داستان کوتاه؛ ساعت موروثی (۲)

قسمت دوم

داستان کوتاه؛ ساعت موروثی (۲)

نویسنده: الیزابت بوون

مترجم: مریم حسینی

نقد داستان:

«ساعت موروثی» تحقق واقعی همان امری است که زیگموند فروید آن را بازگشت به واقعیت سرکوب‌شده می‌نامد، که در آن ساعت نماد گذشته‌ای است که کلارا در آن گیر افتاده است. پیش از آن که کلارا حافظه خود را به دست آورد؛ هم به شکل واقعی و هم به شکل استعاری در خاموشی شهر قدم می‌زند و در آن گم می‌شود. وقتی راه بازگشت به آپارتمان خود را پیدا می‌کند، باز هم با فقدان بخشی از خاطرات خود مواجه می‌شود؛ اگرچه به نظر می‌رسد احساسات و عواطف او اندک اندک چهره می‌نمایند. با این‌که به‌ظاهر نویسنده آپارتمان را از لحاظ فیزیکی توصیف می‌کند، شرح احساسات کلارا درحالی‌که خاطراتش یکی یکی نمایان می‌گردند، مشهود است و دیوار بین او و ساعت باریک‌تر و باریک‌تر می‌شود

Citation: Darwood, N. (2016). ‘The violent destruction of solid things’: Elizabeth Bowen’s wartime short stories.

کلارا دیگر چاق نبود. آن دوره که چاق شده بود خیلی کوتاه بود. گام امروز او بر روی ایوان، گرچه با اعتمادبه‌نفس بیشتر بود ولی خیلی سنگین‌تر از گام‌های زمان کودکی او نبود. قدبلندش و نگاه‌های تب‌دار و دلنشین‌اش با لباس‌هایی هماهنگ شده بود که ذائقه‌ای گران‌قیمت را نشان می‌داد، ذائقه‌ای که او هنوز نمی‌توانست به‌طور کامل آزاد بگذارد. کلارا بدون هراس و بدون احساس به باغ زمستانی نگاه کرد. در این قسمت چند موجود خزنده عجیب در مقابل دیواری که روبروی او قرار داشت مرده بودند. بعد کلارا مسیرش را به سمت پائین خم کرد و از چمن‌زار گذشت و وارد مسیری شد که به جنگل بلوط سبز می‌رفت. این زمین‌های پهناور و تاریک که مانند تصاویر بی‌تغییر و بی‌حرکت بودند، از نظر کلارا که جریان یادبودهای گذشته‌اش در برخی نقاط گسسته شده ولی یک جو ممتد و پیوسته را برای خودش حفظ کرده بود، کاملن تغییر کرده بودند. کلارا گاهی به این صحنه‌ها که هم‌زمان صحنه بازی‌های پاول هم بودند، گریخته بود. همان بازی‌هایی که کلارا هرگز قادر نبود از آن‌ها اجتناب کند. او می‌توانست بشنود و حس کند که جنگ چه چیزهایی را به حالت تعلیق درآورده است، برگ‌های مرده و بی‌جان با جاروهای سفت و محکم از روی زمین‌های سخت رفته می‌شدند. از برش هر شاخه در برابر آسمان رقیق نوعی دغدغه یا هراس یا تلاش امیدوارانه آویخته بود. هر بیشه، هر جایگاه، هر دورنما در پیچ هر مسیر، داستانی نقل می‌کرد. مثلن، وارد شدن به چشم‌انداز دریاچه یا دیدن تصویر کوشک که در آب بی‌روح دریاچه منعکس‌شده بود، همانند استنشاق وحشت بی‌بدیل ناشی از این سخن پاول بود که به او گفت: «آن‌ها دست و پای دختران شیطان را می‌بندند و آنجا زندانی می‌کنند.» پاول به او گفت وقتی از لای میله‌های پشت‌دری نگاه می‌کرده دختران زندانی را دیده ولی به کلارا سفارش کرد که او هرگز این کار را نکند. حالا که همه پشت‌دری‌ها را برداشته بودند، کلارا می‌توانست درون دیوارهای قارچ زده را ببیند: وقتی نفس‌زنان مثل کسی که در حال ورزش است، به کوشک خیره شد، هر دو ریه‌اش پر از وحشت بود و حتی این مقدار هراس هم هنوز جای امیدواری داشت. نه خیر، هیچ‌چیزی آن جا وجود نداشت. هیچ‌چیزی در تاریخ زندگی کلارا در سندی هیل وجود نداشت که او نتواند به خاطر بیاورد، اما آیا هنوز ممکن بود که چیزی باقی‌مانده باشد؟

در هیچ محل دیگری به‌جز سندی هیل این‌گونه باز شدن و وسیع‌تر شدن شکاف عمیق حافظه او برایش چنین هشداردهنده نبوده. در این عمق از حافظه‌اش، می‌ترسید که تلاش کند تا حدس بزند. حتی اگر هم حدومرز حافظه‌اش در این جا به پایان رسیده باشد، باید جایی منتظر مانده باشد تا دیده شود.

حوادثی که بعدن اتفاق افتاد مشخص کرد که این آخرین ملاقات کلارا از سندی هیل بود، البته به‌جز روزی که برای خاک‌سپاری دخترعمو روزانا به آن جا رفت. نه کلارا و نه پاول در هنگام فوت دخترعمو بر بالین او احضار نشدند. دخترعمو به‌قدری همه علاقه‌مندی‌های خود را ازدست‌داده بود که تمایل نداشت آن‌ها را حتی برای آخرین دیدار فراخواند. مراسم خاک‌سپاری به‌خوبی انجام شد. فقط یک مشکل جزئی وجود داشت. پاول نتوانست خودش را به مراسم برساند. طبق تلگرافی که او فرستاده بود، او که در ایستگاه شمال، بسیار دور از آن جا بود، از قطار عقب‌مانده بود. کلارا همان شب به لندن بازگشت و عمه ادی در سندی هیل ماند تا به‌پیش خدمت‌ها تسلیت بگوید و هرگاه پاول به آن جا رسید، از او استقبال کند. یک هفته بعد، شب‌هنگام، عمه ادی درحالی‌که ساعت را در میان بازوان خسته خود گرفته بود، لنگ‌لنگان به آپارتمان کلارا در سنت جان وود وارد شد. ساعت را بسته‌بندی نکرده بودند. اگر داخل بسته بود ممکن بود ضربه بخورد و از کار بیافتد. در شکل فعلی‌اش مشغول تیک‌تاک کردن بود و وقتی داخل قطار بود دو بار ضربه نواخته بود که موجب ابراز علاقه و توجه همه مسافران قطار شده بود. یک بار هم وقتی به سمت آپارتمان کلارا می‌آمد در آسانسور ضربه نواخته بود.

عمه ادی گفت: «من احتیاط کردم و با قطار درجه‌یک سفر کردم. می‌دانستم که دوست داری هر چه زودتر آن را پیش خودت داشته باشی. ببین می‌گذارمش این جا. (در آن زمان، این تنها میزی بود که اندازه اتاق اجازه می‌داد)،بعدن که نفسم جا آمد، آن را هرجایی که تو خواستی می‌گذاریم. تو حتمن همیشه توی ذهنت آن را همین جا مجسم کرده‌ای. امیدوارم آن را جایی نگذاری که ممکن باشد بیفتد؟»

- «در این صورت فقط می‌توانم به کف اتاق فکر کنم.»

عمه ادی که ذهنش خیلی درگیر این قضیه شده بود گفت: «انگار جای انگشتانم روی طاقش مانده.» او بازدمش را روی شیشه ساعت رها کرد و آن را پاک کرد و ادامه داد: «طبیعی است که تو خیلی چیزها داری که به آن‌ها فکر کنی. درواقع من اصلن تعجب نمی‌کنم که این ساعت جریان زندگی تو را تغییر بدهد.»

کلارا با خشونت گفت: «یک ساعت… چطور ممکن است جریان زندگی مرا تغییر بدهد؟»

- «نه منظور من فوت دخترعمو روزانا بود. من قبلن شاهد بوده‌ام که این اتفاق چه تغییراتی در زندگی پاول ایجاد کرده است.»

- «… راستی وقتی ساعت را برداشتی پاول چیزی نگفت؟»

رنگ عمه ادی پرید و گفت: «…هوم، نه. وقتی من ساعت را آوردم او آن جا نبود. خیلی گرفتار بود.»

واضح است که از زمانی که موضوع وصیت‌نامه مطرح‌شده بود (که آن‌طور که او می‌توانست به خاطر بیاورد خیل وقت پیش بود) زندگی کلارا به چشم‌انداز این تغییر عظیم وابستگی پیداکرده بود. این توقع غیرمعقولی نبود که کلارا انتظار داشت همه‌چیز بهتر شود. کلارا فهمیده بود که طبیعتش از نوعی است که فقط می‌تواند در فضایی ملایم و لطیف شکوفا گردد. خواه این فضای ملایم با دست‌یابی به ثروت پدید می‌آمد یا با یک عشق دوجانبه، هر دو آن‌ها به‌طور ایده‌آل ضروری بودند. برای شروع کار او قصد داشت برای خودش مکان مناسبی تهیه کند. مکانی که وجه تمایز او باشد. ولی ازآنجاکه در طی این نه سال عشق او به هنری که تمام زندگی‌اش را تحت‌تأثیر قرار می‌داد در مرکز همه امور او قرارگرفته بود، او به نحوی کاملن طبیعی و ساده در انتظار دریافت پولش بود تا آن را برای ازدواج با هنری صرف کند. عدم اطمینان به این رابطه که برایش تحقیرآمیز بود و از آن بدتر اندیشیدن به آن که هنری با همسرش زندگی می‌کرد، شکنجه‌آورتر از آن بود که کلارا بتواند تحمل کند. کلارا که در رابطه با هنری فروتنانه رفتار می‌کرد و توهمات مربوط به او را فروتنانه تحمل می‌کرد، اعتقاد داشت که رسیدن او- کلارا- به پول خود، تنها چیزی است که برای جدا کردن هنری از همسرش لازم است. اگر در اثر اجرای رویه‌های طلاق به شغل او آسیبی وارد شود، استطاعت مالی برای جبران آن را خواهد داشت. کلارا قادر خواهد بود خسارات هنری بپردازد. کلارا می‌تواند با پول خود شرایط بهتری برای هنری فراهم سازد تا او بتواند به جاه‌طلبی‌های خود جامه عمل بپوشاند. در مورد عشق هم—تاکنون هنری فقط عاشق کلارا بوده است. کلارا می‌تواند با اطمینان این را بگوید. هنوز لازم است که کلارا او را به‌طور کامل به دست آورد و برای این کار باید به‌طور کامل به او نشان دهد که چه کارهایی می‌تواند بکند. حال کلارا می‌تواند ببیند که چگونه جریان طبیعت او با قدرت در زیر توده یخی که در حال ذوب شدن است، به حرکت درمی‌آید. آیا همین جریان قوی نبود که توده یخ را ذوب و باریک کرده بود؟ یا این‌که لازم بود توده یخ با دم گرم و تابستانی این ثروت ذوب گردد، حتی پیش از آن که جریان با تمام قوتش قابل احساس باشد؟

وقتی عمه ادی رفت، کلارا باز هم سعی کرد تا تمام قسمت‌های آن چیزی را که از هفته گذشته در اختیار او قرارگرفته بود بشناسد. به سمت آینه رفت، مقابل آن ایستاد و مغرورانه و تحکم‌آمیز به خودش نگریست. ولی دیگر آن جریان احساس نمی‌شد. گویی بی‌خبر رفته بود. دیگر هیچ‌گونه شادی و طرب میسر نبود. ساعتی که تازه از راه رسیده بود، همه ثانیه‌هایی را که می‌کند و به زمین می‌انداخت تا نابود شوند، تک‌تک برمی‌شمرد تا سال‌های عمر او را بسازد. چند تا از این ثانیه‌ها تلخ و بی‌ثمر بودند و چند تای دیگر به بی‌حاصلی می‌گذشتند پیش از آن که بی‌حاصلی ادعا کند صاحب آن‌هاست؟! او باید انتظار می‌کشید، مثل انتظار کشیدن یک بیماری. این انتظار بافت‌های هستی او را خورده بود. آیا ممکن نبود که گذشته بتواند به طرزی التیام ناپذیر آینده را زخمی کند؟ وقتی از آینه روی گرداند، به ساعت رو کرد و از درون آن به نیستی پشت دست‌های ساعت خیره شد. وقتی از ساعت روی گرداند، به سمت تلفن رفت.

پاسخ هنری که هم محتاطانه بود و هم مؤدبانه، مشخص می‌کرد که مانند اغلب اوقات در این ساعت تنها نیست. مثل همیشه…

کلارا گفت: «نظر تو چیست؟ ساعتم به دستم رسیده است. عمه ادی همین حالا آن را از سندی هیل آورد.»

- «واقعن؟ کدام ساعت؟»

- «کدام ساعت؟ مطمئن هستم که تو میدانی هنری. همان ساعتی که من خیلی وقت‌ها در موردش با تو حرف زده‌ام. مگر این‌طور نیست؟ خوب حالا پیش من است. توی همین اتاق. صدای تیک‌تیک آن را می‌شنوی؟»

- «نه، متأسفانه نمی‌شنوم.»

کلارا بلند شد و تلفن را همراه خودش برد و تا جایی که سیم تلفن اجازه می‌داد، آن را به ساعت نزدیک کرد. بعد گوشی تلفن را به‌اندازه طول بازو به سمت طاق شیشه‌ای ساعت کشید. بعد از چند ثانیه، ادامه داد: «حالا می‌شنوی؟ دوست دارم تجسم کنم که هر دو ما در این زمان یک‌صدا را می‌شنویم. می‌گویند که این ساعت بیش از صدسال است که از حرکت نیفتاده است. همین‌طور به نظر می‌رسد نه؟ دخترعمو روزانا اصرار داشت که این ساعت مال من باشد.»

هنری گفت: «آن را با نیم کیلو چای فرستاده.» هنری نه تنها با لحنی دوپهلو بلکه با حواس‌پرتی حرف می‌زد: تمام مدت به دنبال راهی بود که داستانی سر هم کند و گفتگو را به پایان برساند. درعین‌حال مراقب بود چیزی نگوید که به گوش همسرش ناجور بیاید و شک کند. کلارا درحالی‌که می‌لرزید گفت: بله، بله با نیم کیلو چای. آیا فکر می‌کنی این یعنی که دختر عموم واقعن به من علاقه داشته؟ امیدوارم بتوانم از این مسئله مطمئن بشوم. مرگ کسی که همواره کس دیگری را در نزدیکی خودش نگه می‌داشته، بدون این‌که به او علاقه داشته باشد، خیلی وحشتناک است. ولی این واقعیت دارد: او مرده است. و به همین دلیل—هنری باز هم به من بگو، تو خوشحال نیستی؟ "

- «البته.»

- «به خاطر هر دو ما؟ تو و من؟»

- «البته…خوب این خیلی خوب است، ولی ببخشید من ناچارم شب‌به‌خیر بگویم. ما می‌خواهیم به اخبار اروپا گوش بدهیم.»

- «نه…صبر کن…یک دقیقه… نرو! من نمی‌توانم این ساعت را تحمل‌کنم! از آن می‌ترسم، نمی‌توانم با آن در یک اتاق بمانم! امشب چه کار باید بکنم؟ کجا می‌توانم بروم؟»

- «آه ببخشید من نمی‌دانم، واقعن نمی‌دانم.»

- «اصلن هیچ راهی وجود ندارد که تو بتوانی…؟»

- «نه، متأسفم نه.»

- «ولی تو دوستم داری.»

- «البته.»

بنابراین کلارا برای این‌که بتواند فکر ساعت را از سر خودش دور کند با چند تا از دوستان خود تماس گرفت. ولی هیچ‌یک از آن‌ها پاسخ ندادند: تلفن آن‌ها زنگ می‌زد ولی کسی گوشی را برنمی‌داشت. پس اورکت خود را پوشید، چراغ‌قوه‌اش را برداشت، سوار آسانسور شد، و رفت تا موقع اعلام خاموشی قدم بزند. به‌قدر کافی دیر شده بود که خیابان‌ها تقریبن خالی از جمعیت باشند. کلارا که با قدم‌های تند در تاریکی شدید گام برمی‌داشت تعجب می‌کرد که در اطراف خود اثری از هیچ موجودی‌ای حس نمی‌کرد. انگار روحی بود که از درون دیواری پایان‌ناپذیر عبور می‌کرد. حتی یک قسمت کوچک از ماه هم مشخص نبود. هیچ ستاره‌ای راه را به او نشان نمی‌داد. وقتی درنگی کرد تا نفسی تازه کند، با چراغ‌قوه‌اش اشیاء اطراف خود را جستجو کرد، یک صندوق پست، یک تقاطع بدون نرده، یک صفحه سفید که نام خیابان بر آن نوشته‌شده بود. هیچ‌چیز به او راه را نشان نمی‌داد، فقط یک احتمال وجود داشت، اگر حافظه‌اش را از دست نداده بود، پس راه را گم‌کرده بود. به داخل یک اتاق نگهبانی رفت تا بپرسد کجاست. در روشنایی زننده اتاق همه به او خیره شدند. یک نفر پرسید: «می‌خواستی به کجا بازگردی؟» نفهمید یک‌لحظه گذشت یا یک ابدیت ولی تصور کرد که قادر نیست به این سؤال پاسخ دهد…وقتی دوباره خود را در راهروی ساختمانی یافت که آپارتمانش در آن واقع‌شده بود، صبح روز بعد شروع‌شده بود و آسمان را روشن می‌کرد. با بی‌میلی کلید را داخل در آپارتمانش چرخاند و وارد خانه شد و به‌سرعت به سمت اتاق‌خواب رفت. ولی دیوار بین او و ساعت خیلی نازک بود. او مرتب بر می‌خواست، می‌خوابید، بر می‌خواست، می‌خوابید و سعی می‌کرد گوش بندهایی را که عمه ادی در هنگام آغاز اولین بمباران‌ها به او داده بود، بیابد، تا این‌که تلفنش به صدا درآمد.

وقتی دو روز بعد عمه ادی تلفن زد، اعلام کرد که پس‌ازآن که همه جای لندن را گشته، موفق شده پیرمردی را پیدا کند که می‌تواند ساعت را کوک کند. او گفت: «می‌دانستم که تو نگران می‌شوی. خودم هم نگران بودم. اگرچه خوشبختانه به‌موقع کار را انجام دادم.»

- «برای چه به‌موقع؟»

خاله ادی گفت: «برای همان روزی که همیشه زخم می‌شود. به‌این‌ترتیب تو خواهی فهمید که چه موقع باید منتظر آمدن آن تعمیرکار باشی.»

بنابراین کلارا که از صبح خیلی زود تا دیرهنگام غروب سر کار بود، از دربان خواست که هر وقت یک پیرمرد برای تعمیر ساعت آمد، او را به درون آپارتمان کلارا راهنمایی کند. پیرمرد باید روز جمعه برای کار آمده باشد چون وقتی کلارا به خانه آمد لای در باز بود. یک نفر طوری کنار ساعت ایستاده بود که نشان می‌داد مالک آن است—بعدن معلوم شد که این شخص پاول است. پاول احتیاط‌های لازم برای رعایت خاموشی را انجام داده بود، چراغ‌ها را روشن کرده بود، با آرامش روی صندلی کلارا نشسته بود و یکی از سیگارهای درجه یک‌اش را دود می‌کرد. البته لباس نظامی به تن داشت. او گفت: «واقعن چه خوب ساعت هر کاری را رعایت می‌کنی! اگرچه من شام خورده‌ام. تو هم خورده‌ای؟» در این هنگام انگار پاول چیزی به خاطر آورد. ناگهان از جا پرید و خیلی خودمانی بر شانه کلارا زد. بعد عقب ایستاد تا او را برانداز کند. پاول اضافه کرد: «از زیبایی می‌درخشی—جای تعجبی هم ندارد. راستی متأسفم که آن روز نتوانستم تو را ببینم. کاش این فرصت را از دست نداده بودم. مگر نه؟»

- «موقع خاک‌سپاری؟ به نظر همه این کارت خیلی عجیب‌وغریب بود و البته اگر دخترعمو روزانا می‌فهمید خیلی عصبانی می‌شد.»

- «اگر این‌طور است که تو می‌گویی، همه شما خیلی بی‌انصاف هستید. من آن روز صبح از قطار جا ماندم چون تمام شب نخوابیده بودم و تمام شب را نخوابیده بودم چون ناراحت بودم و برایم مثل جهنم بود. شاید تو این‌طور فکر نکنی. خودم هم متعجب شدم. به‌هرحال او هیچ‌وقت از هیچ‌کس انتظاری نداشت.»

- «هیچ‌وقت از ما نخواست که او را دوست بداریم؟»

- «خوب اگر از این لحاظ می‌گویی، خودش هیچ‌وقت به ما این فرصت را نداد. به‌هرحال من این شرایط سخت را پشت سر گذاشتم و حالا حالم خوب است.»

- «چه خوب…حال ادمه چطور است؟»

- «به نظر من او شگفت‌انگیز است. هنری چطور است؟ مثل همیشه خوب است؟»

کلارا دوستانه پرسید: «چطور وارد خانه شدی؟»

- «یک سارق پیر و مؤدب یا بهتر است بگویم یک نفر در را برایم باز کرد. او چیزی نگفت بنابراین من هم چیزی نگفتم.» پاول گنبد شیشه‌ای را دوباره روی ساعت گذاشت و به‌آرامی به صحبت‌های خود ادامه داد: «من هم تصمیم گرفتم منتظرت بمانم.»

عادت به ایستادن پاول یکی از مشخصه‌های او بود. به نظر نمی‌رسید که بخواهد دوباره بنشیند. او که خاکستر سیگارش را در داخل یک پوسته صدف تکانده بود که از آن به‌عنوان زیرسیگاری استفاده نمی‌شد، پشت به بخاری ایستاده، چشمانش را ریز کرده بود و نگاه بردبار و مستقیمش به‌جای خاصی خیره نشده بود. اونیفورمی که به تن داشت برایش متناسب و برازنده‌اش بود و او را تا حدی خوش‌تیپ‌تر ازآنچه بود نشان می‌داد. گویی میانه‌اش با جنگ خیلی خوب بود. اندکی چاق شده بود: علاوه بر این سر تیره کوچک و گرد و طرح صورت او با ترکیبات مغولی و به‌هم‌پیوسته که گویی دستانی ملموس گاهی او را به‌عنوان یک پسربچه تا حد قابل قبولی غیرقابل‌قبول می‌کردند و گاهی تا حد غیرقابل قبولی قابل‌قبول می‌کردند، کمی تغییر کرده بود. پاول به‌طور غیرمنتظره‌ای گفت: «تیک‌تاک، تیک‌تاک…این جا صدایش از همیشه بلند‌تر است، اگرچه مثل همیشه زیباست، البته. فکر نمی‌کنی برای این اتاق کمی بزرگ باشد؟»

کلارا که نه‌تنها نشسته بود بلکه پاهایش را بالا گذاشته بود تا نشان دهد که حضور پاول به‌هیچ‌وجه او را ناراحت نمی‌کند، گفت: «باید خیلی زود ازاینجا نقل‌مکان کنم. انتظار دارم این‌طور بشود.»

پاول گفت: «آه… واقعن، ازاینجا می‌روی؟» بعد رو به پائین به یکی از پاشنه‌های کفشش نگاه کرد، ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد: البته این مسئله اصلن آن‌قدر مهم نیست که من با مطرح کردنش تو را ناراحت کنم ولی تو البته می‌دانی که تا زمانی که مایملک متوفا برای اجرای حصر وارثت ارزشیابی نشده است، هیچ‌چیزی نباید از سندی هیل خارج بشود.»

- «فکر نمی‌کنم عمه ادی این مسئله را متوجه شده باشد. تو می‌توانستی از این کار منعش کنی!»

- «برعکس: به‌محض این‌که من سرم را برگرداندم، این موجود مهربان که خودش را وقف همه کرده است، ساعت را برداشت و پرید توی قطار. وقتی در این صحنه صورت تو را مجسم می‌کنم فکر می‌کنم باید بخندی.»

کلارا که حساس و زودرنج شده بود گفت: «واقعن؟ … چرا؟»

پاول نه‌تنها به دختردایی‌اش نگاه سنگینی انداخت، بلکه تا حدی این حس را پدید آورد که فقط سستی و تنبلی او مانع از آن شده که سخت‌گیرانه‌تر از این نگاه کند و گفت: «اوضاع درست به همان خوبی است که هر دو ما اکنون می‌دانیم، یعنی منظور آن جوک را فقط من و تو می‌دانیم. این‌که تو هرگز از آن قضیه خشنود نشدی بی‌انصافی است. هنوز فکر می‌کنم تا حدی با توجه به این قضیه است که من امشب این جا آمده‌ام تا کار درست را انجام بدهم»

- «بله، من تعجب کردم تو برای چه این طرف‌ها پیدایت شده.»

- «کلارا من یک پیشنهاد برای تو دارم. من ساعت را از تو می‌خرم و پول نقد می‌دهم—البته به‌محض این‌که پول نقد دریافت کنم.»

کلارا که چشمانش را از دستان ظریف و بدون انگشترش خیلی بالاتر نبرد، گفت: دخترعمو روزانا به من هشدار داده بود که تو ممکن است چنین پیشنهادی بکنی. "

- «منظورت این است که—و من چقدر احمق هستم و تو چقدر درست فکر می‌کنی—پول نقد دیگر نمی‌تواند جای این شیء را برای تو پر کند؟ ببین، من راه‌حل بهتری سراغ دارم: ساعت را می‌برم و هیچ‌چیز به تو نمی‌دهم. حتی راه‌حل بهتر از این هم دارم: من ساعت را همین امشب از این جا می‌برم.» ناگهان کلارا محکم با او برخورد کرد: گونه‌هایش گل انداخت و صدایش لحن خاصی پیدا کرد که مدت زیادی بود برای او و پاول آشنا بود.

- «چرا باید به همین راحتی ساعت را ببری فقط چون آن را می‌خواهی؟»

- «تو چرا باید ساعت را نگه‌داری درحالی‌که آن را نمی‌خواهی، فقط برای این‌که لجبازی کنی چون من آن را می‌خواهم؟» حتی خونسردی به‌ظاهر تزلزل‌ناپذیر پاول هم فرسوده شده و ترک برداشته بود: «بسیار خوب. ما هر دو می‌دانیم چرا—و بهتر است همین‌جا تمامش کنیم. بااین‌وجود، کلارا بهتر است عقلت را به کار بیندازی. می‌توانی با من دربیافتی، ولی در این صورت به خودت بیشتر آسیب می‌رسد باید ببینی واقعن ارزشش را دارد که دیوانه‌بازی دربیاوری؟»

- «دیوانه بازی—منظورت چیست؟»

- «خوب، به خودت توی آینه نگاه کن.»

آینه درست مقابل صندلی راحتی قرار داشت. کلارا پیش از آن‌که بتواند خود را آرام کند، به آینه نگاه کرده بود. او به‌سرعت گفت: مشکلی نمی‌بینم. تو نبودی که می‌گفتی من امروز از زیبایی می‌درخشم؟ "

- «برای این بود که، روراست بگویم، انگار کسی در ذهنم می‌گفت باید کلارا را آرام کنی.» پاول باحالتی که ناگهان تسلیم و علاقه‌مند می‌نمود، سیگارش را پرتاب کرد و کنار کلارا روی صندلی راحتی نشست. با ملایمت پای کلارا را کنار زد تا برای خودش جا باز کند. اندکی به سمت کلارا خم شد و به حالت گروگان‌گیری یا مثل دعوت از کلارا به خواندن انگیزه خود، یکی از دستانش را درحالی‌که کف دستش به سمت بالا بود، روی گل برجسته‌ای که میانشان بود قرار داد. هنگام نزدیکی به او نوعی حس همدستی در جرم کلارا را احاطه کرد. حسی که ترس‌آور بود برای این‌که آشنا بود و ترس‌آور‌تر بود برای این‌که کلارا نمی‌توانست علت و منبع آن را حدس بزند. وقتی ‌چشم‌های پاول چیزی به‌جز خوش‌قلبی و صمیمیت نشان نداد و رفتارش نادم و آشتی جویانه گشت، این هر دو به‌منزله تهدیدی بود که هیچ حافظه‌ای قادر به شرح و اندازه‌گیری آن نبود. پاول گفت: «از این سکوت تو نفرت دارم. هنری هم همین‌طور است؟»

- «هنری چرا؟ هیچ‌وقت از او نپرسیده‌ام.»

ناگهان پسرعمه‌اش با سرعت و با حس مرموز و تهدیدکننده‌ای گفت: «شاید بهتر باشد نپرسی. خودم ترتیب کار‌ها را می‌دهم. بهتره اگر بتوانیم، این مسئله را به‌عنوان راز خانوادگی حفظ کنیم.»

- «منظورت ساعت است؟»

- «نه منظورم تأثیر این کار بر روحیه توست. که فکر می‌کنی فقط سه روز است که عمه ادی ساعت را به این جا آورده و فکر می‌کنی چقدر خوب این کار را کرده… پیرزن عزیز و دوست‌داشتنی!»

کلارا که آزرده و عصبانی در میان بالشتک‌های سمت دیگر صندلی راحتی نشسته بود، با فریاد گفت: «فکر می‌کنی این کار عملی است؟ دخترعمو روزانا ساعت را برای من در نظر گرفته بود. پس این تنها چیزی است که تو باید فراموشش کنی. من زودتر از پنجره بیرون می‌اندازمش…»

پاول گفت: «مطمئنم که این کار را می‌کنی. درواقع من توقع داشتم که قبلن این کار را کرده باشی؟» / ادامه دارد

 

لینک یوتیوب خوانش قسمت دوم داستان «ساعت موروثی»

برچسب ها:

ارسال نظرات