بهروز مایلزاده
دیشب دوباره بیخوابی زده بود به کلم، نصفشب به بهونه آبخوردن بلند شدم رفتم توی آشپزخونه، یه نگاه انداختم به ساعت اجاق گاز دیدم ساعت سه بعدنیمهشبه، حالم گرفته شد، گفتم: آخه یعنی چی؟
در یخچالو باز کردم یه نگاهی توش انداختم دودل بودم تخممرغ بخورم یا نه گفتم: ولش کن صبح میخورم.
نشستم روی کاناپه و لیوان آب رو گرفتم جلوی صورتم و از پشت لیوان خیره شدم به نور ضعیف آشپزخونه.
حبابهای ریز هوا از دیواره لیوان سر میخوردن و میرفتن بالا، توی بیفکری و خلسهی بین خواب و بیداری بودم که یکدفعه دیدم یه نفر از تاریکی ته راهرو داره میاد سمت من!
نیمخیز شدم و راستش کمی هم ترسیده بودم، گفتم: کی هستی!؟
گفت: میکائیل!
گفتم: کدوم میکائیل؟
گفت: میکائیل آبمنگل! میشناسیش... سعی میکرد صداشو لاتی کنه، خودش خندهش گرفته بود!
یه پوز خند زدم گفتم: شوخی خوبی بود؛ اما من الان اصلا حوصلهی شوخی ندارم...
دیگه حسابی نزدیک شده بود، زیر نور کم سوی چراغ آشپزخونه یه حجم عظیم بود با دوتا بال جمع شده!
گفتم: این شوخیه دیگه؟
گفت: چی؟
گفتم: خودت! کلاً الآن یه شوخی هستی دیگه!
گفت: نمیدونم من میکائیلم حالا تو هرچی میخوای فکر کن!
گفتم: بیا بشین! نشست رو کاناپه، باورم نمیشد، زیرچشمی نگاش کردم بالهاش رو هی جمع و جور میکرد که به من نخوره!
گفتم: از این طرفا؟
گفت: من همیشه میام، فکر نمیکردم بیدار باشی!
گفتم: آره یه چند وقتیه؛ اما موقته دوباره خوب میشم، گفت: اوکیِ بابا، برنامه میذاریم همین ساعتا منم یه چیزی میارم با هم بخوریم!
گفتم: راستی من هیچوقت نقش تو رو نفهمیدم اونای دیگه رو میدونم اما تو هیچ وقت معلوم نشد کارت چیه دقیقاً
گفت: کار من بیشتر تدارکات و رزق و روزی و اینجور چیزاست!
گفتم: آها، خوبه راضی هستی!
گفت: بد نیست، همش سگدوزدنه دیگه خودت میدونی که دستت تو کاره.
گفتم: آره میفهمم.
گفتم: راستی یه سوال!
گفت: بگو
گفتم: خدا... خدا، هست؟
گفت: والا اگه بگم خودمم نمیدونم، باورت میشه؟!
گفتم: نه!
گفت: من خودمم هنوز ندیدمش! جبرئیل میگه هست اما اونم چرت زیاد میگه بین بچهها من و اسرافیل زیاد خوشمون نمیاد ازش، خیلی خودشو میگیره!
گفتم: نفهمن الان برات بد بشه!
گفت: نه بابا اینقدر خرتوخره اون بالا! سگ صاحابشو نمیشناسه، منم اعصابم خورد میشه میزنم بیرون میام اینجا و یکی دوجای دیگه یکم استراحت میکنم دم صبح میرم!
گفتم: خوش اومدی، اولش ترسیدم اما ممنون که اومدی!
گفت: چاکرتم کاری داشتی بگو....
گفتم: باشه حتماً...
پاشد گفت: من برم تو هم یه چرت بزن.
وقتی رفت لیوان آب توی دستم بود تمام حباباش چسبیده بود به دیواره لیوان.
صبح پاشدم هرچی گشتم تخممرغا رو پیدا نکردم، مطمئن بودم آخرین بار چهارتا تخممرغ توی یخچال بود! / ادامه دارد
ارسال نظرات