نویسنده: الیزابت بوون
مترجم: مریم حسینی
نقد داستان در داستان «ساعت موروثی» روایت و خاطره و داستان به هم میآمیزند. کلارا که حافظه خود را ازدستداده، ساعتی از عمه بزرگ خود به ارث میبرد که صد سال است از کار نیفتاده و حتی در اثر بمبارانها آسیب ندیده است. نویسنده ساعت را بهصورت آناتومی زمان توصیف میکند. این ساعت به کلارا کمک میکند به گذشته خود سفر کند تا آن را کشف کند و خواننده در این سفر گاهی شخصیت اصلی داستان را همراهی میکند و گاهی دورتر از او میایستد و شاهد جریان افکار و کردار اوست. به دلیل شرایط متافیریکی داستان، خواننده قادر نیست تشخیص بدهد که آیا اتفاقات واقعی هستند یا خیالی. |
عمه ادی گفت: «بله حالا میتوانم ترا تجسم کنم که کت کوچک قرمزرنگت را که مثل کت مأموران بزرگراه است به تن کردهای و در محوطه اطراف سندی هیل جستوخیز میکنی. فکر میکنم که تا آن موقع هرگز تو را اینقدر شاد و سرزنده ندیده بودم. آن روز، یک روز زیبای ماه مارس بود. هوا گرفته ولی گرم و آفتابی بود و من و دخترعمو روزانا و مادر تو در باغ زمستانی نشسته بودیم و در باغ هم باز بود. هر بار که تو رقصکنان به انتهای محوطه، جایی که ما نشسته بودیم میرسیدی، طره موهایت را بهسوی دیگر پرتاب میکردی و باز رقصکنان برمیگشتی. مادرت میترسید که تو بیشازحد هیجانزده شوی. من میگفتم:» شاید اشتیاق او به خاطر این هوای بهاری است «ولی دخترعمو روزانا میگفت:» نه، حتمن به خاطر ساعت اینقدر هیجان دارد. «هر سه ما پائین آمده بودیم تا روز را در آنجا بگذرانیم. پاول هم آمده بود و پیش دخترعمو مانده بود. من به خاطر نمیآورم در آن موقع او کجا بود. شاید باز بدعنق شده بوده و همان دوروبرها میپلکیده.»
برادرزاده او، کلارا گفت: «من آن کت را به خاطر میآورم ولی آن روز را به یاد ندارم. چه چیزی شما را به یاد آن روز انداخت؟»
- «همانطور که میدانی، دیروز در سندی هیل بودم. آنها دارند دو نفر دیگر از خدمتکارهای خانه دخترعمو روزانا را میبرند. بنابراین او تصمیم گرفته است قسمتهای بیشتری از خانه، از دم آن اتاق انتظار کوچک تا کتابخانه را تعطیل کند. او تردید داشت که آیا باید ساعت را از آن جا بیرون ببرد یا نه و پیش از آن که من پس از صرف چای آن جا را ترک کنم، نظرش عوض شد و تصمیم گرفت این کار را نکند چون این کار باعث میشد که ساعت بیخودی تکان بخورد و تلق تولوق راه بیاندازد. او گفت:» این که درنهایت چطور میشود ساعت را به خانه کلارا برد به من ارتباطی ندارد. من در طول زندگی خود چنین ریسکی نخواهم کرد.»
کلارا با تعجب پرسید: «به خانه من بیارید؟»
- «عزیزم، البته باید به این موضوع فکر کنیم.»
- «ولی منظورت از ساعت چیست؟ تو از کدام ساعت صحبت میکنی؟»
دوشیزه ادی دتر شروع کرد به چاپلوسی کردن، چپچپ به برادرزادهاش نگاه کرد و بعد با ناراحتی رنگش قرمز شد انگار کلارا حرف بیربطی زده است و سپس گفت: «چطور مگر؟ ساعت خودت—همان که برای تو گذاشته است. میدانی که مدام در حضور تو درباره آن حرف میزند. همان ساعت اسکلتی که تو اینقدر دوستش داری. چرا خودت را به نفهمی زدهای؟ اگر دخترعمو روزانا بفهمد که این ساعت برای تو اینقدر بیاهمیت است، خیلی ناراحت خواهد شد. دیروز بحث بر سر این بود که بهتر است این ساعت را از جای خودش حرکت بدهند یا نه و همین بحث، آن روز که تو آن لباس را پوشیده بودی دوباره تکرار شد…»
- «همان کت قرمزرنگم بله ولی چرا؟»
- «وقتیکه ما از داخل درب باغ زمستانی به تو نگاه میکردیم، دخترعمو روزانا برگشت و به مادرت گفت:» داشتم به کلارا میگفتم که سرانجام ساعت به او میرسد. «مادرت که میدانست آن ساعت چه نقش مهمی در زندگی روزانا ایفا میکرده است، خیلی تحتتأثیر قرار گرفت. یادم میآید که مسیر ما به سمت قطار خیلی شلوغ و پرهیاهو بود و درست پیش از آن که شروع به حرکت کنیم معلوم شد که انگشت سبابه دست راست تو آسیب دیده است. واقعن صحنه هولناکی بود: انگشتت کبود و سیاه شده بود و چند زخم کوچک زشت و بدترکیب روی دستت دیده میشد. تو خیلی ساکت و آرام بودی ولی ما شک داشتیم که ارباب پاول حقه ستمکارانهتری در سر نداشته باشد. وقتی سوار قطار شدیم این قضیه باعث شد که تو بهطور طبیعی کمی عصبی شوی. پس مادرت که امیدوار بود بتواند تو را سرحال بیاورد گفت:» خوب، که اینطور کلارا، وقتی دخترعمو روزانا به بهشت برود، ساعت اسکلتی دوست داشتنیاش را برای تو میفرستد. من نمیدانم که آیا تو از موضوع بهشت رفتن دخترعمو روزانا آنقدر ترسیدی یا از کلمه اسکلتی به هراس افتادی که به گریه افتادی و تقریبن یک حالت هیستریک پیدا کردی. من که دوست نداشتم تو را در حال گریه کردن در واگن قطار ببینم گفتم: «تو میدانی چرا دخترعمو روزانا این ساعت را دوست دارد؟ برای اینکه ساعت بیش از صد سال است که در حال تیکتاک کردن است و هرگز از کار نیفتاده است. ولی انگار این حرف من بیشتر تو را ناراحت کرد.»
کلارا با حالتی متمردانه گفت: «خوب عمه ادی، اگر اینطور که شما میگویید چنین اتفاقی افتاده پس حتمن مرا ناراحت کرده است. میدانم که در زمستان سالی که آن کت را به تن میکردم فقط شش سال داشتم. حالا سیساله هستم. نباید توقع داشت یک نفر همهچیز را به خاطر بیاورد.»
عمه ادی با محبت به او نگاه کرد و گفت: «بله پیش از آنکه تو از زندگی خودت چیزی به یاد بیاوری، من همهچیز تو را به خاطر دارم. البته من همیشه به تو علاقه داشته ام—درحالی که تو همیشه به خودت علاقه داشتهای. منظورم این نیست که با نا مهربانی بگویم تو نباید خودت را دوست داشته باشی. چراکه نه؟ تو یک شخصیت استثنایی هستی.»
- «فکر میکنم این فقط نظر شماست!»
عمه ادی با لحنی سرزندهتر گفت: «حداقل برای من! اگر یک کاری از تو بخواهم انجام میدهی؟ دفعه بعد که به سندی هیل رفتی با شور و علاقه درباره ساعت صحبت کن. بگذار دخترعمو بداند که تو چقدر انتظار این واقعه را میکشی.»
-«ولی این ممکن است کار بدی به نظر بیاید…؟
- «چرا کلارا؟ تو میدانی که دخترعمو روزانا دوست دارد تو و پاول نسبت مسائل مالی کاملن طبیعی رفتار کنید. پس اگر میشود مسائل مربوط به پول را مطرح کرد، چرا نشود در مورد ساعت صحبت کرد؟ بهخصوص که دخترعمو در ذهن خودش ساعت را متعلق به تو میداند؟»
درست است. مسئله باقی گذاشتن ارث کاملن جدی بود و هیچچیز مزخرف و یاوهای در رابطه میان روزانا دتر و دو وارث جوان او وجود نداشت. او از زمان کودکی آنها به این مسئله اشاره کرده بود و آنها را وارثان خود خوانده بود. سعی میکرد مرتب در منزل خود با آنها دیدار کند و اصرار داشت که آنها در مورد توقعات خود با او حرف بزنند و بحث کنند. او مدتها قبل محتوای وصیتنامه خود را آشکار کرده بود و پیشنهاد کرده بود که همه بندهای وصیتنامه خیلی خوب و مشخص بیان شوند و برای اینکه عدالت برقرار شود، هیچیک از موارد بدون صدور اطلاعیه تغییر داده نشود. جدا از ماترکی که برای امور خیریه در نظر گرفتهشده و میراثی که برای خدمتکارهای قدیمی کنار گذاشتهشده و ۵۰۰۰ دلار که به ادی دتر (که مشتاقانه اعلام کرد این مقدار خیلی زیادی است) اختصاص دادهشده بود، قرار شد مابقی اموال روزانا بهطور مساوی بین پاول آردین و کلارا دتر تقسیم گردد که به ترتیب پسر دخترعمه و دختر پسرعموی روزانا و نوه عمه-نوه دایی پدر و مادرهای یکدیگر محسوب میشدند. کلارا کودکی خود را با مادر بیوهاش در یکخانه کوچک در ایلینگ گذراند. پاول کودکی خود را با پدرش که دکتر چندان موفقی نبود، در حومه یک شهر صنعتی گذراند. محیط اطراف هیچیک از دو جوان مانند سرشت و مزاج آنها قادر نبود آنها را به سمت آیندهای مساعد و فرخنده رهنمون گردد. در ضمن، دخترعمو روزانا به آنها هیچ مستمری یا هدیهای نمیداد—با وجودی که گاهی اوقات کلارا که دختر با دقتی بود شک میکرد که روزانا بعضی بدهیهای پاول که سررسید آنها نزدیک بود را پرداخت میکرده است. دخترعمو روزانا که خودش تنها فرزند خانواده بود، از دیدن نزاع این دو تکفرزند جوان و بانشاط لذت میبرد و خشنود میشد. اینکه آن دو در وراثت از دخترعمو روزانا شریک شده بودند، باعث میشد نتوانند با هم رابطه شاد و نزدیکی داشته باشند. پاول کلهشق، با آن سر گرد و کوچک خود، که ناگهان تغییر خلق و خو میداد، خونسرد میشد، و لاف میزد ازیکطرف و کلارا با موهای بلوند دارای تارهای محکم و مرغوب، با ناز و تکبر پریوار خود از طرف دیگر، در هنگام بازدید از سندی هیل– که وقت تدارک عملیات زیرکانه علیه یکدیگر بود، بهندرت احساس آرامش میکردند. وقتی دخترعمو روزانا آنها را بیرون میفرستاد تا بازی کنند (برای اینکه او قادر نبود هیچیک از آن دو نفر را به مدت طولانی تحمل کند) مطمئن بود که هر دو آنها بهقدر کافی سرسخت هستند. دو کودک مانند دوتکه کاغذ سنباده نابود نشدنی رویهم ساییده میشدند. ممکن بود کسی فکر کند که هنگام انتخاب دو وارث هم سن و سال و از جنس مخالف، روزانا مانند دخترهای ترشیده دوست داشته خود را با یک داستان رومانتیک سرگرم کند و هدفش این بوده که آن دو نفر با هم ازدواج کنند و به همین خاطر خصومت آشکار آن دو نفر موجب خرسندی او میگشته چون میتوانسته بهمنزله نخستین مرحله عاشقی باشد. ولی آن چه پیش آمد نشان داد که واقعیت غیرازاین بود برای اینکه ازدواج پاول در سن بیستودو سالگی باعث تعجب هیچکس نشد و تأثیر بد و معکوسی نگذاشت. عجیب است که کلارا اصلن از این کار خوشش نیامد. برخلاف روزانا که تصمیم گرفت به این مسئله توجه نکند، کلارا به گستاخی معمولی پاول در این انتخاب پی برد. ادمه، عروس خوشبخت – مثل کلارا بلوند بود ولی از نوعی بسیار متفاوت—در همان نگاه اول میشد فهمید که او فقط یک حلقه دیگر از زنجیره بلند هوسهای پاول است که پاول میتوانست از روی عادت با او در شهر بگردد. هیچ خصوصیتی در ادمه وجود نداشت که نشان دهد او میتواند آخرین حلقه این زنجیر باشد. کلارا که به مناسبت جشن ازدواج آنها به سندی هیل دعوت شده بود، وقتی در هنگام دستبهدست کردن عروس و داماد در کنار عروس که تاج بزرگی روی سر داشت ایستاده بود، ازآنجا میتوانست ببیند که پاول با رضایت غیرقابل وصفی خم شد تا چک پانصد پوندیای را که روزانا برای ماهعسل به او هدیه داده بود، در کیفش بیاندازد.
دو سال بعدازاین واقعه وقتی کلارا بیستویکساله شد، طالع خود را در شخصی به نام هنری هارلی یافت. هنری که پیش از آشنایی با کلارا ازدواج کرده بود، ناچار شد به کلارا بگوید که هیچ چشم انداز روشنی برای تغییر شیوه زندگی خود و پیوستن به کلارا نمیبیند. هنری مرد ثروتمندی نبود و همسرش بیعیب و نقص بود. پرداخت نفقه او را فلج میکرد و او مستعد آن نبود که اجازه دهد تهمت و رسوایی بر شغلش خدشهای وارد کند. کلارا تصمیم گرفت لجوج و خودسرانه مطابق احساساتش عمل کند و برای رسیدن به خواستههایش امیدوارانه به دنبال راهحل بهتری باشد. در ضمن، فقر او که هیچکس نمیتوانست هیچ نامی روی آن بگذارد، همهچیز را دشوارتر میساخت. شرایطی که رابطه آن دو تحت آن شکل گرفت، همواره برای هنری هشداردهنده و برای کلارا ستمگرانه بود. تاکنون نه سال میشد که وضع به همین منوال میگذشت و به همین دلیل بود که کلارا در سن سیسالگی هنوز مجرد مانده بود. با گذشت سالها، کلارا به خاطر غفلت عمدی و تزلزلناپذیر دخترعمو روزانا یا به دلیل تحمل مصمم او رفتهرفته نسبت به دخترعمو روزانا حقشناستر و سپاسگزارتر شده بود و پیش از آغاز جنگ، برای اینکه دیگر مرتب به سندی هیل نمیرفت خودش را سرزنش کرد. از زمان شروع جنگ بهطورجدی مشغول کار شده بود. بسته شدن آن منطقه ساحلی هم سفر به لندن را محدود میکرد، البته سفر به لندن گاهی با ارائه درخواست دیدار با خانواده ممکن بود. تأثیر دخترعمو روزانا در محیط همسایگیاش آنقدر پرمایه بود که این روزها نمیشد از کسی انتظار داشت. موقعیت عمومی و خطرناک سندی هیل باعث شده بود که نتوان از خانه بهعنوان یک بیمارستان یا پناهگاه برای کودکان استفاده کرد؛ تاکنون هیچ سربازی هم در آن جا بهطور موقت ساکن نشده بود. بنابراین تا همین روزهای اخیر مستخدمین میانسال خانه هم در جای خود باقیمانده بودند.
قرار بود سندی هیل به پاول برسد و پاول قصد خود برای فروش آن را از کسی مخفی نکرده بود. به نظر او وقتی صلح روزهای خوش گذشته را بازمیگرداند، میشد سندی هیل را به یک نوان خانه خصوصی تبدیل کرد و خوب از آن استفاده کرد. درست است؛ خانه از ابتدا هم از برخی لحاظ شبیه یک موسسه بود، البته یک موسسه گرانقیمت: خانه با دیوارهای سنگ چخماقی بلند در وسط باغ قرارگرفته و درختان بلوط سبز آن را احاطه کرده بودند و بر آن سایه میانداختند. خیابان به سمت پائین تپه پیش میرفت و از میان برج و باروهای همیشهسبز میگذشت تا به خیابان اصلی بپیوندد که به یک تفریح گاه ساحلی ساده متصل میشد. سندی هیل را عموی بزرگ روزانا ساخته بود و روزانا در اواخر عمرش آن را همراه با ثروت قابلتوجهی به ارث برده بود. خانه به نحو معقولی توسط درختان محصورشده بود و میتوانست در امان از بادهایی که از جانب دریا میوزید در زیر نور آفتاب بیارامد. از روی بالکن، از سمت باغ زمستانی مجاور و از سمت پنجرههای بزرگ طبقه بالا و پائین ساختمان، میتوانستید، اگر این سرگرمی دوستداشتنی شما بود، از تماشای چشمانداز کانال بالای بیشه بلوط سبز لذت ببرید. در داخل ساختمان، اتاقها با کاغذدیواری دارای گلهای برجسته ابریشمی پوشیده شده و با تجهیزات قوی، خوب گرم میشدند. اتاقها طوری طراحیشده بودند که شما از درون درگاه، آنها را در یک ردیف با چهارچوبی از جنس کاج میدیدید. آنها موزهای از اشیاء هنری بیاعتبار درست میکردند که همواره تاکنون سالم و بیخدشه نگه داشته شده بودند.
در یکی از گودالهای نزدیک زمینهای اطراف خانه، دریاچه کوچکی قرار داشت که در بیشتر اوقات روز نوری بر آن نمیتابید. یک کوشک بر این دریاچه مشرف بود. از وقتیکه کلارا برای آخرین بار به خانه آمد، بمبی بر این دریاچه فرود آمده بود که تنها بمب فروافتاده بر سندی هیل محسوب میشد. انفجار باعث شده بود حائلهای پشت درو پنجرهها، پیچخورده و از کوشک کنده شوند و به نحوی غیرقابل انتظار باغ زمستانی شیشهای را که در غرب خانه قرار داشت، سربهسر نابود کنند… میشد گفت این روز که روز بازگشت کلارا بود و از گفتگوی او با عمه ادی زمان زیادی نمیگذشت، تقریبن امتداد وهمآلودی از خاطرات عمه بود. ماه مارس بود. هوا گرفته ولی گرم و روشن بود. کلارا و دخترعمو روزانا در اتاق نشیمن مخصوص صبحها نشسته بودند. دخترعمو روزانا گفت: «همانطور که ادی حتمن به تو گفته، آنها پریپز و مارچانت را بردند و من هم در اتاق پذیرایی و کتابخانه را بستم. دخترعمو روزانا به دری در سمت چپ خود اشاره کرد و افزود: بنابراین خانه در این جا به پایان میرسد.»
- «میشود که بعدن آن را ببینم؟»
دخترخاله روزانا خیره نگاه کرد: «البته اگر به گردوخاک علاقه داری.» چشمان او که همیشه برجسته بود، امروز بزرگتر به نظر میرسید. در صورت و رفتارش چیزی بود که در نگاه اول کمتر موردتوجه قرار میگرفت ولی پس از چند لحظه تا مدتی توجه شما را به خود جلب میکرد و میتوانستید با خود بگویید که آغازشدن یک پایان را به چشم خود دیدهاید. در شصتوپنج سالگی، احساس میشد که این زن فربه در حال کوچک شدن است و با همان بیتفاوتی عظیمی که اتاق به اتاق خانهاش را تعطیل میکرد، از زندگی کنار میکشید. کلارا متوجه شد که اخلاق دیکتاتور مآبانه روزانا سرانجام رو به تحلیل میرود. با اینکه ناهار با حفظ بسیاری از آداب و تشریفات گذشته صرف شد ولی لذیذ و دلچسب نبود. املت تخممرغ خشکشده بود و مثل لاستیک بود. حالت تحقیرآمیزی که دخترعمو روزانا هنگام خوردن آن داشت، بیشتر شبیه تحقیر ذائقه خودش بود که حالا دیگر نمیشد بر آن خرده گرفت.
وقتی ناگهان صندلیاش را به سمت آتش چرخاند با زبان بیزبانی گفت که میز را ترک میکند و میهمانش میتوانست هر طور دوست داشت رفتار کند. کلارا هم مثل او بلند شد و یکراست به سمت دری رفت که از زمان بروز جنگ دیگر همواره بسته مانده بود. این راه او را به سمت در اتاق انتظار هدایت کرد و در اولین پیچ به سمت کتابخانه پیش برد. همان هنگام صدای ساعتی را شنید که همانطور که انتظار میرفت مرتب تیکتیک میکرد. پنجره فرانسوی اتاق انتظار بالا کشیده شده و بستهشده بود. فقط چند پرتو نور از سمت ایوان بر روی صندلی راحتیای میافتاد که روی آن را پوشانده بودند و چند پرتو نور همروی تختهای میافتاد که روی قفسه کتابها قرارداده بودند و ساعت را بالای آن گذاشته بودند. حالا و فقط حالا کلارا میتوانست سوسوی شیشه گنبد مانندی را ببیند که صدای تیکتاک از درون آن بلند میشد.
دخترخاله روزانا صدا زد: «آن جا دنبال چه میگردی؟ به دنبال ساعتت میگردی؟»
- «هنوز نمیتوانم آن را ببینم.»
- «خوب تو باید بدانی که ساعتت چه شکلی است. خدا میداند!»
کلارا جوابی نداد. دخترعمویش با بیصبری تکرار کرد: الان چهکار میکنی؟»
- «میخواهم یک پشتدری را بازکنم. اشکالی ندارد؟»
- «نه ولی دوباره آن را ببند چون دیگر پریپس و مارچانت اینجا نیستند که پسازاین که تو اتاق را ترک کردی، دور اتاق برقصند و آن جا را تمیز کنند. میدانی که؟» ساعت اسکلتی که در نور روز شکل عجیبوغریب آن هویدا میشد بهطور غیرقابل وصفی ترسناک بود. کلارا از درون شیشه ساعت به چرخها، دندانهها، فنرهای ساعت نگاه کرد که محکم و پابرجا کار میکردند. در زنگ برافراشته ساعت که با لرزش محسوسی در انتظار پایان زمان بود، کلارا با خود اندیشید که نگریستن به آناتومی زمان کار هولناکی است. ساعت صفحه و صورتی نداشت. دوازده عدد آن به یک حلقه سیمی جوش داده شده بودند که حالا برای کلارا نمایان شده بود. وقتی نگاه کرد دید که دست ظریفی که مقابل صفحهای بیزمینه قرار گرفته بود، یک…دو… حرکت خیالی کرد و به جلو رفت. همین کافی بود. اگر تا کنون حس نکرده بود، حال کمکم میتوانست حس کند که سلامت عقل او در هریک ششم ثانیه که دور این تیک ناشنیده میگردد، یک درجه بیشتر رو به ویرانی میرود. کلارا که عقبنشینی میکرد، به دیوارهای اطراف اتاق انتظار نظر انداخت: مستطیلهای تیره الگویی را دید که تابلوهایی از آنها آویخته شده بود. میتوانست به خاطر بیاورد کدام تابلو روی کدام مستطیل نصبشده بود. نام کتابهای موجود در قفسه کتابهای زیر ورقهها را هم به خاطر داشت.
ولی تا جایی که به یاد میآورد، قبلن هیچوقت ساعت را ندیده بود.
وقتی کلارا به اتاق نشیمن بازگشت، دخترعمو روزانا گفت: میبینی که بعدازاین همه مدت هیچ آسیبی ندیده و هنوز خوب کار میکند.»
کلارا نیروهایش را جمع کرد و گفت: «منظور شما این است که همیشه همینطور بوده است؟»
- «نه منظورم این نیست. منظورم این است که با وجود بمباران آسیبی ندیده است. چون همانجا ایستاده، میتوانیم امیدوار باشیم که تو را دیده که از اتاق خارج شدهای. میتوانی این را یک امر بدیهی بدانی، همانطور که من میدانم. لازم نیست هر وقت که به اینجا میآیی سریع بروی که آن را ببینی.» اگرچه، دخترعمو روزانا چندان رنجیدهخاطر به نظر نمیرسید، کلارا گفت: «واقعن نظرتان این است؟» و لبخند زد تا دخترعمو را نرنجانده باشد.
- «مگر اینکه تو وقت خواب راه بروی و هنگام روز بخوابی، که در این صورت بهتراست به پزشک مراجعه کنی. -آیا تابهحال باغ زمستانی را دیدهای؟»
- «هنوز نه، من-»
- «آن جانیست-راستی لازم است ببینی که از آن ساعت مراقبت میشود. باید از همان مردی که از ساوث استون رفته بخواهم آن را برای بیستوچهار سال کوک کند. حالا دیگر او از ساعت مراقبت میکند… از وقتیکه آن تعمیرکار قبلی بدبخت –اتفاق بسیار تکاندهندهای بود!- و تازه…یکچیز دیگر: حواسات خیلی به پاول باشد، وگرنه قبل از اینکه بتوانی جم بخوری، ساعت را برای خودش برداشته. اگرچه تو نیازی نداری که من این چیزها را به تو بگویم!»
کلارا بهتزده گفت: «نه، نه، البته که نه، دخترعمو روزانا…او خیلی دوستش دارد.»
روزانا با نگاه خیره و معنیداری گفت: «به همان دلیلی که ما میدانیم… اصلن میدانی کلارا، با توجه به همه این پیشآمدها، تو نباید از دست پاول ناراحت باشی. او فقط میخواسته کمی سرگرمی داشته باشد. آخی… عزیزم…خیلی خندهدار بود، باید بگویم که من هم خیلی خندیدم. حالا میتوانم تو را مجسم کنم—»
- «من همان کت سرخرنگ را پوشیده بودم؟»
- «سرخرنگ؟ خدای من… نه، حداقل امیدوارم که آن کت را نپوشیده باشی: اگر در سن چهاردهسالگی لباس سرخرنگ میپوشیدی خیلی چاق نشانت میداد. نه اینطور نبود. وقتیکه آنجا ایستاده بودی و آن شیء شیشهای روی سرت بود، هر کس دیگری جای تو بود دو برابر آن به نظر میرسید. اگرچه—من گفتم:» خوب دیگر، بس کن پاول، اینطوری نمیتواند زیر آن شیشه نفس بکشد: آن را از روی سرش بردار. «دخترعمو روزانا که امروز برای اولین بار از ته دل شاد شده بود، نتیجهگیری کرد که:» البته کار سختی است، گفتنش راحت است. «بعد اخلاقش عوض شد. عبوس و ملول به کلارا نگاه کرد و گفت:» گفتی میخواهی یک دوری بزنی؟ حالا که اینطور میخواهی، بهتر است بروی.» / ادامه دارد
ارسال نظرات