نقد داستان: داستان کوتاه: عاشق پلید. در «عاشق پلید» نویسنده داستان را با شرح رویدادگاه آغاز میکند. وقتی کتلین، قهرمان داستان کلید را با فشار در قفل در خانه فرو میکند و بهسختی در قفل میچرخاند، خواننده میتواند حس کند که این در سالهاست که باز نشده است. وقتی کتلین وارد خانه میشود، خواننده میبیند که خانه غبارآلود است و پنجرهها مدت طولانی لمس نشدهاند. خواننده میتواند همراه با کتلین شکل همه اشیاء موجود در خانه را ببیند و رایحه کهنه و مانده درون عمارت را حس کند و با تجربه کتلین ارتباط برقرار کند. شکافهایی که در دیوار خانه کتلین میبینیم، همان شکافهایی است که ظرف سالها و تحت فشارهای جنگ بر جسم خود او واردشده است و نماد یک زمان بحرانزده و یک ذهن آسیبدیده است. کتلین نامهای پیدا میکند که او را به یاد قول و قراری میاندازد که سالها پیش با عاشق خود گذاشته و او همین امروز به دیدن او میآید. گذشته و آینده با هم تلفیق میشوند و کتلین ناگهان دچار وحشت میشود. حس وحشت به خاطر وجود نامهای است که تازه نوشتهشده درحالیکه شرح و توصیف خانه نشان میدهد که خانه سالها متروک بوده است. داستان «عاشق پلید» پیامدهای زیان باری را به تصویر میکشد که زنهایی که به ایدئولوژی حاکم بر جامعه و ارزشهای آن پایبند هستند، ناگزیر با آن روبهرو میشوند. Citation: Darwood, N. (۲۰۱۶). ‘The violent destruction of solid things’: Elizabeth Bowen’s wartime short stories |
نویسنده: الیزابت بوون
مترجم: مریم حسینی
خانم دروور دم دمهای غروب روزی که در لندن سپری کرده بود، به خانه متروک خود سری زد تا تعداد زیادی وسایلی را که دیگر موردنیاز نبودند، پیدا کند و بیرون بریزد. برخی از این وسایل متعلق به خودش بودند و برخی به خانوادهاش تعلق داشتند که حال به زندگی روستایی خود عادت کرده بودند. اواخر ماه اوت بود. روزی مهآلود و بارانی. در این لحظه درختان پائین پیادهرو در زیر شعاعهای طلایی و مرطوب خورشید گریزان بعدازظهر میدرخشیدند. دودکشهای شکسته و دیوارههای کوتاه پشتبامها در برابر یک دسته ابر جدید که به رنگ مرکب تیره روی هم توده میشد، قد برافراخته بودند. در خیابانی که روزی برایش آشنا بود، مانند همه راههای بیاستفاده، غربتی ناآشنا رسوبکرده بود. تنها ساکن خیابان گربهای بود که بدنش را لابهلای نردهها فرو میبرد، ولی چشم هیچ انسانی متوجه بازگشت خانم دروور نشد. خانم دروور چند بسته را زیر بازوانش جابهجا کرد و به آهستگی کلیدش را در قفل محکم خانه فروبرد و با فشار چرخاند، بعد در را که تاب برداشته بود، با زانویش به عقب راند. وقتی پا به درون گذاشت، باد مردهای به صورتش وزید و از او استقبال کرد.
پشت دری پنجرههای راهپله انداختهشده بود و نوری از آنها به داخل هال راه نمییافت. فقط لای یک در، تا جایی که او میتوانست ببیند، بازمانده بود. پس او بهسرعت وارد اتاق شد و پنجره بزرگ اتاق را باز کرد. حال که این زن ملول به اطراف خود مینگریست، با دیدن هر آن چه به چشم میآمد، بیش ازآنچه انتظار داشت سرگشته و مبهوت میگشت و رد و اثری از عادتهای طولانی در زندگی پیشین خود مییافت: لکه زرد سیگار روی مرمر سفید دور بخاری، حلقه بهجامانده از یک گلدان بر روی سطح میزتحریر، کبودی روی کاغذدیواری، همانجا که هر وقت در محکم و کامل باز میشد، دستگیره چینی در همیشه به دیوار برخورد میکرد. پیانو، وقتیکه روی زمین کشیده میشد تا به انبار برده شود، روی کفپوش آثاری پنجول مانند بهجا گذاشته بود. بااینکه گردوغبار زیادی وارد اتاق نشده بود، روی همه اشیاء را یک لایه از جنس دیگر پوشانده بود. چون تنها منفذ موجود در اتاق لوله بخاری بود، کل اتاق پذیرایی بوی اجاق سرد میداد. خانم دروور بستههایش را روی میزتحریر گذاشت و اتاق را ترک کرد تا به طبقه بالا برود. چیزهایی که او لازم داشت در قفسهای در اتاقخواب بود.
خیلی مشتاق بود که ببیند خانه در چه وضعیتی است -سرایدار نیمه وقتی که با بعضی همسایهها مشترکن استخدام کرده بود، این هفته برای گذراندن تعطیلات رفته و هنوز بازنگشته بود. سرایدار حتی در بهترین زمانهای کاری هم، چندان در محل کار دیده نشده بود و خانم دروور هیچوقت خیلی به او اعتماد نکرده بود. بمباران قبلی در ساختمان چند شکاف ایجاد کرده بود. خانم دروور با دلواپسی به ترکها چشم دوخت. کاری نمیشد کرد-
پرتوی از نور شکسته شده در وسط هال افتاده بود. خانم دروور بیحرکت ایستاد و به میز وسط هال خیره شد -نامهای روی میز بود که به نشانی او ارسال شده بود.
ابتدا اندیشید پس حتمن سرایدار بازگشته است. یا اینکه چه طور ممکن است کسی با اینکه دیده است خانه تخلیهشده، نامهای به داخل صندوق انداخته باشد؟ پاکت، حاوی آگهی یا خبری نبود. قبض هم نبود. وانگهی، دفتر پستی همه مرسولاتی را که به نام او ارسال میشد، به نشانیاش در روستا میفرستاد. سرایدار (حتی اگر بازگشته باشد) نمیدانسته که او امروز به لندن میآید -او تصمیم گرفته بود که سرزده بیاید- بنابراین غفلت سرایدار که نامه را اینطور میان گردوخاک رها کرده بود تا او بیاید، آزارش میداد. با آزردگی نامه را برداشت. نامه تمبر نخورده بود. پس نمیتوانست مهم باشد یا شاید آنها میدانستند… سریع نامه را با خود به طبقه بالا برد بدون اینکه بایستد و به نوشته نگاهی بیاندازد… رفت تا اینکه به روشنایی رسید. اتاق به باغ خانه و باغهای خانههای مجاور مشرف بود: خورشید رفته بود؛ وقتی ابرها نوک تیز میکردند و پائین میآمدند، درختان و چمنهای حاشیه به تیرگی میگراییدند. بیمیلی او برای دوباره نگاه انداختن به نامه برای این بود که حس میکرد کسی به نحوی اهانتآمیز برایش مزاحمت ایجاد کرده است. اگرچه، در هوای متشنج پیش از بارش باران، نامه را خواند. چند سطر بیشتر نبود.
کتلین عزیز: نباید فراموش کرده باشی که امروز سالگرد آشنایی ماست، و همان روزی است که با هم قرار گذاشتیم. سالها آهسته یا سریع سپری شدهاند. با توجه به اینکه هیچ تغییری در قول و قرار ما صورت نگرفته، میتوانم روی تو حساب کنم و مطمئن باشم که سر وعده خود هستی. وقتی دیدم لندن را ترک کردی خیلی متأسف شدم ولی خوشحال بودم که سر وقت بازخواهی گشت. پس میتوانی در همان ساعتی که قرار گذاشتیم، منتظرم باشی. تا آن موقع… ک
خانم دروور به تاریخ تعیینشده نگاهی انداخت: امروز بود. نامه را روی تخت انداخت، بعد آن را برداشت و دوباره به نوشته نگاه کرد. لبهایش در زیر باقیمانده اثر رژ لب به سپیدی میگرایید. حس کرد چهرهاش بسیار تغییر کرده، به سمت آینه رفت، یکتکه از آن را تمیز کرد و سریع و پنهانی نگاهی به خود انداخت. در مقابل خودزنی چهلوچهارساله را دید که چشمانش از زیر لبه کلاهی که کمی با بیدقتی پائین کشیده شده بود، خیره بیرون را مینگریست. بعد ازآنکه چای و عصرانه مختصرش را صرف کرده و فروشگاه را ترک گفته بود، دیگر به صورتش پودر نزده بود. مرواریدهایی که شوهرش در مراسم عروسی به او هدیه داده بود، به سستی از اطراف گردنش که حالا دیگر لاغرتر شده بود، روی یقههفت بلوزش میآویخت. همان بلوز صورتیرنگی که خواهرش پائیز سال گذشته برایش بافته بود و وقتی دور آتش نشسته بودند به او داده بود. طبیعیترین واکنشی که خانم دروور میتوانست نشان دهد این بود که تشویش خود را کنترل کند و واقعیت را بپذیرد. از زمان تولد سومین پسرش به بیماری نسبتن جدیای مبتلا شده بود و عضله گوشه چپ دهانش بهطور متناوب میلرزید. ولی باوجوداین لرزش، او همواره توانسته بود پرانرژی و آرام رفتار کند.
با همان سرعتی که بهصورت خود در آینه نگاه کرده بود، نگاهش را برگرداند و به سمت قفسهای پیش رفت که وسایل در آن قرار داشت. قفل قفسه را باز کرد. روپوش را کنار زد و نشست تا داخل قفسه را بگردد. ولی وقتی باران شروع به باریدن کرد از روی شانه خود به نامه که روی تخت خالی افتاده بود خیره شد و دیگر نتوانست سر برگرداند. در پشت لایهای از باران، ساعت کلیسا که ساکن مانده بود، شش ضربه نواخت. تک تک ضربهها را با هراس شمرد که به کندی پیش میرفتند و به تشویش وی میافزودند. با خود گفت: «خدای من… زمان موعود فرا رسید. چه ساعتی؟ چطور میتوانم؟ پس از بیستوپنج سال…»
وقتیکه دختر جوان در باغ با سرباز صحبت میکرد، نتوانسته بود چهره سرباز را بهطور کامل ببیند. تاریک بود. زیر یک درخت با هم خداحافظی کردند. اکنون و پس از آن خداحافظی، احساس میکرد در این لحظه بسیار حساس نمیتواند چهره او را مجسم کند، انگار اصلن هرگز او را ندیده بوده است، حضور او را در این چند دقیقه آخر در ذهنش مرور کرد. او همیشه دستش را نهچندان پرمهر بر روی یکی از دگمههای روی سینه یونیفورمش قرارمی داد و با فشاری دردآلود میفشرد. همه این سالها خانم دروور ناچار بوده این اثر بریدگی ایجادشده در اثر فشار دگمه یونیفورم او را بر کف دست خود حمل کند. چون پایان مدت مرخصی فرارسیده بود و سربازان باید به فرانسه بازمیگشتند، کتلین میتوانست امیدوار باشد که او قبلن لندن را ترک کرده است. ماه اوت سال ۱۹۱۶ بود. سرباز که کتلین او را نبوسیده بود و او از خود دور کرده بود در حال رفتن به کتلین خیره شده بود که با نگاههای وحشتزده رفتن او را دنبال میکرد. سرباز دورتر و دورتر میشد تا اینکه کتلین دیگر نتوانست چشمهای او را ببیند و به جای چشمهای او دو تلالو شبح گون روی صورتش میدرخشید. کتلین روی خود را برگرداند و از بالا به چمن نگریست. از درون شاخههای درختان دید که پنجره اتاق پذیرایی روشن است. نفس عمیقی کشید و آرزوی لحظهای را کرد که میتوانست به بازوان امن مادر و خواهرش پناه ببرد و گریهکنان بپرسد: «چه باید بکنم؟ حال که او رفته است، چه باید بکنم؟»
نامزدش که دید او سعی میکند نفسهایش را آرام کند بیاحساس پرسید: «سردت است؟»
- «میخواهی راه به این دوری بروی؟»
- «نه به آن دوری که تو فکر میکنی.»
- «سردر نمیآورم.»
او گفت: الان مجبور نیستی سر بیاوری. بعدن خواهی فهمید. خواهی دانست که ما چه گفتیم.
- «ولی همینطور بود، فرض کن، منظورم این است که فرض کن.»
او گفت: «پیش تو بازخواهم گشت. دیر یا زود. فراموش نکن. لازم نیست هیچ کاری کنی. فقط صبر کن.»
فقط اندکی بیش از یک دقیقه بعد، توانست از این افکار رها شود و از روی چمنها به سمت خانه فرار کرد. وقتی از داخل پنجره به مادر و خواهر خود نگریست که در آن لحظه نمیتوانستند او را مشاهده کنند، احساس کرد که یک قول و وعده غیرطبیعی بین او و باقی افراد بشر فاصله انداخته است. هر کار دیگری غیرازاین انجام داده بود نمیتوانست باعث گردد که او اینگونه خود را جداشده، از دست رفته و عهد شکسته احساس کند. هرگز نمیتوانست پیمانی منحوستر و شیطانیتر با کسی بسته باشد.
وقتی چند ماه بعدازاین واقعه، خبر رسید که نامزدش مفقودشده است و احتمال میرفت که کشتهشده باشد، کتلین همان کاری را کرد که به نظرش درست میآمد. خانوادهاش نهتنها از او حمایت کردند بلکه به خاطر شهامتش از او تقدیر هم کردند. آنها نمیتوانستند فکر کنند که دخترشان شوهر خیلی خوبی را ازدستداده است و برای رفتن مردی تأسف بخورند که هیچچیز در موردش نمیدانستند. امیدوار بودند که ظرف یکی دو سال کتلین بتواند خودش را تسکین دهد و اگر مسئله فقط تسکین دادن بود، همهچیز میتوانست خیلی درستتر پیش برود. ولی مشکل او که فقط زیر اندکی غصه پنهانشده بود، نوعی جدا شدن کامل از همهچیز بود. او تصمیم گرفت به مردانی که بعدازآن عاشقش میشوند پاسخ منفی ندهد ولی دیگر کسی عاشق او نشد. سالها گذشت و او دیگر نتوانست نظر مردی را به خود جلب کند و وقتی به سیسالگی نزدیک شد، دیگر بهقدر کافی بالغ شده بود که بتواند نگرانی خانوادهاش را در این مورد درک کند و در آن سهیم شود. اندکاندک رنجان و پریشان شد و متعجب گشت چرا اینطور شده است. در سیودوسالگی وقتی ویلیام دروور به او تقاضای ازدواج داد، خیالش کاملن آسوده شد. کتلین با آقای دروور ازدواج کرد و آن دو نفر در منطقه آرام و پردرختی در کنسینگتون ساکن شدند. در این خانه سالهای زیادی را سپری کرد، فرزندانش به دنیا آمدند، و همگی در کنار هم به خوشی زندگی کردند تا اینکه بمباران جنگ دوم آنها را از این منطقه بیرون راند. همه حرکات و اقدامات کتلین محدود شد به خانم دروور و همه باقیماندههای اعتقادات قدیمیاش را کنار گذاشت.
اوضاع هر طور که بود، خواه نویسنده نامه مرده بود یا زنده، فقط قصد داشت او را تهدید کند. خانم دروور تا چند دقیقه همان طور پشت به اتاق خالی زانو زده بود و قدرت حرکت نداشت. بعد روی سینهاش برخاست تا روی صندلیای که مقابل دیوار قرار داشت، بنشیند. بیاستفاده ماندن اتاقخواب پیشینش، کل فضای خانهاش در لندن که پس از ازدواج در آن ساکن بود مانند فنجانی ترک خورده بود که حافظه با آن قدرت اطمینانبخش خود یا از آن تبخیر شده بود و یا نشت کرده و بیرون ریخته بود. حال این خانه یک بحران برایش در پی داشت—و نویسنده این نامه درست در همین لحظه بحرانی دانسته، به او ضربه وارد میکرد. در این غروب، خالی بودن خانه، سالهای سال صدا و رفتوآمد و حرکت را به فراموشی میسپرد. از درون پنجرههای بسته فقط صدای باران را میشنید که بر پشتبام خانههای اطراف فرود میآمد. برای تجدیدقوا، به خود گفت که آمادگی این کار را دارد. چند ثانیه چشمهای خود را بست و به خود گفت که انتظار این نامه را میکشیده است. ولی باز وقتی چشمانش را گشود دید که نامه همانجا روی میز است.
اجازه نمیداد که ذهنش با این اندیشه درگیر شود که نامه چطور وارد خانه شده و در آن جا قرارگرفته است. چه کسی از اهالی لندن میدانسته که او قصد داشته است امروز به خانه سر بزند؟ اگرچه، بدیهی است که افرادی از این موضوع خبر داشتهاند. سرایدار، اگر هم بازگشته باشد دلیلی نداشته که انتظار آمدن او را داشته باشد. سرایدار میتوانست نامه را در جیب خودش بگذارد و در زمان مناسب با پست برای او بفرستد. هیچ علامت دیگری وجود نداشت که نشان دهد سرایدار وارد خانه شده است، ولی اگر او نیامده پس چه کسی…؟
نامههایی که به درون خانههای متروک افکنده میشوند به سمت میز هال قدم نمیزنند یا پرواز نمیکنند و با اطمینان اینکه کسی آنها را خواهد یافت، بر روی گردوخاک میزهای خالی جا خوش نمیکنند. دست یک انسان باید این کار را انجام داده باشد، ولی هیچکس به جز سرایدار کلید آن خانه را نداشته است. در این شرایط کتلین نمیتوانست دقت کند که بدون داشتن کلید هم میتوان به یک خانه وارد شد. حتی ممکن بود که او در این لحظه تنها نباشد. ممکن بود کسی در طبقه پایین انتظار او را بکشد. انتظار او را بکشد؟ تا کی؟ تا زمان «قرار ملاقات». حداقل میتوانست مطمئن باشد که قرار سر ساعت ۶ نبوده. ساعت قبلن شش ضربه نواخته بود.
از روی صندلی بلند شد، به سمت در رفت و در را قفل کرد.
مسئله این بود که چطور خارج شود. پرواز کند؟ نه، این کار نه: باید به قطارش میرسید. بهعنوان زنی که خانوادهاش همواره بهطور مطلق به او اتکا و اطمینان داشتند، دوست نداشت بدون وسایلی که برای بردنشان آمده بود به دهکدهاش و بهسوی شوهرش، پسران کوچکش، و خواهرش بازگردد. کار خود در قفسه را از سر گرفت و تعدادی اشیاء را سریع، گاهی با دقت و گاهی با بینظمی و ناشیانه بستهبندی کرد. حمل این بستهها همراه با وسایلی که خریداری کرده بود بسیار دشوار بود. یعنی باید یک تاکسی خبر میکرد. وقتی به تاکسی فکر کرد دلش آرام شد و نفسش سر جا آمد. فکر کرد: تلفن میزنم و تاکسی میگیرم. تاکسی خیلی زود نمیرسد. وقتی بیاید صدای موتورش را از اینجا میشنوم و آرام از درون هال رد میشوم و پایین میروم. الان تلفن میزنم… ولی نه: تلفن قطع است… تقلا کرد گرهای را که اشتباه بسته بود، باز کند.
فکر گریز…او هیچوقت با من مهربان نبوده است، نه واقعن. اصلن به خاطر نمیآورم که هیچوقت با من به مهربانی رفتار کرده باشد. به قول مادر، او هیچگاه به من توجه نداشت، بلکه همیشه به من حمله میکرد، آن چه بین ما وجود داشت، فقط همین بود، نه عشق. او عاشق من نبود، انسان خوبی هم نبود. چه کرد که من آن قول را به او دادم؟ نمیتوانم به خاطر بیاورم. ولی کتلین به خاطر آورد، میتوانست علت آن را دریابد.
با همان شدت حاد و دهشتناکی که این بیستوپنج سال را مانند دود محو کرده بود موضوع را به خاطر آورد و توده باقیمانده در دگمه بر کف دستش را جستجو کرد. کتلین نهتنها همه حرفهایی را که او زده بود و کارهایی که کرده بود، بلکه همه حالتهای تردید و دودلی خود در طول آن هفته از ماه اوت را به خاطر آورد. من خودم نبودم—در آن زمان همه همین را به من میگفتند. کتلین به خاطر آورد. ولی بخشی از حافظهاش مانندِ قطره اسیدی که بر تصویری فروافتد، سوخته و خالیشده بود: تحت هیچ شرایطی قادر نبود چهره او را به یاد بیاورد.
پس فرقی نمیکند او کجا به انتظار نشسته باشد تا مرا ببیند، بههرحال من قادر نخواهم بود او را بشناسم. برای فرار از کسی که چهرهاش را نمیشناسی و انتظار دیدنش را نداری، فرصتی نخواهی داشت.
تنها کاری که میتوانست بکند این بود که پیش از نواختن ضربههای ساعت، هر ساعتی که میخواست باشد، خودش را به یک تاکسی برساند. باید سریع به پائین خیابان میرسید و به آن سمت میدان میرفت که به جاده اصلی ملحق میشد. در این صورت میتوانست با اطمینان با تاکسی به خانه بازگردد و از راننده تاکسی بخواهد که با او وارد خانه شود تا بستهها را از داخل اتاقها بردارند. فکر همراهی راننده تاکسی باعث شد که او بیپروا گردد و تصمیم قطعی بگیرد. در را باز کرد. به بالای پلکان رفت و گوش داد که ببیند صدایی از طبقه پائین شنیده میشود یا نه.
هیچچیز نشنید. ولی درحالیکه هیچ صدایی به گوش نمیرسید، هوای کهنه موجود درراه پله جریان یافت و به صورتش خورد. این جریان هوا از جانب زیرزمین میوزید: از زیر جایی که دری یا پنجرهای توسط شخصی که تصمیم گرفته بود در آن لحظه از خانه بیرون برود، بازشده بود.
باران بند آمده بود. وقتی خانم دروور با قدمهای کوتاه از در اصلی خانه خارج و وارد خیابان خالی شد، سنگفرش خیس خیابان در برابرش برق میزد. خانههای خالی مقابل خیابان با چشمهای معیوب و خیره، نگاههای او را دنبال میکردند. به سمت شاهراه و تاکسی پیش میرفت و سعی میکرد به پشت سرش نگاه نکند. درواقع، سکوت آنقدر سنگین بود. گویی نهری از سکوت در لندن جاری شده که همراه با آسیبهای وارده در جنگ، تابستان امسال را داغتر و عمیقتر میکرد. که او میتوانست صدای گام هر عابری را بشنود. وقتی تا انتهای خیابان رفت و به میدانی رسید که مردم در آن در حال رفتوآمد بودند، متوجه شد که راه رفتنش عادی نیست. در سمت دیگر میدآنکه باز بود، دو اتوبوس بیتوجه به هم از کنار یکدیگر عبور کردند: چند زن، یک کالسکه بچه، چند دوچرخهسوار، مردی که با حمل یک چرخدستی علامتی را ابلاغ میکرد در رفتوآمد بودند. بار دیگر همان روند عادی زندگی ادامه داشت. در غروب این روز فقط یک تاکسی دیده میشد—ولی این تاکسی، با اینکه صندلیهای خالی خود را نمایش میداد، چنان مینمود که گویی هشیارانه منتظر آمدن او بوده است. هرآینه، وقتی کتلین نفسزنان نزدیک شد و دست خود را روی در گذاشت، راننده بدون اینکه به اطراف نگاه کند موتور تاکسی را روشن کرد. وقتی کتلین وارد تاکسی میشد، ساعت هفت ضربه نواخت. تاکسی رو به جاده اصلی پیش رفت: برای بازگشتن به خانه، لازم بود تاکسی دور بزند. کتلین روی صندلی عقب تاکسی نشسته بود و تاکسی پیش از آنکه از او بخواهند، دور زده بود. کتلین متعجب بود که راننده چطور میدانست بدون آنکه به او بگویند، به کجا باید برود. کتلین به سمت جلو خم شد و به صفحهای که بین سر او و سر راننده فاصله میانداخت، چنگ زد.
راننده ترمز شدیدی کرد که به سان توقف بود. به عقب برگشت، و صفحه شیشهای را عقب زد: تکان ماشین باعث شد خانم دروور به سمت جلو پرتاب شود طوری که صورتش تقریبن با شیشه برخورد کرد. از درون دهانهای که به فاصلهای کمتر از شش اینچ بین راننده و مسافر قرار داشت، آن دو میتوانستند تا ابد چشم در چشم هم بدوزند. پیش از آنکه خانم دروور قادر باشد جیغ بکشد، چند لحظه با دهان باز مبهوت ماند. بعدازآن آزاد و راحت جیغ کشید و به این کار ادامه داد و تا توانست با دستان پوشیده در دستکش به شیشههای اطراف تاکسی کوبید درحالیکه تاکسی بیرحمانه سرعت میگرفت و او را به سمت خیابانهای خلوت مناطق دورافتاده پیش میبرد.
داستان «عاشق پلید» را با صدای مترجم، خانم مریم حسینی گوش کنید:
ارسال نظرات