یادم می‌افتاد به خاک نفرین شده

داستان کوتاه از بهروز مایل‌زاده

یادم می‌افتاد به خاک نفرین شده

بهروز مایل‌زاده

با بوی تند آمونیاک و خیسی رختخواب از خواب بیدار شدم. چشمام تار بود، نمی‌دونستم کجام. اول فکر کردم خانه هستم اما نه. خانه نبود. دیوارهای سرد سیمانی و درِ یه لنگه‌ی آهنی و زنگ زده مثل یک فحش رکیک خورد تو ذوقم. سعی کردم نگاهم را از تنها پنجره‌ی اون مکعب بی‌ریخت پرتاب کنم بیرون اما نشد. ارتفاع پنجره آنقدر بالا بود که فقط یک آسمان خاکستری پیدا بود و چند تا شاخه‌ی بید مجنون که مسخره‌ی دست باد شده بودن و گاهی سرک می‌کشیدن توی مکعب.

یادم افتاد دو شبه اینجا هستم. چشمم افتاد به لکه‌های کوچک خون روی پتو. یادم افتاد مادرم چطور یادم داده بود شپش‌ها رو با ناخن بترکونم. نا خودآگاه انگشتم رو نگاه کردم خونی بود. یادم افتاد به آخرین بمباران، به آخرین موجی، به آخرین حجله‌ی آخرین شهید، به ننه عباس که قرار بود برای پسرش بعد از خدمت عروسی بگیره، به صف روغن و ریکا، به پوکه‌های خالی که معلوم نبود نیمه‌های گمشده اشون توی قلب کدوم ننه مرده‌ایی نشسته.

ننه عباس که دیگر هیچ‌وقت کمر راست نکرد، هیچ مادری دیگر هیچ وقت کمر راست نکرد. یادم افتاد به خانه، چقدر دور شده بودیم، چقدر زود بزرگ شدیم، زودتر از بدنمان، بابام می‌گفت یک فکری به‌حال شب ادراری‌هات بکن وگرنه اسلحه دستت نمیدن! یادم افتاد به هزاران کودک جنگ که چقدر زود بزرگ شدن بدون اینکه فکری بحال شب ادراری‌هاشون شده باشه.

اون زمان خیلی عقلم نمی‌رسید اما اگر بزرگ‌تر بودم حتما یادم می‌افتاد به خاک نفرین‌شده‌ی خاورمیانه با تمام کمرهای هیچ وقت راست نشده...

برچسب ها:

ارسال نظرات