داستانک؛ آقای ارجمندی

داستانک؛ آقای ارجمندی

بهروز مایل‌زاده

آقای ارجمندی مرد خوبی بود، اولین بار که تازه اسباب‌کشی کرده بودیم به محله‌ی جدید توی صف نونوایی دیدمش، مرد مسن و جا افتاده‌ایی بود با موهای مرتب و صورت اصلاح‌کرده، یه کت چارخونه و شلوار قهوه‌ایی، اولش فکر کردم معلمه ولی بعدتر فهمیدم دیونه‌اس. سعید می‌گفت مهندس ذوب آهن بوده، آرش می‌گفت عاشق بوده، هرچی که بود آدم خوبی بود، آروم و بی آزار، همیشه سرش پایین بود و گاهی با خودش چیزی زمزمه می‌کرد، اگه دل و دماغ داشت و بچه‌ها اذیتش نمی‌کردن داستان‌های قشنگی داشت برای تعریف‌کردن، اما بچه‌ها اذیتش می‌کردن! بعضی وقتا یه تیکه کاغذ می‌چسبوندن پایین کتش با یه عبارت خنده دار مثل «این خر بفروش می‌رسد» یا «داداش مرگ من یواش»

جوان‌ترها توی صف نونوایی معمولا سر به سرش می‌ذاشتن و دستش می‌نداختن، آقای ارجمندی معمولا وسیله‌ای بود برای ارسال پیام خوشمزگی‌های اون‌ها به دخترای توی صف.  آقای ارجمندی گوسفندی بود که هرروز توی صف نون، توسط پسرا جلوی پای دخترا ذبح می‌شد، مشق بیرحمیِ نسل تو سری خورده‌ایی بود که تفریحش آدمخواری بود. مسکن دردهای فروخورده‌ی روحی‌مون شاید...

یه روز با بچه‌ها سر کوچه ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم، از دور آقای ارجمندی رو دیدم که چند تا بچه دوره‌ش کرده بودن، بچه‌ها کاغذ و قلم به دست مثلا سعی می‌کردن ازش امضاء بگیرن یا حرف‌هاش رو یادداشت می‌کردن، دو سه تای دیگه شده بودن بادیگاردهای آقای ارجمندی و بقیه رو هل می‌دادن یا الکی بیسیم می‌زدن به قبر عمه‌هاشون، آقای ارجمندی هم اون وسط مثل نگین احاطه شده بود، با همون کت سبز چارخونه و شلوار قهوه‌ای، گاهی هم می‌ایستاد و روی کاغذ بچه‌ها چیزی می‌نوشت! صحنه‌ی خیلی مضحک و مسخره‌ای شده بود، ملت می‌خندیدن، هرکی رد می‌شد و صحنه رو می‌دید یه مکث می‌کرد و می‌خندید، تعداد بچه‌ها هم هی زیاد و زیادتر می‌شد،

بچه‌ها که از کنارمون گذشتن کنجکاو شدم ببینم امضاء آقای ارجمندی چه شکلیه، کاغذ یکی از بچه ها رو گرفتم و نگاه کردم، با تعجب دیدم یه خط شعره!

«تفنگت را زمین بگذار

که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار!»

وقتی رفت یه تیکه کاغذ چسبیده به انتهای کت چارخونه‌اش با باد می‌رقصید...

برچسب ها:

ارسال نظرات