مشکل ما با نظام آموزشیِ ایران یک مشکل سطحی یا یک اختلاف سلیقه بین یک استاد و چند شاگرد نبود، ما از اساس با نظام آموزش در کشور مشکل داشتیم. اما یک مشکل دیگر در دل مشکل اصلی هم بود که آزاردهنده بود، حتی شاید آزار دهندهتر از اصل قضیه، و آن اینکه ما باید در دل همان نظام آموزشیِ معیوب، روشهای نقد نظام آموزشی را یاد میگرفتیم. در واقع نظام آموزشی باید، یا میبایست، منتقدانش را در دل خودش پرورش میداد، که نمیداد! ما فقط میدانستیم که حالمان خوب نیست از این وضعیت آموزش، اما نمیدانستیم چهمان است، ما احساس میکردیم که چیزی درست کار نمیکند، اما نمیدانستیم «چه»! و این «چه» با آن «چه» از قضا قرابتهایی داشت! ما یاغی میشدیم، سرکش میشدیم و نظام آموزش هم روشهای خودش را داشت، آن هم تنبیه میکرد، توهین میکرد، مردود میکرد... در هر نظام معیوبی هم اما گاهی جرقههایی از امید، بارقههایی از تغییر، زنگهایی برای تنفس، البته کاملا اتفاقی، بوجود میآید، بدون برنامهی قبلی. خیلی وقتها شما فقط بخاطر آنکه آن بارقهها در دل یک نظام معیوب بوجود آمده، صرفا بهمین دلیل، دست رد به سینهی بارقه میزنید، بارقه نور ضعیفش را میپراکند و محو میشود، درست مثل آقای شهبازی در کلاس سوم هنرستان!
آقای شهبازی مرد زردنبوی ریزاندامی بود که سعی داشت با بچهها بیشتر دوست باشد تا معلم، بچههای زخمخورده از نظام آموزش، توهیندیده، در حاشیه نگه داشته شده، یاغی، اما متحد!
آن روز، روز بدی بود برای آقای شهبازی. روزی که احتمالا در خاطر ایشان بهعنوان چهارشنبهی سیاه، ماند.
آن روز آقای شهبازی با سوال یکی از بچهها به چالش کشیده شد. نمیدانم قبلش چه پیش آمد که یکی از شاگردان باور کرده بود آقای شهبازی نه یک معلم که یک دوست است در ردیف ماها، که مینشینیم دور هم و اراجیف صد من یک غاز میگوییم. در خیال خودش فرض کرده بود که میتواند دستش را بلند کند و اجازه بگیرد و از آقای شهبازی بپرسد آیا اجازه دارد سر کلاس بگوزد؟! هرچند سوالش از آن عمل چیزی کم نداشت، و باعث شد کل کلاس منفجر شود درست انگار کسی در کلاس گوزیده باشد!
آقای شهبازی درس را متوقف کرد و سعی داشت، و تلاش میکرد در آن لحظات سخت، تصمیم اشتباهی نگیرد و این تلاش درونی آرام آرام چهرهاش را دگرگون میکرد. من مطمئنم او هم مثلِ منِ نگارندهی این سطور، در آن زمان متوجه مشکلات آموزشی بوده، من مطمئنم او به تنهایی و بییاور سعی کرده بود با روشی که خودش به آن ایمان داشت بارقهایی باشد از تغییر و امیدی باشد برای ما سرکشانِ طرد شده و توهین دیده!
آقای شهبازی درس را تعطیل کرد و گفت نه!
ما که هنوز غرق خنده و شعف بودیم دوست نداشتیم این موضوع به این زودیها تمام شود، ما دوست نداشتیم که جو کلاس دوباره به دوران قبل از سوال برگردد. از همین رو بود که مصطفی را تشویق کردیم که ادامه دهد، که کش دهد، اصرار کند، ما برایمان هیچ مهم نبود که چطور و چگونه، فقط هیجان میخواستیم. بلبشو، خنده و طغیان. صداها و بوهای مرتبط با موضوع شنیده میشد و کلاس از کنترل آقای شهبازی خارج شده بود. آقای شهبازیِ عزیز، مردی که سعی داشت دوست ما باشد در یک چشم بهم زدن تخته پاک کن مملو از گچ تخته سیاه را به سمت مصطفی پرت کرد، و با فریاد از او خواست که از کلاس گم شود بیرون! ما سکوت کردیم هرچند هنوز بوهایی به مشام میرسید، ما میتوانستیم درک کنیم که توسط یک دیکتاتور زده شویم، آماج توهین قرار بگیریم و سرکوب شویم، اما نمیتوانستیم درک کنیم که تمام اینها توسط یک دوست انجام شود! در چشم برهم زدنی از یک کلاس پنجاه و شش نفره، پنجاه و سه نفر گم شدند بیرون. آن سه نفر هم که نیامدند، آن روز غایب بودند. ما طغیان کردیم، نه علیه نظام آموزش که اینبار علیه یک دوست، کسی که سعی داشت جزیرهی امنی باشد در میان اقیانوس مشکلات.
آقای شهبازی بعدها از آن هنرستان رفت، و ما میدانستیم که حالمان خوب نیست از این وضعیت آموزش اما نمیدانستیم چهمان است. ما احساس میکردیم که چیزی درست کار نمیکند اما نمیدانستیم چه!
ارسال نظرات