داستان کوتاه: آوایت را می‌شنوم

داستان کوتاه: آوایت را می‌شنوم

نقد داستان

آوایت را می‌شنوم: یک هفته پس از پایان جنگ جهانی دوم، در تاریکی پارکی در شمال غربی شهر لندن، بلبلی شروع به خواندن می‌کند. «آهنگ در پس آهنگ از گلوی او بیرون ریخته در همه جای سکوت، پراکنده شد.» به‌عنوان بخشی از برون تابی‌های دوران صلح، چهچه و آواز شیرین پرنده، افرادی را که در صدا رس آواز قراردارند، مبهوت می‌کند و همزمان آشفته می‌سازد چراکه این افراد که جنگ را پشت سر گذاشته‌اند، نسبت به صداها بیش‌ازحد حساس شده‌اند. الیزابت بوون، به‌عنوان خبرنگار و نویسنده بی‌بی‌سی، نسبت به آکوستیک مدرن، به‌ویژه نسبت به خصوصیات اسرارآمیز و آزاردهنده صداهای اطراف حساس بود. در این داستان، ازآنجاکه صدای بلبل – این پرنده کوچک پنهان- آکوستیک است، نویسنده با سرگشتگی بین صدای مطلق و صدای تولیدشده بازی می‌کند. بوون همچنین، با استفاده از تشابه‌های اسطوره‌ای شخصیت «اورسولا» را خلق می‌کند. اورسولا دختر افسانه‌ای داستان‌های قرون وسطی، شاهزاده‌ای رومی-بریتانیایی بود که همراه با یازده هزار دوشیزه ملازم خود در کلن- آلمان به دست‌ هانس کشته شدند. شخصیت اورسولا در «آوایت را می‌شنوم» در عین واقعی بودن، سمبلیک است. اورسولا به دلیل مرگ همسر جوان خود در جنگ دچار خوابگردی شد ه است.

نویسنده: الیزابت بوون

مترجم: مریم حسینی 

یک هفته پس از برگزاری جشن پیروزی، بلبل بی‌صدا وارد لندن شد و تا هنگامی‌که شروع به خواندن کرد، کسی متوجه ورودش نشده بود. بلبل روی درختی در پارک شمال غربی اتراق کرد. شبی گرم و بسیار آرام بود که نخستین نت‌های آواز بلبل به گوش رسید. هوای پس از اعلام صلح و پس از تعطیلات مشحون از سستی و خمودگی بود- که مانند هر تجربه جدید، افراد را سرخوش و سرگشته می‌ساخت. حال، ساعت حدود ده و نیم بود؛ در باغ رز در وسط پارک بسته و قفل شده بود تا نخستین رزها به حال خود رها شده و با آمدن تاریکی، دور از نگاه دیگران در خلوت خود بشکفند. سوت پایان وقت قایقرانی نواخته شده بود و آخرین پاروها روی دریاچه از حرکت افتاده بودند. پرنده‌های آبی یک‌به‌یک سر می‌رسیدند تا در میان حوض برگ‌های اطراف جزایر بیاساید. آب، که با تیره‌رنگ شدن آسمان آرام گشته بود، حال نوری شبح گون می‌پراکند که گویی از شب‌تاب‌های دریایی ساطع می‌شدند. از همه طرف رایحه علف پا خورده و خسته به مشام می‌رسید. پس از غروب آفتاب، دل آسمان همچون مایعی سخت و سپیده‌ای شیشه گون به نظر می‌رسید و مردم پنداشتند شاید شبی سرد و برفی در پیش باشد: حال دیگر هیچ معجزه‌ای ناممکن نمی‌نمود. هوا تاریک شد، ولی شفاف ماند. زوج‌هایی که با هم قدم می‌زدند یا روی پل می‌ایستادند، هنوز می‌توانستند چهره‌های یکدیگر یا انعکاس‌های سپید شمال را در چشمان یکدیگر ببینند. گرچه آن‌ها که دراز کشیده بودند، در یکنواختی علفزار چون نقطه‌ای به نظر می‌رسیدند.

در خیابان‌های بیرون پارک، اینجاوآنجا، در طول چمن‌کاری‌های اطراف، هنوز پرچم‌های پیروزی برافراشته بود. مالکان خانه‌ها تمایل نداشتند پرچم‌ها را بردارند و رهگذران هم نمی‌خواستند شاهد برداشته شدن آن‌ها باشند. این غروب سخت و بی‌هدف، خسته و ملایم، ایستادگی پرچم‌های برجا مانده را که به‌تدریج دیگر نمی‌شد رنگ آن‌ها را تشخیص داد، دوست می‌داشت. نوارها، صلیب‌ها، ستاره‌ها، و تزئینات پرچم‌ها در برابر نمای ساختمان‌ها که فرارسیدن شب، سرسختی آن‌ها را جلوه‌گر می‌ساخت، با نرمی رخوتناکی نمایان می‌شدند. ولی پرچم‌هایی که روی خطوط کشیده می‌شدند یا از تیرک‌ها می‌آویختند، گهگاه، بر فراز چشم‌انداز ساکنان خیابان‌ها، اندکی می‌جنبیدند، گویی زنده بودند و نفس می‌کشیدند. برتر از همه این‌ها، خارج از دروازه پارک، پرچمی در گوشه‌ای به سمت رنگ‌های خود فرو افتاده بود و پرتویی که از یک پنجره روشن بیرون می‌تراوید، آن را نمایان می‌ساخت.

همه جا، بر بلندا و در پایین، پنجره‌ها بی‌هراس نور می‌تاباندند، گویی بانگ برمی‌داشتند. بسیاری از آن‌ها کاملاً باز بودند. از درون قاب زرد مایل به قهوه‌ای پنجره‌ها، می‌شد اتاق‌های پاکیزه را به چشم دید: هیچ‌یک از اشیاء درون آن‌ها کم‌بها و بی‌اهمیت به نظر نمی‌رسید. همه اشیاء با تیزی برجسته‌ای در این قسمت سخت زندگی قامت افراشته بودند. پایه برجسته و شیاردار یک چراغ، پیچ‌های تندیس مانند یک نیمکت، تصویرهای جفت جفت که هم سطح بر دیوار آویخته شده بودند، بالا و پایین پریدن طوطی کاکلی از روی پایه چوبی خود در قفس، سری گلدان‌های روی دیوارکوب، و میوه‌های بلوری مصنوعی درون جام، که همگی از همه آن واقعه‌های دهشتناک جان به در برده بودند، معجزه‌آسا به نظر می‌رسیدند. غریب بود که در هیچ اتاقی، کسی دیده نمی‌شد. شاید آن‌ها در خیابان‌ها ایستاده و با تعجب به پنجره‌های خانه‌های خود می‌نگریستند. امشب چنین می‌نمود که اتاق‌ها فروزان از افتخار خود بودند. هر یک از این اتاق‌ها به‌منزله تماشاخانه‌ای بود که نمایشنامه مخصوص خود را به نمایش گذارده بود. نمایش یک‌لحظه ابدی، یک جور پیوند دادن همه این اشیاء جاندار و بی‌جان با جریان بازماندن، درخشیدن و دیده شدن. از درون پنجره‌ها، چراغ‌های پایه‌دار و حباب‌های آویخته، نوری داغ به درون تاریکی شب گرم می‌پراکندند.

بدنه ساختمان‌ها و ایوان‌ها که هنوز ثابت، کور، تهی و بی‌سکنه بودند، از بیرون پوچ و ناچیز به نظر می‌رسید. ممکن بود افراد ناآگاه در برابر آن سردرگم شوند: به نظر آن‌ها این چشم‌انداز به زمان دیگری تعلق داشت. درست در میان سه درخت سپیدار پارک، که تابستان سال قبل در بمباران منفجرشده بودند، برگ‌هایی که امسال کاشته شده بودند، نامطمئن به‌سوی برگه‌ای درختان سالم پیش می‌رفتند و بیرون پارک، در پایین دریاچه، جزیره‌ای مخروبه خفته بود. این چند زخم به‌جامانده از جنگ که تمنای فراموشی داشتند، نقش مهمی در این شب ایفا نمی‌کردند.

یکی دو دقیقه پیش از آنکه بلبل شروع به خواندن کند، تنها بی‌سیمی که روشن‌شده بود، درون یک پنجره باز خاموش شد. نمی‌شد این را تشخیص داد—

با شنیدن نخستین آهنگ‌ها، ویولت خیلی طبیعی گفت:

- «گوش کن، روی بی‌سیم صدای بلبل گذاشته‌اند!»

او روی شیبی بالاتر از دریاچه، روی چمن کنار دوست خود دراز کشیده بود. یکی از دستان خود را کشیده و پشت دستش را روی پیشانی او گذاشته بود. دوستش سرخود را گرداند و گوش داد: ویولت دست خود را بلند کرد و باز گذاشت.

دوستش گفت: «این بی‌سیم نیست! صدا از بین درخت‌ها می‌آید. تا آن بالا به‌جز پارک چیزی نیست…» پس از یک دقیقه گفت: «باید صدای یک باسترک باشد.»

پشت دست ویولت، تنها بخشی از بدنش بود که حساس باقی‌مانده بود: می‌توانست در آن چسبناکی عرق روی پیشانی دوستش را حس کند که در حال سرد شدن بود. ویولت بازوی خود را گشوده بود و حال آن دو اندکی دور از هم کاملاً“ آرام، چون طرحی از دو صلیب دراز کشیده بودند. یونیفورم خاکی او و لباس فشرده شده ویولت، آخرین رایحه عطری را که او از فرانسه فرستاده بود با بازدم علف و رایحه گل‌های یاس آن‌سوی مسیر در هم می‌آمیخت. بین آن دو یک قوطی سیگار به دسته‌ای چمن چسبیده بود. ویولت به ذراتی نگریست که نه روشن و نه تاریک بودند و هوایی را می‌ساختند که آسمان را می‌انباشت. ویولت گفت: «چرا فکر می‌کنی باسترک است؟»

- «خوب، پس تو فکر می‌کنی چه باشد؟ واقعا یک بلبل است؟»

هر دو گوش دادند. روی مسیرهایی که از سطوح شب رد می‌شدند، رد پاهایی باقی‌مانده بود—جای چکمه‌های نیروهای ارتش و کفش‌های تابستانی. چمنزار خشک پشت سر آن‌ها صدای پای افرادی را که ازآنجا می‌گذشتند، منعکس می‌ساخت. بالا، از میان حفره‌های زمین، لرزش زمین لندن حس می‌شد و تپش‌های طبل‌هایی را که در افق‌های اطراف نواخته می‌شدند، خاموش می‌ساخت. نجواهای طولانی، آوای فریاد و خنده، موج‌وار به آن سمت پیشرفته و بعد به عقب می‌گریخت. دوست ویولت گفت:

- «به هر حال هر چه که بود، رفت. فراموش کن.»

- «خنده‌دار است که من و تو صدای یک بلبل را شنیده باشیم.»

- «من و تو دنبال این‌جور چیزها نیستیم. این چیزها برای قدیمی‌ها خیلی جالب بوده.»

- «هنوز—بلبل‌ها هنوز باید وجود داشته باشند، یا اینکه آن‌ها صدایش را روی بی‌سیم گذاشته‌اند.»

- «منظورم این نیست که نسل بلبل نابود شده. می‌گویم این طرف‌ها نمی‌آیند. چرا بیایند؟ آن‌ها که نمی‌توانند به ما چیزی بفروشند.»

ویولت دستش را گره کرد و بند انگشتش را در استخوان پیشانی او فرو کرد و گفت: «بس کن.»

- «خوب. تعجب می‌کنی؟»

- «بسیار خوب. ببین چه اتفاقی افتاده… جنگ تمام شده.»

- «آن‌ها این‌طور می‌گویند.»

- «تمام شده… هفته پیش یادت هست؟»

- «نیمی از آن.»

- «خوب، این یعنی آن که نیمی از اختلاف تمام شده است. تو تعجب می‌کنی. منظورم این نیست که می‌دانم که چه احساسی دارم. ولی می‌دانم که چه احساسی می‌توانستم داشته باشم. نمی‌توانم جلوی این افکارم را بگیرم. از این‌ها گذشته، فرض کن دنیا برای شاد بودن خلق شده بود.»

- «هیس! گوش کن! دوباره آمد.»

پرتوهای نامرئی شب، بلبل را روی سیاهی غلیظ درخت نامعلومی که بر آن نشسته بود، مشخص کردند. همچون اولین بلبل بهشت، با ناباوری می‌خواند. آهنگ در پس آهنگ از گلوی او بیرون ریخته در همه جای سکوت، پراکنده می‌شد. دیگر مطلقن چیزی در فضا باقی نماند، جز آواز او. گویی از سیاره‌ای فراسوی تصور و تجربه آواز سر می‌داد، اشتیاق و آرزوی خود را به درون انجماد، فریاد می‌کرد و دوباره به درون می‌فرستاد، چنان شکافنده که گویی فقط برای یک بار متولد شده بود.

ویولت دست خود را از روی پیشانی فرد برداشت و آن را روی پیشانی خود گذاشت تا به خود دلداری دهد. با خود اندیشید: حق با اوست ما برای این‌طور چیزها ساخته نشده‌ایم. نمی‌توانیم آن را تحمل کنیم. فرد پاکت سیگار را که کنار ران او بود برداشت، سیگاری درآورد، آتش زد، روی آرنج‌های خو غلتید و شکمش روی زمین قرار گرفت. ناآرام چشم دوخت، شکوفه‌های یاس را دید که بر بوته‌زار نقش بسته بودند.

یک نخ سیگار روی دریاچه معلق بود. گویی مردی که کنار دریاچه ایستاده بود، از روی شانه‌های خود به این‌سو و آن‌سو نگاهی انداخته، با دیدن نشانه‌ای، آن را به روی آب پرتاب کرده بود. این مرد بی‌هدف، هراسان، همواره بلاتکلیف و مضطرب در انتظار شنیدن ضربه‌های ساعت بود. از روی عادت، سرتاسر پارک را چون یک نگهبان گشت زد. وقتی تاریک شد، حرکاتش این فکر را در سرش ایجاد کرد که کسی آنجا پنهان‌شده. سربه‌زیر انداخته، به‌سرعت به سمت پل پیشرفت. نمی‌توانست از تپش آوازهای بلبل پیشی گیرد.

از جانب پل، گروهی از خانواده‌ها، با چهره‌های ناهمگون، از سمت افق به پایین به‌سوی دریاچه می‌آمدند. سه آرنج در بالای سر‌های دو کودک روی گل میخ‌های نرده‌های بلند پل قرار گرفته بود. کودکان چهار دست و پا از داربست بالا می‌رفتند. با فرارسیدن شب خانواده‌هایی که به‌سوی دریاچه—همانجا که صدای آواز می‌آمد—جلب شده بودند، گروه گروه به هم نزدیک شدند، درحالیکه گروهی دیگر را در پشت سر خود جای می‌گذاشتند. یکی از پسرهایی که داربست را در چنگ گرفته بود، مثل یک میمون تاب خورد و به مردی که از پشت صف به‌سرعت دور می‌شد، خیره گشت و نوری را دید که از پنجره‌ای می‌تابید و پنهانی روی عینک او می‌لرزید.

- «مامان، مامان—» و آرنج خانمی را حرکت داد: «من یک دزد دیده‌ام.»

آن خانم داشت با دست دیگر خود، موهای خود را عقب می‌زد و به خواهرش می‌گفت: «واقعن، کی فکرش را می‌کرد؟»

- «آری واقعن، می‌شود فکر کرد که او از همه‌چیز خبر دارد.»

شوهرخواهر گفت: «آن‌ها فرقش را نمی‌دانند. در جنگ قبلی، ما در فرانسه خیلی از آن‌ها داشتیم. وقتی شروع به آواز خواندن می‌کردند، همه اسلحه‌ها را زمین می‌گذاشتند. یکی از آن‌ها در بیشه داشتیم، سه شب نگذاشت بخوابیم. پرنده گنده چاق با آن صدای مزخرفش. جانمان را به لب رساند.»

- «این اتفاق که می‌گویی در کجا افتاد اوسوالد؟»

- «دریک بیشه کاتلین آن‌طرف‌ها. در سرزمین‌های اشغال نشده.»

- «آه! فهمیدم.»

- «ببین… مامان…»

- «بس کن. دیگر شوخی نکن. گوش کن.»

- «چرا؟»

- «عمو اوس دارد به تو می‌گوید: این یک بلبل است.»

پسرک ناله کرد: «ولی من فکر کردم جنگ تمام شده.»

مادر با عشق و علاقه، به نشانه شوخی کلاه پسرک را روی صورتش کشید، در حالیکه برای خواهرش کاتلین توضیح می‌داد: «او ناامید شده که نورافکن‌ها را ندیده.» به چند آهنگ دیگر گوش داد و گفت: «همین‌طور هم ادامه می‌دهد. فکرش را بکن چقدر توی لندن، این چیزها خنده‌دار است.»

کاتلین گفت: «حالا دیگر هیچ‌چیز به نظر من خنده‌دار نیست. نه، بعدازآن همه وقایعی که به چشم دیدیم. آن چه که الان می‌شنوم فقط ممکن است یک چیز باشد. صادقانه می‌گویم، این فقط ممکن است صدای آواز یک ساحره دریایی باشد.»

عمو اوسوالد گفت: «روی این پل حتی زوزه شیرها را هم شنیده‌ام.»

دختر کوچکی که خوش و خرم چون یک مرغابی زیر بازوهای آن‌ها می‌پلکید گفت: «مثل ساحره دریایی است.» او شروع کرد به تقلید صدای بلبل و گروه تا حدی آرام شدند، خندیدند و خندان از روی پل رد شدند و دسته‌جمعی از در بی‌دروازه پارک گذشتند.

با همه این‌ها دزدی که آن پسر دیده بود، گستره صدا را ترک نکرد. ایستاد و به اطراف خود نگریست، و سعی داشت اثر آن را روی دیگران بسنجد. در این سمت، نیمکت‌ها دور از هم قرار گرفته، از فراز راه وسیع آسفالت به دریاچه رو کرده بودند. هر نیمکت در تاریکی محو شده، درختی بر آن سایه افکنده بود. در اینجاوآنجا همواره دیده می‌شد و احساس می‌شد که هیچ‌کدام از نیمکت‌ها خالی نیستند و فشردگی فیزیکی سکوت در عصب‌های مرد پریشان‌خاطر گسترده می‌شد. از زمانی که نرده‌ها را برداشته بودند، همواره در این اندیشه غوطه خورده بود که سرانجام چه خواهد شد، همواره شب‌ها به پارک‌ها سر زده بود. حال، سگی بزرگ مانند روحی پلید از پشت او و از کنار همه صندلی‌ها گذشت. سگ سرش را پایین گرفته بود و در برابر رنگ خاکستری دریاچه، سیاه می‌نمود. بلبل تمام مدت در حال خواندن بود.

حال یک خودرو که نور زیادی پخش می‌کرد با سرعت از اطراف جاده – که پارک را دور می‌زد- رد شد. چراغ‌های جلویی خودرو روی صندلی‌های پارک نور افکندند. روی نیمکت اول، دو زن میان سال با کت‌های سفیدرنگ، راست و بی‌گناه، نشسته بودند. برگ‌ها لحظه‌ای بر فراز سر آن‌ها شعله کشیدند. به‌طور غریزی دست‌ها را روی صورت پریده‌رنگ خود گرفتند تا خودرو عبور کرد.

یکی از آن‌ها به دیگری گفت: «می‌ترسم آوازش تمام شده باشد. فقط همین‌قدر بود و بس. حتما پرکشیده و رفته است.»

- «نه…صبر کن… قبلا هم ساکت شده بود… دارد گوش می‌کند. می‌گویند ساکت می‌شود تا گوش کند.»

- «گوش می‌کند؟ مگر می‌شود بلبل گوش کند؟ چقدر عجیب است. تو می‌دانی که بلبل دوست دارد چه چیزی بشنود؟»

- «نه، من نمی‌دانم نوآمی.»

نوآمی گفت:

- «شاید گوش دادن برای آن‌ها ناامیدکننده باشد، ولی، چراکه نه؟ چرا نباید یک بلبل برایمان آواز بخواند؟ این‌که برایش خرجی ندارد. از همه این‌ها گذشته، او می‌تواند این‌همه به ما لذت بدهد.»

- «پرنده بیچاره. این تقصیر خودمان است. این صدایی که می‌شنویم صدای خودمان است.»

- «چرا مری؟»

- «نوآمی؟»

- «چیزی نیست. فقط حرف عجیبی زدی. آیا اتفاقی افتاده که هیچ‌وقت به من نگفته باشی؟»

- «نه، چرا؟ مگر چیزی هست که تو هرگز به من نگفته باشی؟»

- «هیچ‌چیز. خوشحالم که این را می‌گویم.»

مری با تردید گفت:

- «بله. ظاهرا چیزی نداریم که از آن پشیمان باشیم—جز آنکه پشیمان باشیم که چیزی نداریم. منظورت از کاری که بلبل می‌تواند برای ما بکند، همین بود؟»

صدای بلبل نزدیک‌تر به گوش می‌رسید. آهنگ در پس آهنگ جاری می‌شد و ترانه می‌ساخت. حال، صدای فواره با نوای بلبل هماهنگ می‌شد- چک، چک، چک، چک، چک.

نوآمی گفت: «دارد سرد می‌شود.» به جلو خم شد و کت پریده‌رنگ خود را روی زانوانش کشید.

- «چطور است به خانه برگردیم؟»

- «بله، چطور است برویم تو؟»

وقتی بلند شدند، نوآمی با صدای محکمی که بی‌سابقه بود گفت: «از همه این‌ها گذشته، خیلی زود است. خیلی زود است. بعد از چنین جنگی. حتی خبر پیروزی هم خیلی زیاد و غیرقابل‌تصور بوده است. بعید است که توی همین هفته اول، بلبل هم آمد. چیزی که مهم است این است که مردم باید با دقت کارهاشون را شروع کنند. بهتر است قبل از اینکه حالشان عادی و طبیعی نشده است، اصلا هیچ احساسی نداشته باشند. اولین کاری که باید انجام دهیم این است که همه‌چیز را مرتب و منظم کنیم.»

مری گفت: انتظار نداشته باش که با تو موافقت کنم. «و به پشت سر به دریاچه نگاه کرد:» فکر می‌کنی اگر احساسات مردم را از آن‌ها بگیری، می‌توانند زندگی کنند؟ "

حال دیگر همه پنجره‌های روشن خانه‌ها، خالی نبودند: چهره‌های افرادی که پشت پنجره‌ها آمده بودند تا به صدای بلبل گوش دهند، پنجره‌ها را تاریک می‌ساخت. شاید همه آن‌ها نمی‌توانستند آواز بلبل را بشنوند. بعضی از آن‌ها به کنار پنجره آمده بودند چون حس کرده بودند دارد اتفاقی می‌افتد. هرازگاهی، نور حاصل از عبور و مرور آخر وقت خودروها به داخل و خارج لندن و نور خودروهایی که در پای چراغ‌های راهنما، دنده عوض می‌کردند، همه‌چیز را در خود فرو می‌برد. در خلاف جهت، افرادی که چیزی از بلبل نمی‌دانستند، دست در دست هم، سوت زنان، خندان از سمت رستوران و سینما، از اطراف پارک به‌سوی شمال شهر سرازیر می‌شدند. کسانی که به بالکن‌های خانه‌های پرزرق‌وبرق خود که بالاتر از پارک قرار داشت و هنوز بیشتر آن‌ها بسته بود، آمده بودند تا به صدا گوش دهند، با دیدن این جریان می‌ترسیدند. خودروها بر ستون‌هایی که گچکاری آن‌ها کنده شده بود، نور می‌افکندند و آینه‌های اتاق‌های پذیرایی پشت بالکن‌ها را که مدت‌ها بود به حال خود رها شده بودند، روشن می‌ساختند. خاطرات رنج بار شب‌های مخمل آبی و یاد وقایع وین کم کم به عقب می‌رفت. از روی بالکن، آقایی مسن، پس از شنیدن چند آواز، مشتاقانه بلبل را شناخت. به داخل جست تا مطلبی بنویسد که می‌توانست اولین مطلبی باشد که پس از پایان جنگ، در تایمز چاپ می‌شد.

در اتاق بالایی و جلویی یکی از این خانه‌های باشکوه، زن جوانی از خواب پرید و دریافت که در وسط فرشی ایستاده است. او همیشه همین‌طور از خواب می‌پرید و هیچ‌گاه تعجب نمی‌کرد. ولی این بار از خود پرسید، این فرش به کدام اتاق تعلق دارد؟ در اینجا دو پنجره بود، که آسمان خارج آن کاملاً تاریک نشده بود. نتوانست حالت تختی را که در حالت خواب آن را ترک کرده بود، به خاطر بیاورد. با خود گفت: هر جایی ممکن است باشد. می‌ترسید حرکت کند، تا اینکه کاملاً بیدار شد—و مثل همیشه، این امید در ذهنش جان گرفت که‌ای کاش سالی که گذشت، فقط یک خواب بود و‌ای کاش هم اکنون کس دیگری به جای او دراین اتاق خفته بود و نفس می‌کشید. ای کاش رولاند بازگشته بود یا اصلن هرگز نرفته بود. ولی اگر این‌طور بود، او دیگر تختشان را ترک نمی‌کرد.

آخرین تلگرامی که به دستش رسید، دوباره او را به خوابگردی واداشته بود. ارسلا نامیده می‌شد. وقتی پنج یا شش‌ساله بود، کسی تصویر خواب سنت ارسلا را به او داده بود. از آن پس آشفته شده و خیال می‌کرد که باید در پای تخت خود، به یک فرشته تبدیل شود. تا اینکه بزرگ‌تر شد و آن خاطره را فراموش کرد و این دیگر برایش هیچ نبود، حتی دیگر یک داستان خنده‌دار هم نبود. بعد، اولین شب پس از آنکه تلگرام را دریافت کرد، فهمید که اگرچه تبدیل به سنت ارسلا نشده، ولی تبدیل به یک فرشته شده است. ترسش از این بود که پیش ازآنکه بیدار شده باشد، آن‌ها آمده باشند و او را یافته باشند. همین او را وادار به گریز کرده بود و باعث شده بود هرگز زیر هیچ سقفی نماند، همواره می‌خواست در یک هتل باشد یا در یک آپارتمان، یا در هر جایی که هیچ‌کس به او کاری نداشته باشد.

نوری گذر کرد و بر سقف افتاد و به ذهن اورسلا نفوذ کرد: امشب در خانه مادربزرگ رولاند به سر می‌برد. یک بیوه جوان که نزد یک بیوه پیر آمده بود. تمام شب را سعی کرده بود پیر زنی را تسلی بدهد که به لندن بازگشته و همه‌چیزهایی را که در خارج از پنجره‌های باز شده خانه‌اش یافته، قلبش را شکسته بودند. نرده‌های نوک تیز زیبای پارک را برداشته بودند. همه جا اشغال شده بود و مورد بی‌حرمتی واقع شده بود. رولاند رفته بود در حالیکه هیچ فرزندی در تن ارسلا به جا نگذاشته بود.

پیرزن گفت: «اگر بتوانم از این جا بروم، خوشحال خواهم شد. به این بی‌شرم‌ها نگاه کن که روی چمن‌ها می‌غلتند. می‌بینی رولاند را فدای چه کسانی کرده‌ایم؟»

فردا، ارسلا می‌توانست بگوید: «مادربزرگ، هیچ‌وقت به من نگفته بودی در پارک شما یک بلبل هست!» باید پیش‌ازاین هم آواز خوانده باشد. وقتی که رولاند یک پسر بچه بوده، در این اتاق می‌خوابیده است. هیچ‌چیز در این اتاق غیرممکن نیست. وقتی که رولاند جوان بوده، به اینجا می‌آمده تا در مراسم رقص شرکت کند. مقابل همین آینه‌ای که –الان دارم می‌بینم—بین دو این پنجره قرار دارد، می‌ایستاده و کراوات سفیدش را می‌بسته است. در شب‌های اردیبهشت‌ماه.

ارسلا احساس کرد کسی در آن اتاق حضور دارد که تا آن وقت او را ندیده بود. ناشناس به او گفت: «آن وقت‌ها مرا نمی‌شناختی.» برای او ازدواج کوتاه‌مدت اورسلا بخشی از همان جنگ ددمنشانه‌ای بود که رشته محبت آن‌ها را ازهم‌گسیخته بود. تنش، قیل‌وقال، شتاب، شور و احساس، شگفت‌زده از اینکه او کجا باید نفر بعدی باشد. انگار سرتاسر زندگی‌اش شب بود و هیچ روزی برایش وجود نداشت. همه آن چه امیدوار بودند آینده به آن‌ها بدهد، در واقع فقط این بود که بتوانند به نحو معجزه‌آسایی، گذشته‌شان را باز پس گیرند—همان گذشته جادویی‌ای که به تاخیر افتاده بود، که هرگز نتوانسته بودند آن را لمس کنند؛ که درواقع به طرز جبران‌ناپذیری آن را از دست داده بودند. بلبل در همین اتاق جوان بود که، شاید، که او خودش بوده است.

در حالیکه اورسلا در وسط اتاق رولاند ایستاده بود، با شادی عمیقی به صدای بلبل گوش سپرد. این صدا بیدارش کرده بود. خیلی زود بلبل آخرین آهنگ‌های خود را نواخت و از نوا افتاد. برای اورسلا بسیار ناامیدکننده بود که بلبل دیگر آن شب نخواند، یا او دیگر صدایش را نشنید. سطور پراکنده همه اشعار و دعاها، سیل‌آسا به ذهنش جاری شدند. با خود اندیشید: «نمی‌دانم اکنون کدام گل‌ها در زیر پایم قرار دارند». سربه‌زیر انداخت و به فرش نگاه کرد، حیرت کرد چه رازی ممکن بود در طرح آن نهفته باشد. تاریک‌تر از آن بود که بشود دید.

داستان «آوایت را می‌شنوم» را با صدای مترجم، خانم مریم حسینی گوش کنید:

برچسب ها:

ارسال نظرات