنها اطلاع بدهد که بعد از روزها برق آمده ودختران از آن مستفید شوند. ولی ای کاش برق نمیآمد و همه بدبختیها در ظلمت شب محو میگردید. مادر با شوق و ذوق فراوان دکمهای چراغ اتاق دختران را زد و متوجه شد که همه خوابیدهاند. از کنار تخت خواب دختران دیگر گذشت و پاورچین پاروچین بالای سرنفیسه رفت. نفیسه رویش را توسط روکش پوشانده بود. مادر روکش را پس نمود و نفیسه را درحال بدی دید. فریاد زد و همه را از خواب بیدار کرد و خودش بیهوش بر زمین افتاد.
دختران دیگر وحشتزده از خواب پریدند ولی بیهوشی مادر و وضع اسفناک خواهر بزرگ که تکیه گاهای همهایشان بود، آنها را شوکه ساخت.
روز هشت مارچ و به نام نامی زن در میدیا همهمهای بر پا نموده بود و زنان از سراسر دنیا مرزها را شکسته و فاصلهها را میبستند و به یک دیگر تبریک میگفتند. نفیسه تا دیر وقت شب صحفات اجتماعی را یکی پی دیگر میدید و بر زنان آزاد دنیا غبطه میخورد. مبارزهای زنانی را که آن روز را ساخته بودند، پیش روی خود مجسم میکرد و راههای مبارزه و پیکار را قید و برای خودش ناممکن میدید. با آنهم نفیسه در صحفهای فیسبوکاش ور میرفت و تا انتهای خواستهایش پیش روی میکرد. وقتی این شعر نرگس هاشمی را بار بار مرور و زمزمه میکرد؛ جرقهای امیدی بر دلش درخشیدن میگرفت و برای لحظهای خودش را دست بالا میگرفت.
زن هستم، خواهر هستم همسر هستم»
نمای خانهات خوش منظر هستم
وقار و عزَّتت افزون کنم من
تو را من دختر و تاج سر هستم
همیشه رهنما و یاورت من
به گوش دل تو را من رهبر هستم
به هرجا عشق من با خود نگهدار
تو را من خانم سیمین بر هستم
همیشه مهر من فرش رهت باد
تو را من مادر خوشپرور هستم
بیا قدر مرادان تا دم مرگ
تو را من یاور و همسنگر هستم
امیدهای واهی بر دلش میبست و خودش را یک داکتر تمام عیار دیده و در شفاخانهای نسایی خدمت زنان را میکرد. او آیندهای درخشانی برای خودش و زنان افغان در ذهن میپرورانید و هر نوع سد و مانعی را از میان بر میداشت. ولی حقیقت چیز دیگری بود.
طالبان روز تا روز حلقه را بر زنان تنگ و تنگتر میساخت و محدودیتهای زیادی برایشان وضع مینمود که تصور میشد زنان را در مغاک هولناک یک کلبهای تاریک و نمناک اسیر مینماید که حتی حق نفس کشیدن را هم نداشته باشند.
زحمات دوازده سال تعلیمی، تن دادن به روزهای گرم تابستان و سرد زمستان، شبها بیدار خوابی و روزها بیوقفه تلاش کردن و درس خواندن همه و همه به باد فنا میرفت. سن و زمان آموزش دختران میگذشت و آنها آهسته آهسته به پرتگاه مخوف نیستی و نادانی نزدیک و نزدیکتر میشدند. نفیسه هیچ روزنهای روشنی که اندکی امید برایش بدهد نمیدید. با دلتنگی درد ناکی به خودش میگفت:
پس چرا و چه دلیلی است که ما را نادیده گرفتهاند و حق مسلم ما را بدون هیچ دلیل موثقی از ما به زور گرفته وسلب نموده اند. . ؟ این سوال را بار بار از خودش میکرد و دیو ناامیدی بر وی غلبه نمود. با ناله و گریه میگفت:
مگر از غصب سرنوشت ما یک سال و چند ماه نگذشت؟ کجا شد وعدههای میان خالی این و آن؟ بلی، به یقین که از یاد همه رفتهایم. مُدعیان حقوق بشر هم حرف بیهوده دارند. من مطمینم که حتی جهان با سرنوشت ما زنان بیدفاع افغان بازیهای سیاسی به راه انداختهاند که اصلاً هیچ توجهی نمینمایند. ای وای نشود که همانند بنیانگذران هشت مارچ که که در سالهای سنگ اجر کارگران زن نساجی کتانبافی را در بزرگترین شهر یک کشور با قدرت آتش زدند و آنان را با تمامی امیال و آرزوهایشان شعلهور ساختند و یا مثل دختران آموزشگاه کاج از خون ما صفحات تاریخ را بنویسند. آه چقدر دردناک است. حتماً طالبان ما را هم در پرتگاه نابودی جزغاله خواهند کرد؟ بعید نیست که چنین کنند. پس به کی امید ببندیم؟ این اندیشهای خوفناک تنها از آن نفیسه نبود که فکر و ذکر همه دختران بازمانده از تعلیم شده بود.
و اما خیالات واهی و عشق به ادامه تعلیم نفیسهی جوان را چنان بیشتر از دیگران دوره نمود که راه دیگری نیافت و زهر را علاج درد و غم دلش پنداشت. او جام زهر را نوشید و خودش را از مظالم طالبان رها نموده به سرنوشت مجهولش پایان داد و همدم دختران به خون خفتهای آموزشگاه کاج و زنان شعلهور تاریخ زمان گردید.
ارسال نظرات