نویسنده: الیزابت بوون
مترجم: مریم حسینی
نقد داستان: در «ساعت موروثی» زمان بهعنوان یک موجود واقعی توصیف میگردد. وقتی پاول کلارا را وادار میکند که با ارواح گذشته که زمان حال او را تسخیر کردهاند، رودر رو شود، خاطرات از طریق خشونت اعمال شده توسط پاول، بازکاوی میشوند. ساعت هراسهای کودکی کلارا را مینمایاند؛ همان هراسهایی که کلارا آنها را به مدت بیست و چهار سال سرکوب کرده است. وقتی کلارا ساعت را در خانه روزانا میبیند، با این که نمیتواند آن را به یاد بیاورد، ولی میتواند هیجانهایی را که سرکوب شدهاند به خاطر بیاورد: «در هیچ محل دیگر به جز سندی هیل، اینگونه باز شدن شکاف عمیق حافظه او برایش چنین هشداردهنده نبوده است.» فقط هنگامی که ساعت به خانه کلارا آورده میشود، این هیجانها یک به یک ظاهر میشوند. Citation: Darwood, N. (۲۰۱۶). ‘The violent destruction of solid things’: Elizabeth Bowen’s wartime short stories. |
حق با پاول بود. یک بار در طول ساعتهای بیخوابی شبانه و یک بار وقتی دلسرد و عصبانی از سر کار به خانه بازگشته بود، این راه حل به ذهنش خطور کرده بود. کلارا چراغها را خاموش کرده بود، پنجره آپارتمان طبقه هشتم خود را باز کرده بود، از روی سروصدای ساعت در تاریکی به سمت آن رفته بود و حتی تا آن جا پیش رفته بود که آن را روی لبه پنجره قرار دهد. روی نوک انگشتانش، که ساعت را نگه میداشتند، لرزههای مطمئن و بیپروای ساعت را حس کرده بود که از درون طاق، از درون پایه، چند اینچ به فضای بیرون پرتاب میشدند. کلارا بیهوده منتظر چند توقف بینهایت کوچک، چند ارتعاش فلزی غیرداوطلبانه مانده بود که نشان دهد ساعت به آخرین ثانیه عمر خود که نخستین ثانیهاش صد سال پیش آغاز شده بود، نزدیک میشود. روی خیابان بتونی در زیر سری آپارتمان ها، نابودی انتظار ساعت را میکشید. اگر ساعت با سطح بتونی خیابان برخورد میکرد ضربه میخورد و دیگر ضربه نمیزد. نزدیک سپیده دم پیش از فرارسیدن روزی که بعید بود تهدیدی به همراه داشته باشد، ممکن بود برخی افرادی که صبح زود به سر کار میرفتند، بایستند، گامی به عقب بگذراند و چراغ قوه خود را روی چرخ دندهها، فنرهای باز شده و خرده شیشهها و تراشههای نامشخصی بیاندازند که زیر پای آنها خرد شده و آنها را از جا پرانده بود. ولی فرض کنیم این طور نشود. اگر قدرت جاذبه زمین خوب عمل نکند چه؟ یا اگر صدای تیک تاک بدون حضور ساعت هم در این خانه باقی بماند، چطور؟ اگر نیستیای که از داخل ساختمان اسکلتی ساعت خود را نمایانده است، سایه اسکلتی خود را کماکان بر این خانه بیاندازد چه؟ اگر آن چه کلارا قصد انجامش را داشته قابل انجام بوده است، پس چرا پیش از این هرگز انجام نگرفته است؟ … کلارا که از ترس به خود میلرزید آرزو کرد کهای کاش این کار را مطابق با آداب و رسوم طبیعت خودش انجام داده بود. آن طور که به نظر میرسید، او زنی نبود که بتواند یک ساعت را از پنجره آپارتمانش در خیابان سنت جان وود به خیابان پرتاب کند. احتمال این که یک نفر ناگهان در همان لحظه از آن جا رد شود، احتمال این که ناگهان زنگ ساعت که مثل انفجار یک بمب بود به صدا در بیاید، امکان این که همه متوجه شوند این کلارا بوده که ساعت را به پایین پرتاب کرده است -به خصوص که قبلن وقتی که عمه ادی آن طور پر احساس به آن جا میآمد توجه همه را جلب کرده و خود کلارا هم با دربان در مورد ساعت صحبت کرده است- کلارا سنگینی همه این احتمالات و دغدغهها را روی ذهنش حس میکرد. به نظر او ساعت چیزی نبود که او با میل و اراده خود خواسته باشد آن را به دست بیاورد. او دو بار ساعت را برداشته بود و دوباره به سرجای خودش روی میز بازگردانده بود.
پاول گفت: «به هر حال، تو هر احساسی که داشته باشی، من حرف خودم را به تو زدم و آن را میخواهم، ظاهرن همین کافی است.» او شانههایش را بالا انداخت و دستش را به آرامی کنار کشید: میشد فهمید که دوران صمیمیت به اتمام رسیده است. پاول برخواست و به سوی ساعت رفت، بین کلارا و ساعت ایستاد. انگار منتظر برقراری ارتباط با ساعت بود. به عمد خم شد و چپ چپ به ساعت که در حال کار کردن بود، خیره شد و از راه دور گفت: «بله، من به این ساعت دلبستگی دارم. همیشه به آن وابسته بودهام و همیشه وابسته خواهم ماند.»
- «چرا؟»
پاول بدون این که چهرهاش را برگرداند گفت: «اصلن چرا باید بپرسی چرا؟ خیلی ساده است. من به این ساعت وابسته هستم. باید به یک چیز وابستگی داشته باشی. مگر گیر یک ساعت بودن چه اشکالی دارد؟ انگار مشکل تو این است که خیلی به گذشته چسبیدهای.»
کلارا که بدون تصمیم قبلی به لباس خاکی پاول که به او پشت کرده بود، خیره شده بود، قبل از این که شروع به صحبت کند لبهایش را یک بار یا دوبار تر کرد و بعد فریاد زد: «تو نمیفهمی که من نمیفهمم تو یا دختر عمو روزانا یا عمه ادی چه میگویید؟ مگر این که شما سه نفر با هم همدست شده باشید که مرا دیوانه کنید. یک نفر باید به من بگوید قضیه از چه قرار است. تا جایی که من به خاطر میآورم اولین باری که این ساعت را دیدم آخرین روزی بود که با دخترعمو روزانا در سندی هیل سپری کردم. من از این ساعت متنفرم و خوشحال خواهم شد که به من بگویی چرا این طور است. هر بار کسی به من میگوید اتفاقهایی را به خاطر دارم که من هیچ چیز از آنها به یاد نمیآورم، معلوم میشود که پای این ساعت در میان بوده است و آن قدر همه نسبت به این ساعت احساسات نشان میدهند که من نمیفهمم به کدام سمت باید بچرخم. مثلن خود تو به یاد داری که یک بار شیشه ساعت را روی سر من قرار دادی و من داخل آن گیر افتادم؟»
این حرفها توجه پاول را جلب کرد: آهسته برگشت، بیصدا شروع کرد به سوت زدن تا کمی وقت بگذراند و بعد گفت: «تو جدی نمیگویی مگر نه؟» پاول، کلارا را برانداز کرد: «ولی عجب چیزی را فراموش کرده ایم. لعنتی. انگار خیلی اذیتت کردهایم. تازه، خیلی هم دیر شده است.»
- «ولی چه چیزی دیر شده است؟ کجا؟»
- «در داستان ما. اگر به من بگویی چقدر از داستانمان را فراموش کردهای، به تو میگویم باید از کجا شروع کنیم. اگر این موضوع را فراموش کرده باشی، حتمن دلیل خوبی برای آن داشتهای و در این صورت من این اشتباه را تکرار نخواهم کرد که دوباره از اول شروع کنم… بسیار خوب. من این فکر را به کله تو انداختم برای این که وقتش رسیده بود که جلوی تو را بگیرم و به نظرم نقشهام گرفت. برای چه باید جلوی تو را میگرفتم؟ برای این که دیگر از من باج سبیل نگیری. آن موقع ما دیگر در باغ عدن نبودیم و من دیدم که روزانا چراغ قرمز نشان داد.»
پاول به این جا که رسید، آخرین نگاه تردیدآمیز خود را به کلارا انداخت. گویی آن چه او دید متقاعدش ساخت، برای همین ادامه داد: «از روزی که آن کار را با ساعت انجام دادیم تو تقریبن هرگز کوتاه نیامدی. اول گفتی: «اوه پاول، من چه کار بدی کردهام، ما چقدر بدجنس شدهایم، من همین حالا پیش دخترعمو روزانا میروم و همه چیز را نزد او اعتراف میکنم!» بعد گفتی: «خوب باشد…مرا ببوس، شاید بعدش حالم بهتر بشود، بعد شاید لازم نباشد پیش دخترعمو روزانا بروم و به او بگویم که چه شده است. «و همه این سالها، عزیزم، همه تعطیلات را من و تو در سندی هیل گذراندیم. بعد از بهبود، رنگت پریده بود و صورتت از روغن کرچک هم زردتر بود. صحنه آرایی مخصوصت را در اتاق انتظار انجام دادی: عادت داشتی گوشت را روی شیشه ساعت بچسبانی و بگویی: «میدانی، هنوز هم صدایش آنطوری نشده. «این حرفت یعنی این که احساس بدی داشتی و من باید خواستهات را برآورده میکردم. از همه جالبتر این بود که هرگز نمیتوانستیم مطمئن باشیم که روزانا ناگهان از یک در یا از در دیگر وارد نشود، دیگر چه به رسد به این که ناگهان از جلو پنجره تراس رد شود. من و تو چنان میانه خوبی با هم داشتیم که او اصلن از جیک و پیکمان سر در نمیآورد. به خصوص که همیشه از همه جاهای خانه، درست همان جا، کنار ساعت گران قیمت او، که بالاخره باید آن را پاره میکرد تا بین من و تو تقسیم کند، کز میکردیم و پچ پچ میکردیم.»
- «تو که نمیخواهی بگویی که او با وصیت نامهاش من و تو را از هم جدا کرد؟»
- «خوب کلارا، از خودت بپرس، آیا این کار را نکرد؟ منظورم آن وسواس عجیب و غریبی است که او داشت.»
- «اگر هم روزانا وسواس داشته است، من آن را هم به خاطر نمیآورم.» کلارا لبخند سرد و غمگینی به لب آورد و افزود: «مثل این است که همه قارهها زیر آب رفتهاند، مگر نه؟»
پاول در حالی که به سمت چپ گوش دختر داییاش نگاه میکرد، حرف او را تصدیق کرد: «ایده شاعرانهای است. میدانی که اگر بخواهی به زمان دختر عمو روزانا برگردی -باید وقتی انتظار میکشی مرتب به عقب برگردی و به ساعت نگاه کنی. سرنوشت این طور ورق خورد که مونس زمان دختر بچگی روزانا حالا دوست من و تو باشد. همین ساعتی که به رفتارهای ویژه او متصل بوده است- همان رفتارهایی که او برای شکل دادن به آنها دلیلهای خاص خودش را داشته است. هیچ حالتی در رابطه با انتظار کشیدن وجود نداشته است که روزانا آن را تجربه نکرده باشد و از آن بیخبر باشد. عموی بزرگش که روزانا سندی هیل و پولها را از او به ارث برده بود، صحنه را ترک نکرد تا زمانی که روزانا کاملن بزرگ شد و زندگی را خوب شناخت. به این ترتیب روزانا تمام طول مدتی را که بهترین سالهای عمر یک نفر محسوب میشود، در انتظار گذرانده است -نه فقط انتظار پول را کشیده، درست مثل من و تو، بلکه انتظار یک مرد جوان را هم کشیده، اگر اجازه بدهی، میتوانم بگویم مثل تو. و آن مرد جوان- که برخلاف هنری آدم با شخصیتی نبود، تا زمانی که روزانا حساب بانکیاش را اعلام نمیکرد، پا پیش نمیگذاشت. عمو بزرگ که با داستانهای عاشقانه سروکاری نداشت، زیادی عمر کرد و وقتی پول به دست روزانا رسید، آن مرد دیگر علاقه خود به روزانا را از دست داده بود و با زن دیگری ازدواج کرد. و در آن روزها اگر تو به یاد بیاوری، این به منزله رسیدن به آخر خط بود. به این ترتیب روزانا که دیگر دختر باشخصیتی بود تصمیم گرفت دیگر به شکستهای خود در مسیر عاشقی فکر نکند و پول را در صدر همه امور خود قرار بدهد. او آزادانه با در نظر گرفتن همه امور هر چه دوست داشت با پول خود میخرید. پولهای خود را توی کیف پول نواش میریخت و به دنبال راههایی برای سرگرمی خود میرفت و من و تو سرگرمیهای او بودیم. نمیبینی که اوضاع چه طور شد؟ هر قدر وارثانی که انتخاب میکنی جوانتر باشند، دوره انتظار آنها طولانیتر میشود و این دوره انتظار بیشتر میتواند روی آنها تاثیر بگذارد. این بار هم او به دنبال هردو بود: هم عشق و هم ثروت ولی فقط ثروت را به دست آورد. میتوانی سرزنشش کنی که اگر آن لعنتی به من و تو فکر میکرد، یا فقط به تو، یا فقط به من، میتوانست هردو را داشته باشد. بنابراین داستان ازدواج من -که من مطمئن هستم موارد بدتر از آن هم فراوان است- و رابطه تو با هنری، بن بستی که در آن گیر افتادهای، برای کتابی که روزانا مینوشت داستانهایی ایده آل بودند- و از این بهتر نمیشد. در مورد تو و من که در سراسر سندی ویل جست وخیز میکردیم و یکدیگر را میآزردیم، چهره پیر و عزیزش چقدر روشن میشد! هر قدر من و تو بیشتر از هم متنفر میشدیم، او بیشتر ما را دوست میداشت. ولی در نهایت وقت زنگ تفریح ما فرا رسید، این دوره چیزی بیش از تجلی تازه و مبهم نفرت دوجانبه ما نبود که به نظر من به نحو اجتنابناپذیری متوجه او میشد. پس همین امر همان طور که به تو گفتم، سبب شد اوضاع هردو ما خراب شود.»
کلارا جواب داد: «ما خوب میدانیم که این شرایط میتوانست کاملن برعکس بشود، تفاوتی ندارد، چه چیز باعث شد آن قدر اصرار داشته باشد که ساعت را من نگه دارم؟»
«به نظر من فقط برای این بوده که تو هم مثل او یک زن هستی. روزانا به این ترتیب پیغامش را به تو رسانده است.»
- «ولی چرا به همان اندازه اصرار داشته است که ساعت هرگز به تو تعلق نگیرد؟»
- «از این واضحتر نمیشود. من همیشه نشان دادهام که آن را دوست دارم. من به طورمستقیم و بدون رو در بایستی ساعت را از او خواستم. من یک مرد بودم بنابراین او دوست داشته کمبود داشته باشم. درست است که وجه آن چکها به دست من میرسید، میدانم -همانطور که تو هم اشاره کردهای. او میخواست من در موقعیت یک مرد، احمق به نظر برسم. من آن ساعت را میخواستم، پس او تو را به عنوان مالک ساعت انتخاب کرد- آیا یک فرآیند ذهنی میتواند از این سرراستتر باشد؟ … بله، من به تو میگویم، من ساعت را درخواست کردم. من یک پسر احمق نهساله بودم و آن ساعت تنها چیزی بود که در آن خانه مزخرف و ناخوشایند دوست داشتم. پس من حرفم را گفتم. درست همان روزی که مشکل کوچک ما شروع شد.»
- «یکی از همان روزهای بخصوص و سردردآور در سندی هیل بود، یک صبح ماه مارس -خانه تا نقطه انفجار گرم شده بود و در بیرون خانه هم آفتاب سرخی میدرخشید. جمع خانوادگی روبه افزایش بود- تو و خاله و مادرت هم پائین آمده بودید تا روز را آنجا بگذرانید. من از جمع کنار کشیدم، همان طور که بیشتر اوقات این کار را میکردم، تا بروم و ساعت قدیمی را ببینم که با شادی و هلهله کار میکرد. روزانا وارد شد و پرسید: «از آن خوشت میآید، مگر نه؟» و من در پاسخ گفتم: بله، خیلی دوست دارم مال من باشد.» و او در پاسخ گفت: «فکر میکنم بتوانی آن را داشته باشی.» و در این هنگام تو با ناز و ادا وارد اتاق شدی. فکر میکنم ششساله بودی و مادرت یک کت سرخ رنگ کوچک بسیار تهوع آور تن تو کرده بود و شبیه میمونهایی شده بودی که با آهنگ ارگ میرقصند. روزانا از این فرصت طلایی استفاده کرد. به تو رو کرد و گفت: «قصد دارم یک روز این ساعت را به تو بدهم. تو میدانی که این ساعت هیچ وقت از کار نیافتاده و هرگز از کار نخواهد افتاد؟» تو ابراز شادمانی کردی و من از آنجا بیرون رفتم و به جنگل فرار کردم. هیچ کدام از این خاطرات چیزی به یاد تو نمیآورد؟»
کلارا که هراسش بیشتر میشد، با اطمینان گفت: «نه، هیچ چیز.»
- «پس تو واقعن به خاطر نمیآوری که وقتی اندکی بعد نرم نرمک به اتاق برگشتی تا تنهایی ساعت را عاشقانه و از ته دل نگاه کنی، تو را در اتاق انتظار گیر انداختم؟ و اصلن آن چه گفتیم و کردیم یا آن چه بعد از آن اتفاق افتاد را به یاد نمیآوری؟»
- «نه، نه، برای چه میپرسی؟ منظورت چیست؟ پاول تو خیلی راحت داری حالم را بدتر میکنی. -چه کار میکنی؟ به آن دست نزن. مال من است.»
پاول که با دقت طاق ساعت را بلند میکرد تا آن را کنار ساعت روی میز قرار دهد گفت: «برای همین است که از تو میخواهم از سر راهم کنار بروی. چرا؟ برای این که تجربه کسب کنیم. بگذار با آن روبه رو شویم. یا این کار نتیجه خوبی میدهد -که شاید هم نتیجه خوبی ندهد- یا من خودم فردا تو را نزد یک روانپزشک خواهم برد. هر چه باشد خوب است آدم هوای قوم و خویشاش را داشته باشد. خوب دیگر برو کنار ،من نمیتوانم تمام شب را صبر کنم. با کسی قرار دارم.»
پاول که با بیمیلی دستش را دور کمر کلارا قلاب کرده بود، دختر دایی خود را سخت و خشن به سمت ساعت کشید. کلارا بعد از این که چهار تا پنج ثانیه به اجبار به کار پیوسته ساعت خیره شد، آرام گرفت -گویی هیپنوتیزم شده بود. انگار سرخی کاغذ دیواری اتاق انتظار سندی هیل در نیستی مطلق پشت ساختمان ساعت ظاهر شد و شروع کرد به حل شدن، مثل یک قطره رنگ که به داخل یک لیوان آب بیفتد. هم زمان، رایحه صمغ کاج که گرم شده باشد، حس بویایی او را تحریک کرد. میشد نگاه خیره پنجره یک در را حس کرد که هر لحظه ممکن بود کسی در پشت آن ظاهر شود. زمزمه صداهایی که از بیرون از سمت باغ زمستانی شنیده میشد، از فراز ایوان مهآلود پشت سر پاول میآویخت.
- «کلارا من چیزی به تو میگویم. آیا تا به حال یک دقیقه را دیدهای؟ آیا هرگز واقعن جنبیدن چیزی را درون دست خودت احساس کردهای؟ آیا میدانستی اگر انگشتت را یک دقیقه داخل یک ساعت نگه داری، میتوانی آن دقیقه به خصوص را برداری و با خودت به خانه ببری و همیشه برای خودت نگه داری؟»
پس این پاول است که پنهانی طاق ساعت را بر میدارد. این پاول است که یکی از انگشتان دست کلارا انتخاب میکند و آن را هدایت میکند، میفشرد، و بعد به درون ساعت میبرد تا به کار ساعت ملحق شود، تا بلرزد، تا با قطعات ساعت یکی شود و با آنها کار کند، در آنها زخم شود، و با دندانههای چرخ دندهها بریده و خورده شود.
- «نه نه باید انگشتت را همان جا نگه داری، وگرنه دقیقه را از دست خواهی داد. من میشمرم، تا شصت میشمرم» …
ولی عدد شصت وجود ندارد. تیک تاک ساعت قطع میشود.
- «ما ساعت را متوقف کردیم» … حالا همه آن صد سال از دست ما عصبانی هستند.»
-«بس است دیگر احمق، گریه نکن. گریه تو باعث نخواهد شد که ساعت دوباره شروع به کار کند! …
- «ولی، اوه، اوه ولی، نمیگذارد انگشتم را کنار بکشم! …اوه» …
- "مکش بزن، ساکت شو، سر و صدا نکن! …
- «مجبورم کردی چه کار کنم؟»
- «تو خودت میخواستی.»
- «تو باعث شدی که من بخواهم…
- «حالا چه؟ حالا چه؟ حالا چه کار باید بکنیم؟ چه کار باید بکنیم؟» …
- «تو برو بیرون. به ایوان فرار کن، کاری کن که همه دنبال تو بگردند تا هیچ کس اینجا نیاید.»
- «پس تو چه کار میکنی؟»
- «یک کاری میکنم.»
- «ولی از کار افتاده!» …
- «به تو میگویم، برو بیرون، فرار کن به سمت ایوان.»
برای دومین بار، پاول انگشت کلارا را با یک حرکت تند و دردآور از درون ساعتی که دیگر تیک تاک نمیکرد، بیرون کشید. انگشت کلارا گزیده شده بود ولی خیلی آسیب ندیده بود. چون خیلی ورم کرده و بزرگ شده بود دیگر نمیتوانست به داخل ساعت فرو شود. در عین حال پاول با چرب زبانی به حرفهای خود ادامه میداد: «ما آن روز جمعه خوش شانس بودیم چون به هر حال یک روز جمعه بود. تنها کاری که من کردم این بود که شیشه ساعت را سر جایش بگذارم و فرار کنم. ولی نیم ساعت بعد، همان تعمیرکاری که همیشه برای کوک کردن ساعت میآمد، از ساوث استون آمد و ساعت را تنظیم کرد. من که از ترس خشکم زده بود با دهان باز تا اتاق انتظار دنبال آن مرد رفتم تا ببینم چه میکند. ساعت از حرکت ایستاده بود و آن نیم ساعتی که ساعت کار نمیکرد حتی آن مرد هم از ترس رنگ باخته بود. او مرا به دنبال روزانا فرستاد. من نمیتوانستم این کار را بکنم. برگشتم و در طول مدت طولانیای که مشغول کار شگفتآور خود بود، او را نگاه کردم. خانمها در طبقه بالا بودند و انگشت تو را میبستند. وقتی آن مرد ساعت را تنظیم کرد و داشت میرفت، فهمید که همه کارها سروقت انجام شده و او به اتوبوس میرسد و میتواند به موقع به خانه برگردد. بنابراین تصمیم گرفت وقت را برای این که دنبال روزانا بگردد تا موضوع را به او گزارش بدهد، تلف نکند و تا هفته بعد صبر کند. مردک بیچاره از دروازه سندی هیل بیرون رفت و به موقع از خیابان اصلی گذشت ولی به خاطر عجله یا از روی نگرانی با اتوبوسی که از رو به رو میآمد برخورد کرد و نقش زمین شد. همه شواهد با او از بین رفت و این اطلاعات هرگز به روزانا منتقل نشد. در قدردانی از این عمل، من و تو هر کدام شش پنی برای تاج گل مراسم خاک سپاری خرج کردیم. البته فکر میکنم تو هیچ کدام از این وقایع را به یاد نمیآوری، درست است؟»
کلارا که چشم از انگشت خود برنمی داشت گفت: «چرا من به یاد دارم که شش پنی برای تاج گل خرج کردم.»
- «ولی فقط همین را به خاطر میآوری؟»
- «نه، نه فقط همین، پاول از تو متشکرم.»
وقفهای اجتناب ناپذیر ایجاد شد که در پایان آن کلارا گفت: «فکر میکنم حالا دیگر دلت میخواهد بروی، مگر نه؟ به نظرم شنیدم که گفتی با کسی قرار داری؟»
- «هیچ ضرورتی ندارد. میتوانم بمانم، اگر ترجیح میدهی تنها نباشی؟»
- «بسیار ممنونم. لازم است با خاطراتم تنها باشم. باید مدتی وقت بگذارم و آنها را مرور کنم.»
در حالی که کلارا تا حد امکان از ساعت دور میشد، برگشت و خودش را با خالی کردن خاکستر سیگار پاول از داخل پوسته صدف به داخل یک ظرف مناسبتر مشغول کرد و افزود: «راستی پاول! البته که میتوانی ساعت را برداری، حتمن این کار را بکن. مطمئن هستم که خاله ادی هم میداند که تو آن ساعت را میخواستی و گذشته از همه احساساتی که روزانا داشته، این ساعت برای من هیچ ارزشی ندارد. میخواهی همین حالا با خودت ببری اش؟»
پاول بیدرنگ گفت: «متشکرم کلارا، نظر لطف تو است. در واقع در این شرایط، برایم خیلی سخت است که امشب ساعت را همراه خودم ببرم و در اصل جایی را ندارم که در این مدت ساعت را آنجا نگهداری کنم. میتوانی آن را برای من نگه داری یا این که جلوی دست و پایت را میگیرد؟»
- «اصلن هیچ دلیلی ندارد که ساعت جلوی دست و پای مرا بگیرد. گفتم که قصد دارم به یک آپارتمان بزرگتر اسباب کشی کنم. در حال حاضر نمیتوانم بگویم چه وقت، ولی از آن گذشته من هرگز متوجه حضورش نمیشوم.» / پایان
ارسال نظرات