داستان کوتاه: جلیقه‌ی سردار

داستان کوتاه: جلیقه‌ی سردار

علیرضا پسر هفده‌ساله سردار که قد کشیده و ریش و سبیل تازه درآمده‌اش قیافه او را از بچگی بیرون آورده بود، در آستانه در اتاق ایستاده و به حرکات بابا چشم دوخته بود که چطور خود را مسلح به باتوم و اسلحه‌هائی می‌کرد تا به جان مردم بیافتد

پروین کمالی

سردار جلیقه‌ی ضد گلوله‌اش را زیر لباس‌های دیگرش پوشید کمربند و اسلحه‌اش را به کمر بست و در حالی که دو چشم کنجکاو و متعجب او را می‌پائید روی سکوئی در راهرو که زیر آن جاکفشی بزرگی قرار داشت نشست و شروع به بستن بند پوتین‌های خود کرد. علیرضا پسر هفده‌ساله سردار که قد کشیده و ریش و سبیل تازه درآمده‌اش قیافه او را از بچگی بیرون آورده بود، در آستانه در اتاق ایستاده و به حرکات بابا چشم دوخته بود که چطور خود را مسلح به باتوم و اسلحه‌هائی می‌کرد تا به جان مردم بیافتد و آن‌ها را سر جای خود بنشاند. او می‌دانست پدرش جزء کسانی است که چنین مأموریت وحشتناکی دارد و این روزها که مردم به خیابان‌ها ریخته‌اند می‌خواهند به قول خودشان شورش را بخوابانند. قیافه اخم‌آلود و گاهی عصبانی او علیرضا را مطمئن کرده بود که پدرش هم از همان سرکوبگرها است. از آن کسانی است که چشمشان را می‌بندند و آن‌قدر مردم را می‌زنند تا بمیرند و یا ناقص شوند. در این موقع زینب زن سردار با لباس کمر دور چینی که دامن آن تا قوزک پای او می‌رسید جلو رفت گره روسری خود را زیر موهای خود محکم کرد و به آرامی گفت –سردار شب کی میای؟ سردار برگشت و با نگاه تندی به او در حالی که سعی می‌کرد دندان قروچه‌اش را زیر لحن پرخاش جویانه‌اش پنهان کند گفت:

- چند بار بهت بگم جلو بچه‌ها این سوالات رو نکن -آخه آقا دلم شور میزنه شنیدم این شورشیا حمله می‌کنن نکنه زبونم لال طوریتون بشه؟ -تو دلت شور من و نزنه، و بعد با اشاره به علیرضا که با نگاه تعجب‌آمیزی ایستاده بود ببیند پدر چه جوابی به مادر می‌دهد، نجواکنان به زینب گفت:

- بجای این سرک کشیدنا مواظب این دو تا باش که سر و گوششون می‌جنبه

- نه آقا خیالتون راحت باشه من مواظبشونم.

- تو‌ام خیالت راحت باشه کسی دلش و نداره به من نزدیک بشه اگر جرأت کنه با همین (اشاره به اسلحه کمری خود) کلکش کندس.

- زینب ناگهان از این‌همه بی‌رحمی ترسید. و بی‌اراده نگاهش را از روی صورت و چشم‌های دریده سردار دزدید. علیرضا که حدس زد پدر سفارشات امنیتی‌اش را طبق عادت هرروزه به مادر می‌کند برگشت به اتاق خود و روی صندلی که پشت میزش بود نشست، زری خواهرش که سال آخر دبیرستان بود به دنبال او دوید وارد اتاق شد و در را بست:

- علیرضا امروزم تو میری؟

- پس چی که میرم دارم از دست چفت و بست‌های بابا خفه می‌شم.

- پس من چی وضع من خیلی از تو بهتره؟

- آخه چرا ما نمی‌تونیم بدون دغدغه زندگی کنیم مگه چه گناهی کردیم؟

- وضع ما دخترا که بدتر از شما پسراست تو که داری خفه میشی پس من چی باید بگم؟

- من چی بگم؟ با هیچ کس نمی‌تونم دوست بشم، چون ممکنه جاسوس باشن یا دشمن و یا چه می‌دونم کدوم کوفت و زهرماری باشن تازه بعضی از اونا هم خودشون نمی‌خوان با من دوست بشن چون بابام جزء حکومتی‌هاست. شبا هم که برنامه چک کردن موبایل دارم مبادا کانال یا پیام خلافی داشته باشم تا کی باید این وضع رو تحمل کنم؟

- شاید پدر از چیزی می‌ترسه؟ چون این‌همه ابزار و آلاتی که تو فیلم‌های جنگی یواشکی دیدیم سربازا تو جبهه جنگ با خودشون حمل می‌کردن، او وقتی میره خیابون با خودش می‌بره.

- یعنی به نظر تو مردمی که اعتراض می‌کنند دشمنان بابا هستند؟ مردمی که نمی‌تونن یک وعده غذای درست درمون بخورن؟ همکلاسی‌هامون یا باباهای اونا که به بهانه‌های جور واجور تو زندونن؟

- حتما این‌طوری فکر می‌کنه چون اگر غیر از این بود چرا اسلحه به کمر می‌بنده؟

- اصلا کسی که صدای الله اکبر نمازش هر روز صبح ما رو را از خواب بیدار می‌کنه چرا باید تا این حد سنگدل باشه که با اسلحه کسی را بکشه؟

زری فکری کرد:

- می‌دونی اگه بابا بفهمه ما هم شدیم جزء دشمنای او چی میشه؟

- چی میشه؟ همونی میشه که سر پویا و نیما و بقیه آورد.

- حالا توام زیاد شورش نکن مگه همه رو بابا کشته؟

- من چه می‌دونم؟ مگه فرقی‌ام می‌کنه؟

- آره راست می‌گی چه فرقی می‌کنه پس منم میام.

- نه تو نیا.

- چرا من نیام می‌ترسم اتفاقی برای تو بیافته.

- مگه تو مامانی؟ همه همکلاسیام تو خیابونن تازه همه‌ش دو سال از من بزرگتری، من و بچه‌ها می‌ریم هفت‌حوض اصلا این طرفا پیدامون نمیشه.

-. بعد از جا بلند شد و چند تا تکه سنگ و پنجه بکس برداشت داخل جیب‌های شلوار و کاپشنش چپاند و از اتاق بیرون رفت. وارد هال که شد زینب نگاهی به سر تا پای او کرد و پرسید:

- کجا میری؟

- دارم میرم مدرسه.

- پس کیف و کتابت کو؟ امروز امتحان داریم کتاب نمی‌شه ببریم. زینب مظنون به او نگاه کرد و گفت:

- پسرم اگر دست از پا خطا کنی من حریف بابات نمی‌شم‌ها؟ بهت گفته باشم.

- مامان شما کاری نداشته باش من کار خلافی نمی‌کنم اگرم پرسید خودم جوابشو می‌دم - چی رو جواب می‌دی؟ می‌بینی که او برای رسیدن به اون بالا‌ها همه کار می‌کنه. علیرضا جمله آخر حرف‌های مادر را نشنید چون از خانه بیرون رفته بود.

- زری تو کجا داری میری؟

- من مدرسه دارم مامان.

- چه مدرسه‌ای مگه نمی‌بینی همه جا شلوغه هم‌شاگردیای تو بیرون دارن شعار می‌دن.

- خب اگر دیدم کلاس نیست بر می‌گردم.

- زینب دستان خود را به سر کوبید و فریاد زد:

- وای خدا آخه من جواب پدرتون و چی بدم؟

- مامان اینقدر بی‌خودی داد نزن. تقصیر خودته

- چی؟ حالا همه‌چی گردن من افتاد؟

- بله دیگه اگر هرچی بابا می‌گفت تو گوش نمی‌کردی امروز اینطوری نمی‌شد - دستت درد نکنه اینم دستمزد من، مگه یادت رفته چه کتک‌هائی با اون دست‌های سنگینش می‌خوردم که یک هفته تو رختخواب می‌افتادم؟

- مامان مبارزه با آدمائی مثل بابا هزینه داره.

- برو توام اینروزا حرفای تازه یاد گرفتی واسه من بلغور می‌کنی هزینه داره هزینه داره. زهرا دید بحث فایده‌ای ندارد با تأسف رو به مادر خود کرد:

- چی بگم مامان عادت کردی دیگه، بعد بلافاصله در را باز کرد و از خانه بیرون رفت. زینب دلش شور افتاد بچه‌ها کجا می‌رفتند؟ نمی‌دانست علیرضا کجا رفته ولی می‌توانست رد زهرا را بگیرد و ببیند او از کجا سر درمی‌آورد. چادر سیاهش را که فکر می‌کرد درآن امنیت دارد سر انداخت با عجله کفش‌هایش را پوشید و به طرف مدرسه رفت. چند روز پیش بود که وقتی سردار داشت با همکارش تلفنی حرف میزد شنید که بچه‌های حزب‌اللهی هم در این اعتراضات شرکت دارند. زینب از همان موقع فهمید که چرا سردار خشن‌تر از قبل به بچه‌ها تحکم و برخورد می‌کند. حتی انگار به خود او هم شک کرده بود. او با تمام سادگی ظاهریش فهمیده بود که سردار به همه شک دارد مگر خلافش ثابت شود. مدرسه زری از منزل آنها زیاد دور نبود اما خیابان شلوغ و پیدا بود که شهر در التهاب است. او هم التهاب داشت. صورت خود را پوشاند تا مبادا در آن هیر و ویر سر و کله سردار پیدا شود. به مدرسه رسید دوروبر آنجا مردم زیادی جمع شده بودند. بچه‌ها بیرون آمده و شعار می‌دادند. او گوشه‌ای ایستاد و سعی کرد با نگاه داخل جمعیت را بکاود. زهرا را ندید برگشت و وارد مدرسه شد هیچ‌کس در آنجا نبود ولی دفتر معلمین هنوز پر بود. انگار آنها بحث می‌کردند ناگهان در باز شد و ناظم بیرون آمد قیافه اخم‌آلود و حالت عصبی داشت تا زینب را با آن چادر مشگی دید انگار که ترسیده باشد خود را جمع و جور کرد چون فکر می‌کرد یکی از آن زنان امنیتی است که برای کنترل آنها آمده اما وقتی زینب گفت- من مادر زهرا… هستم خیالش راحت شد و به تندی گفت: خانم کسی تو کلاس‌ها نمونده همه بیرونن اگر تونستی میون جمعیت پیداش کن واگرنه برو خونت منتظر باش شاید برگرده. زینب با خود گفت شاید برگرده یعنی چه؟

مادر نگران‌تر از قبل، با آن جمعیت و بلوائی که در آنجا بر پا بود دلش طاقت نمی‌آورد برود خانه دست روی دست منتظر بنشیند. باید دخترش را پیدا می‌کرد. از مدرسه بیرون رفت بچه‌ها با جمعیت همراهشان وارد خیابان شده، شعار می‌دادند و پیش می‌رفتند. او با آنکه می‌ترسید، ولی از شنیدن آن شعارها روحش تازه و دلش خنک می‌شد اما فعلا باید زری و علیرضا را پیدا می‌کرد. فاصله نسبتاً زیادی با جمعیت پیدا کرده بود. ناگهان صدای تیراندازی سر و صدا و ازدحام را بیشتر کرد هر کس به طرفی می‌دوید و در این میان گاهی جوانی به زمین می‌افتاد. اما دوباره با صداهائی بلند‌تر شعار دادن را از سر می‌گرفتند. زینب دوید دیگر فرصتی برای ترسیدن نبود. چون مطمئن بود که بچه‌های او جزء آن‌ها هستند. هرچه نزدیک‌تر می‌شد ازدحام بیشتر و تظاهرکنندگان هیجان بیشتری نشان می‌دادند. ناگهان خود را در میان آنان دید. کسی به او توجه نداشت اما چادر او زیر پای افراد دور و برش گیر کرد و از سرش افتاد. گشتن به دنبال آن در آن لحظه مقدور نبود، چون خود را در میان دیوار قطوری از آدم‌ها دید که انگار به هیچ چیز جز آنچه فریاد می‌زدند توجه نداشتند. آن‌ها با شور و حرارت شعار می‌دادند. در این موقع صدای تیراندازی برای چند دقیقه جمعیت را پراکنده کرد او که نمی‌دانست به کدام سمت فرار کند ناگهان نگاهش به دختری افتاد که روسری خود را در دست ناگهان نقش بر زمین شد. زینب با تعجب به او خیره شد. چقدر رنگ مانتویش شبیه زری او بود، روسریش هم همین‌طور به طرف او دوید زیر لب می‌گفت نکنه خودش باشه؟ خدا نکنه خدا نکنه. اما وقتی به او نزدیک شد و دید زری‌ست، فریاد کشید:

ـ آه دخترم... به چند قدمی او رسیده بود که صدای تیری دیگر فریاد او را هم در گلو خفه و نقش بر زمین کرد. سکوت همه جا را فرا گرفت. اما صدای شعارهای جمعیتی دیگر، کمی دورتر از قتلگاه دوباره به گوش می‌رسید. مأمورین با احتیاط جلو رفتند در حالی که مواظب بودند کسی به آن دو نزدیک نشود، فرمانده سررسید نگاهی به دو پیکری که زمین افتاده بود کرد خواست بی‌اعتنا بگذرد ناگهان چشمانش گرد شد چکار کرده بود؟ در آن لحظه، مانند جلادی که مأمور گرفتن جانی است ایستاد و به کشتار خود نگاه کرد. اما زبانش بند آمده بود جمعیتی که از دور نظاره می‌کردند متوجه موضوع شدند اما کسی نمی‌توانست حدس بزند که واقعا او در آن لحظه چه فکر می‌کند، اصلا او هم قلبی در سینه دارد تا برای کسی ناراحت شود؟ بعضی دیگر که با نفرت او را می‌نگریستند فکر می‌کردند که او می‌گوید: کاش دیگران بودند، کاش این دو با من نسبتی نداشتند. در این صورت غم از دست دادن را احساس نمی‌کردم و کارم را انجام می‌دادم، تارومار کردن زن و بچه‌های دیگرانی که از من نیستند. آن‌ها باید از من می‌ترسیدند ولی چرا زری و زینب؟ آن‌ها چطور چنین جرأتی داشتند و من نفهمیدم؟

اما نمی‌فهمید آنهائی که به دست سردار جانشان را از دست داده بودند هم مانند زن و دختر خودش نترس بودند و راحت جلوی گلوله رفته بودند. چطور زنی که از صبح تا شب در خانه و یا گوشه آشپزخانه می‌پلکید را نشناخته بود؟ زری را همینطور دختر زیبای او که قرار بود وارد دانشگاه شود، چرا نمی‌دانست آن‌ها از چه چیز زجر می‌کشند؟ شاید هم می‌دانست اما آن‌ها را وادار کرده بود از ترسشان از او اطاعت کنند. ناگهان داد زد زهرا، زینب. دو زانو روی زمین نشست و فرزندش را برای لحظه‌ای طولانی در آغوش کشید. بعد او را زمین گذاشت و سراغ زینب رفت. جوی خون از قلب او جاری و بدنش هنوز گرم بود. برای اولین بار موهایش بدون روسری بر روی دستان خشن او چون آبشاری پرقدرت غلطید و تازه متوجه آن‌همه زیبائی شد. در آن لحظه دیگر دغدغه سر کردن روسری برای پوشاندن موهای زینب نداشت. آمبولانس رسید و آن دو را به بیمارستان برد. سردار می‌دانست که تیرهای جنگی خود او بوده که به آنها اصابت کرده. می‌دانست که خود قاتل زن و دخترش است. چون خود او آن‌ها را هدف گرفته بود. واجب بود که هر صدائی را خاموش کند بدون آنکه صاحب صدا را ببیند و فریادش را بشنود. هرکه بود فرقی نمی‌کرد باید خاموش می‌شد. چون او قهرمان آدم‌کشان بود، قهرمانی که جایزه‌اش اول سندهای دفن زن و دختر خود او و بعد هزاران جوان و یا پیر و میانسال دیگر بود، که یادآور جنایت‌هایش برای تمام عمر او باشد. دیگر هیچ چیز اهمیتی هم نداشت چون کار از کار گذشته و از همان لحظه سردار حکم محکومیت خود را صادر کرده بود.

برچسب ها:

ارسال نظرات