سیما و شیما دو دختری بودند که از خوردی شوق مشترک داشتند و هر دو با هم گدی بازی میکردند، گِل سیاه را از یگانه جویچهای که از میان قریهایشان میگذشت گرفته دیگ و کاسه میساختند و در تابش آفتاب قرار میدادند، گدیهای لتهای میساختند و بهتن آنها لباس محلی و چیندار میکردند. آنها را با هم عروسی نموده میله و ساعت تیری ایجاد مینمودند. دختران همسنشان در عروسی گدیها شرکت نموده و در دل کوچهای پر از خاک و خامه رقص و پایکوبی سرمیدادند که از دوران شیرین کودکی خویش بهخوبی استفاده نمایند. گاهگاهی که اطفال قد و نیمقد مادر اندر سیما بتنگاش میکرد، موهای سیما را کشانده و وی را بهخانه میبُرد تا اطفال را نگهداری و مواظبت نماید. ور نه همیش در خاک و گرد کوچه خلط بودند و وقت میگذراندند.
سیما زمانی شدیداً عصبانی میشد که دختران دیگر، دیگهای وی را بر زمین میزدند؛ صدای که از کفیدن دیگ بلند میشد، موجی از خنده و خوشحالی آنها را بر دل فضا پخش مینمود و سیما را جریتر میساخت، بلند بلند میگریست و بالای هر یکشان حمله میکرد. دختران از دسترس او دور شده، بلند و با چیغ و فریاد میخندیدند که گویی اصلاً صدای نحیف سیما را نمیشنیدند. شیما که عمهای سیما بود و از وی دو سال بزرگتر، وی را تسلی میداد، اشکهایش را با نوچار سهکنجهاش پاک میکرد و موهایش را از مقابل چشمان نافذش دور میساخت.
شیما افسقالتر، باجرأتتر و بزرگمنشانهتر عمل میکرد. آنگاه از نزد دختران دیگر دورش مینمود و بار دیگر از گِل تنورسازی کاکا سهراب چنگالی برمیداشت و به همان ژست مادرانه میگفت:
تشویش نکن حالا دیگ و کاسهای مسی میسازیم و تا زمانی که خشک نشود به آنها نشانش نمیدهیم.
کاکا سهراب مرد غریب کاری که از ساختن تنور شکم سیر مینمود و کسی و کوهی نداشت، هنگام بیکاری پیشانی آفتابزده و سیاه سوختهاش را بهحرارت آفتاب میسپرد و خوابش میبُرد که دختران از موقع استفاده نموده گِل پخته شدهاش را میدزدیدند و دیگ و کاسه میساختند.
آن روزی که پدر سیما هر دو دختر را به یگانه اتاق کراییشان طلب کرد، دستهای سیما و شیما هنوز گلآلود بود. مادر اندر سیما به هردویشان غضبآلود فرمان داد که بروند و دست و روی خود را بشویند که مهمان میآید. آنها ناگزیر دست و روی خود را شستند، لباسهای تافتهای شستگیشان را که در عید پارسال برایشان دوخته بود، پوشیدند و منتظر مهمان نشستند. آنها هنوز از گدی و دیگ و کاسهایشان حرف میزدند که مهمانان رسیدند و بعد از گفتوگوی مختصر پدر سیما دست وی را گرفته بهدست یکفامیل داد و دست شیما را بهدست فامیل دیگر داده گفت:
بعد از امروز اینها مال شما هستند. گوشتشان از شما و استخوانشان از ما. شیما که قبل از سیما سیلی بیپدری و بیمادری را خورده بود و بهگفتهای خودش چیزی برای از دست دادن نداشت، جرأت کرد و اعتراضآمیز گفت:
اینها کی هستند و ما را کجا میبرند؟ برادرش که اختیاردار وی بود، گفت:
جان لالا ما غزنی میرویم و شما را برده نمیتوانیم. اینها خانوادههای شما هستند. کاکا غضنفر که همرای بینی حرف میزد. دست شیما را گرفت و با همان ژست مردان بزرگ و باتجربه گفت:
بیا دختر من کوشش میکنم ترا از دو زن دیگرم کرده خوبتر نگه کنم و نازت را بکشم. بدن شیما لرزید و زبانش از تعجب بند آمد. با غضب طرف وی دید و دستاش را بهشدت کشید و بهگریه شد. سیما همچو بره گگ رام شدهای دست مادر مردی را که از یکدست چولاق بود، گرفت و بهراه افتاد.
نسیم شوهر سیما مرد نسبتاً جوانی بود که نقص فکریاش را با خندههای بیموجب و لب و لوچهای کشالاش بهرخ همه میکشید. او با نگاههای حریصانه سیما را ورانداز میکرد و ذوقمندانه میگفت: بیا بوبو جان، بیا که از برکت تو صاحب زن شدم...!
برای شیما که مرگ پدر و مادرش وی را از اول بیکس ساخته بود نگرانی وجود نداشت و از خود دفاع هم میتوانست. ولی برای سیما خیلی مشکل مینمود که از پدر، برادر و خواهر خورد خود دور میشد.
شیما باید با شوهر پیر، دو امباق و یک درجن دختران آنها سر و کله میزد و برای غضنفر بچه میزایید که کمبود پسر داشت. و اما بیچاره سیما باید ناز مردی را میکشید که گاهی آب بود و گاهی آتش، وقتی عصبی میشد زمین و آسمان را بههم میدوخت و وقتی خوش میبود؛ پیش روی همه سیما را در آغوش میگرفت، بوسهای آبداری از روخش میربود و وی را شرمنده میساخت. برای سیما خیلی زود بود که آن همه گرم و سرد را هضم نماید. ولی خوش چانسی وی در آن بود که بهخانهای شوهر هم یکمدافع خوبی داشت که خشویش از وی حمایت میکرد و درمقابل طوفانی از خشم پسر نارساش هایل میشد، تا بهگفتهای خودش دامنش بر سرش بالا نشود. بهسیما طرز زندگی کردن میآموخت و روز تا روز برمهارتاش میافزود.
خسر و ایورهایش که شهری بودند و از طرز زندگی شهری سررشتهای خاصی داشتند سیما را همانند دختر خانواده میآراستند و بهمیله و ساعت تیری میبردند. همه خیالاش را تا اندازهای داشتند. ولی زندگی شیما در یک مقابلهای کُشتی آزاد خورد و خمیر میشد و انتظار کاکا غضنفر هم از بچهدار شدن وی بهدرازا میکشید. زنان دیگر طعنهآمیز برایش میگفتند:
بابه کوپک پس پیری شوق بیجا کردی - درحقیقت خود بس خیله و رسوا کردی. با این گدی بازی ریش خود را بر باد دادی و سر ما را سوختاندی، ولی زن هوسیات نازا برآمد. کاکا غضنفر هنوز که هنوز بود از شیما ناامید نشده بود و هر روز منتظر حامله شدن وی بود. تا اینکه زمان همهچیز را ثابت کرد و شیما بهضم زنان قریه عیب پیدا نمود و صاحب اولاد نشد که نشد. کاکا غضنفر بیحوصله شده شیما را از منزل خودش بیرون نمود. شیما جایی نداشت که برود یکمدتی بهمنزل سیما آمد و مهمان ناخواندهای همبازی طفلی و برادرزادهاش شد.
سيما به مرور زمان بزرگ و بزرگتر میشد و به سن بلوغ جسمی و فکری میرسید. هنگامی که به گفتهای شوهرش کرم سرش تور میخورد و عصبی میشد با دشنامهای رکیک و زننده سیما را طعنه میداد که بهاندازهای یکبوجی کاه پول داده و او را از پدرش خریده است که نزد او حیثیت مال را دارد. دل سیما جرعهدار میشد و احساس کمتری بدنش را میلرزاند. بهپشت خشو كه عامیاش بود، پنهان شده و عقده گلویش را میفشرد. شیما که همسان برادرزادهاش دردهای ناگفتنی داشت، نخست از برادرش که آنها را در سن خورد سودا کرده بود و پی کارش رفته بود، شاکی میشد و بعد سیما را تسلی داده میگفت:
شوهرت آدم زحمتکش و باغیرتی است؛ با یکدست چُلاق، دستفروشی نموده حداقل یکلقمه نان حلال سر دسترخوانت میآورد. تحمل کن و هنگام عصبی شدنش مقابلش نیا، بر زبانت قفل خاموشی بیانداز و به آیندهات فکر کن. مرا ببین که حتی بالای دسترخوان شما دستم بهکاسه دراز نمیشود. هرگاه زن نمیبودم و از خطرات بیرون نمیترسیدم از اینجا میرفتم. سیما با بغضی که گلویش را میسوزاند میگفت:
تو گله داری که من خواهر اندر وی بودم که این بلا را سرم آورد، من خو اولاد خودش بودم. منتها... عمه آه کشیده میگفت:
منتها ندارد. دختر زن متوفایش بودی و مادر اندر چشم دید ترا نداشت. مگر داغ سوختگی دست و پایت را که مادر اندر سوختاندش از یاد بردهای...؟ او زن بسیار مکار و دو پشت و روی است. از کجا که گوشهای پدرات را پر نکرده باشد.
سیما چشمهایش را پاک مینمود و بهکارهای خانه خودش را مشغول میساخت. شیما تنبل بود و خوش داشت زیاد حرف بزند که بالاخره با حرفهای بیسنجش خود کرم سر شوهر سیما را نیز برانگیزد و وی را از منزل بیرون نماید.
شیما که جایی نداشت برود نزد کاکا سهراب رفت و خدا مراد کاکا سهراب را هم داد که وی را به نکاح خود درآورد. از یک مرد کهنسال نجات یافت و اسیر مرد سن تیر کردهای دیگر شد. با رفتن عمه خلای عمیقی بر دل سیما ایجاد شد که به هیچ چیز دلگرمی نشان نمیداد. ولی خشو بهدادش رسید و وی را در تربیه و پرورش فرزندانش که سال یکبار حمل میگرفت، مدد رسانید و خانهداری را بهصورت حرفهیی به وی آموزش داد.
ارسال نظرات