آریانا؛ داستان کوتاه: تکرار مکرر

آریانا؛ داستان کوتاه: تکرار مکرر

همین اکنون هم مانند همان روز، در گرفته‌ام و دودم را می‌بینم که به آسمان پرواز می‌کند ...

علت‌اش؛ شاید هم اشتباه شنیده باشم. شاید هم ساخته و پرداخته‌ای ذهن و تصورات منفی خودم باشد. به هر صورتش می‌سوزم و تصور می‌کنم؛ تمامی نخل‌های امیدم نابود شده و از ریشه نیست می‌گردد. شگرف‌انگیزتر این که کسی از جنس خودم، جزء وجود خودم با آن کاری که کرده باشد، آتشم می‌زند. آه باورم‌ نمی‌شود که کسی از عضو بدنم بالای بام زندگی زنی که با هم درد و غم مشترک، احساس و عواطف همرنگ و درک هم‌سان دارند؛ کاخ سعادت‌اش را اعمار می‌نماید. مگر جای دیگری نیست و راهی دیگری وجود ندارد که..؟ نه .ممکن نیست. مگر او درد یک همجنس خودش راحس‌ نمی‌کند..؟ به نظرم غیر ممکن می‌آید که درک نکند. ولی..

باورم‌ نمی‌شود. دختری که بیشتر از همه بالایش حساب می‌کردم، از ذره ذره زخم دلم آگاهی داشته و تجارب تلخ‌تر از زهر گلوسوز چند سال قبل خانواده‌ای پدری خودم را که ناکام و نافرجام بود، دیده و فهمیده بود چطور ناشیانه امتحان نماید. وحشت‌ناک است؛ فهمیده و آگاهانه بام کسی را زیر می‌گیرد و بالایش آشیانه‌ای مسکونی خودش را با پایه‌های محکم اعمار می‌نماید. ایکاش بداند که خودش را در آزمون سخت‌تری که خود متضرر آن می‌باشد، می‌اندازد، او فهمیده و دانسته راهی را می‌پیمائید که دیگران به ناکامی پیموده‌اند، پیوندی را امتحان می‌کند که سرتاسر ناکامی داشته و انتخاب راهیست پرخم و پیچ و هزار شبه‌ای پرخطر و هزاران دشمن در کمین.. مملو از درد و الم، غم و اندوه، شک و بی‌باوری، کینه و عقده‌پروری و انتهایش رشک ماندگار..

این کار وی خونم را به جوش می‌آورد و ناخودآگاه بر زخم‌های التیام‌نیافته‌ای گذشته‌های خودم نمک می‌پاشد. همه سنگ بارم می‌نمایند و ملامتم می‌کنند که تقصیر از من است. و من که یک مادرم و یک زن.. آه چه باید بکنم که تا اکنون نکرده‌ام..؟ مثل پرنده‌ای که دلواپس چوچگگ نوبال‌اش باشد و شاهد افتیدن آن در پرتگاهی مخوف و عمیق، مانند زنی که نگران اشتراک همسرش با زنی دیگری باشد، مانند مادر خودم و هزاران زن دیگر مشوش خود او هستم و از همان خاطر بازهم می‌سوزم.

طیاره بیخیال دل ابرها را می‌شکافد و در فضای لاینتاهی پیش می‌رود. تصور می‌کنم آشیانۀ اعتباراتم دست خوش طوفانی شده است که هر لحظه امکان ویرانی‌اش می‌رود و قلبم را آتش می‌زند. به یاد روزی می‌افتم که برادر ناسکه‌ام برای مادرم گفت:

بین ما و تو یک رشته‌ای منحوسی است که از به یاد آورنش تن و بدنم را نفرت فرا می‌گیرد با روبرو شدن با شما عرق شرم می‌ریزم. در حالی که مادرم زن بابیش بود و به صفت مادر باید می‌شناختش. این کینه و بی‌احترامی ازکجا می‌خاست؟ به زمانی برمی‌گردم که آتش رشک حسادت گوشه‌ای دامن خودم را سوختانده بود و لکه‌ای آن تاحال همراهم است و شاید به اولادها و اولادهای اولادهایم به ارث داده شود. ای وای زندگی همانند آب رفته است و بر‌نمی‌گردد. مگر ما چقدر غافلیم و این دختر..

به یاد روزی می‌افتم که خوب‌ترین عضو فامیلم را در مقابل چشمان همه‌ای ما در کوره‌ای حسادت بی‌مورد انداختند و سوختاندند، وی سه ساله بود که تارهای قبرغه‌اش راشکستند و سرانجام او را بیرحمانه کشتند و اطفال معصومش را بی‌سرپرست ساختند، که نبود او جبران نشد و نمی‌شود. این‌ها همه ازکجا سرچشمه می‌گرفت؟ از رشک اندری و اشتراک یک مرد و چندین زن، امباق داری و سهم‌گیری در اموال میراث و داشته‌های یک مرد تنوع خواه و بی‌احساس..

نمی‌دانم این رشک چه نوع احساسی است؟ شاید مثل حواس پنجگانه، شاید هم مانند حس ششم که در خفا خفته است و پی فرصت مناسب، آن فرصتی که تا سر بالا کند و نامردانه از پشت خنجر بزند. فکر کنم، این حس در وجود همه‌ای ما کمین گرفته است، بخواهیم یا نخواهیم؛ همین که احساس خطر می‌کند، سربلند نموده و دست به کار می‌شود. آنگاه یکی متضرر دیگری منصور.. سرانجام هر دو در میدان نبرد و شیرینی به کام هر یک تلخی تلخ و زهرآگین، منتظر فرصت مناسب و ضربه کاری .. ای وای آیا او برای این کارش توجیه‌ای منطقی دارد..؟

نمی‌دانم..همین اکنون او‌، دختر خودم به چشمانم دیده این کار ناروا را انجام می‌دهد. باورم‌ نمی‌شود. چه باید کرد..؟

اوف دخترم چه بگویم که بدون خفگی مرا درک نمایی..؟ ، آه عزیزم چه بگویم و به کی شکوه نمایم.. یادم می‌آید که زن همسایه‌ای ما از دست پسر نااهل‌اش به ستوه می‌آمد آه کشیده می‌گفت:

«از درونت برآمد بلا، پیش کی بروی داد خواه..» شاید من هم در پرورش کوتاهی کرده باشم.. آری نقص از خودم بوده .ممکن حس ترحم را در وی کشته باشم.

وقتی وارد حویلی می‌شدم پاهایم می‌لرزید و خدا خدا می‌کردم که تصورات چند لحظه قبلم راست نباشد. او این اشتباه را نکرده باشد.. اوه خدای من صدای موسیقی از دور شنیده می‌شد. حتماً راست بود و او..

دخترم تو چرا.. تو چرا چنین ناسپاس شده در بدل خدمات آن زن بر تصاحب حق وی اقدام نمودی.. چرا..؟ تو چطور از پس این بار سنگین خواهی برآمد..؟ درحالی که بزرگان و حتا پیامبران ما از مهار ساختن رشک اندری اظهار عجز کرده‌اند. ای وای آیا‌ نمی‌دانستی که ریسمان نامرعی رشک اندری یوسف پیامبر را به قعرچاه آویخت و اسماعیل و هاجر را به قربانگاه رسانید. پیامبران را ورشکسته ساخت و آدم‌های زیادی را قربان نمود. ولی تو با یک وجب جانت، با تجارب تلخ کام مادرت باز هم..؟

پاهایم سستی می‌کرد و کنار در بزرگ کوچه نشستم.. صدای موزیک گوش‌هایم را می‌آزرد. هنوز هم با خودم یکی دو می‌کردم که کسی از عقبم صدا زد؛ بیا ..بیا و آنجا ننشین. این وصلت‌ها حرف یک روز و دو روز و یک سال و یک قرن نیست که حل شدنی باشد ،حتی زنان تجاوز‌های گروه‌ای داشته‌اند و..

نمی‌دانم‌ ما باید چند نسل قربانی بدهیم؟ رشک‌اندری ،رشک ماندگار و لاینقطع فامیل‌ها. پس چرا برای تکرار و آب یاری ریشه منحوس‌اش تلاش بیهوده می‌نمایم؟ آزموده را آزمون خطاست. نه نه دختر من چنین کاری را‌ نمی‌کند. او بارها شاهد اشک ریختن من و مادرکلانش بوده باز چرا..؟ تکرار اشتباه به گناه مبدل می‌گردد. تو گناه کردی و زن دوم پسر کاکایت شدی که زن و فرزند داشت و زن او ترا به منزلش جا داده بود. چرا..؟ آخر پاس او.. نه باورم‌ نمی‌شود.‌ باورم‌ نمی‌شود که عضوی از اعضای بدن خودم با تکرار اشتباهات‌اش بارگناهان مرا هم سنگین‌تر از آن که است ساخته باشد. منی که باعث شده بودم دخترم درمنزل کاکایش مسکن گزین گردد.

چه می‌دانستم..؟ زنی به مردان گفته بود: «هیچ‌ نمی‌دانم که مردان چی وقت از گرفتن زنان متعدد سیر می‌شوند و پرهیز می‌نمایند؟ مردان خندیده و گفته بودند هر وقت زنان شرم کنند و زن دوم، سوم و یا چارم مردی نشوند.!»

خدایا این تصورم را درحد تصور داشته باش و حقیقی نساز. بزرگان می‌گفتند: «آنچه دل می‌گوید دشمن‌ نمی‌گوید.» خدا کند تصور من با دلم دست بهم نکرده و خون رگ‌های خودم را نمکند. شاید هم من خودم واسواسی شده‌ام که چنین تصورات بنیان کن میخله‌ام را می‌آزارد. خدایا چنین باشد.. خدایا او این اشتباه را نکرده باشد. خواب دیده باشم که با بیداری ختم شود، خیالی باشد که با به خود آمدن پایان یابد، تصوری باشد که غلط از آب دربیاید. به دیده درایی کاذب هم جنس خودم را تحسین می‌گویم که بابی دردی می‌گفت:

من تنها زنی نیستم که با مرد زن‌دار ازدواج می‌کنم ؛ این سلسله‌ای عمرها است که دوام یافته است.

 پروردگارا ! مرا ماخوذ آخرت نگردان که خلاف امرذات احدیت تو شده‌ام، ولی فکر می‌کنم بالای امر تو بازهای انجام می‌پذیرد، به او امر تو هم کلاه می‌گذارند. ذات احدیت تو فرموده است «هرگاه می‌دانید که عدالت‌ نمی‌توانید به تک همسری اکتفا نماید و یک زن بگیرید.» ای‌کاش فردی صادقانه بگوید که‌ بلی، ها، عدالتی که‌ خدا خواسته از توان من پوره نیست. آه تقدیر.. چه بهانه‌ای خوبی به دست انسان‌های فرصت‌طلب داده‌ای..

مارگزیده از ریسمان دراز هراس می‌داشته باشد؛ من چنین شده‌ام، به یادش دردم می‌گیرد. ایکاش اساس دیوی دد منش رشک و حسد در کشت زار ضمیر آدمی از نطفه می‌خشکید. ،ایکاش ایکاش..

فاخره با لباس‌های سفید عروسی دوان دوان سر راهم آمد. دستانم را غرق بوسه نموده فریاد زد: «صابر ..صابر جان بیا که مادر جانم آمد..» من هک و پک طرفش می‌دیدم و لباس عروسی‌اش به نظرم کفن سفید می‌آمد. اشک از چشمانم سرازیر می‌گردید. فاخره را در تابوت میخ کوب می‌کنم. خودم بالای شانه‌های خسته از راه دور رسیده، به قبرستان انتقال می‌دهم. صابر کمکم‌ نمی‌کند. او هم مرا ملامت و سرزنش می‌نماید که شریک‌شان نشده‌ام و..

فاخره بکس‌های سفری‌ام را به دست صابر می‌دهد و بازوی مرا گرفته می‌گوید:

مادرخوبم، خوب شد آمدی ..زن اول صابر از دور تماشایم می‌کند. او از همان لحظه تصمیم‌اش را گرفته بود، مانند سابق دست‌هایم را نبوسید و خوش آمدی نگفت.. فقط با کدورت طرفم دید و راهش را کج کرد. حدسم درست بود. عین روزگار خانه‌ای پدری‌ام.. مثل مادر و مادر اندرهایم ..مثل فضای مکدر و نگاه‌های مملو از کینه و غبار حسد.. من فقط فاخره را در تابوت بسته دیدم و رویش را نبوسیدم.

برچسب ها:

ارسال نظرات