نویسنده: الیزابت بوون
مترجم: مریم حسینی
نقد داستان:
در داستان «در میدان» مردم محل سکونت خود و خلوت خود را از دست دادهاند و ناچارند خانههای خود را با یکدیگر تقسیم کنند. هیچکس محل امن و خلوت خصوصی ندارد. مگدلا قادر نیست از دوست قدیمی خود که بعد از مدتها از راه دور به دیدن او آمده است پذیرایی کند و از او دعوت کند که شب را در خانه او بماند. جینا شکایت میکند که در این خانه آرامش ندارد حتی جای خلوتی پیدا نمیکند که بتواند برای معشوقش نامه بنویسد… حس شخصیتها نشان میدهد همگی در انتظار یک تغییر و دگرگونی بزرگ هستند. نویسنده تقابل دو شخصیت زن داستان را در رابطه با یکدیگر بررسی میکند.
در این روز داغ و روشن ماه جولای در حدود ساعت نه غروب، میدان شهر رمزآلود به نظر میرسید: میدان کاملن خالی بود و انعکاس سپیدی چون شبح پرتو نیمروز از نمای خارجی پریدهرنگ هر چهارسوی میدان ساطع میشد و به سمت بالا پیش میرفت. علفها تا نیمه خشکیده بودند. سطح چمن صافشده بود و هزینه آن توسط افرادی پرداختشده بود که اینجا را ترک گفته بودند. خورشید اکنون خیلی پائین آمده بود و نمیتوانست به نقطهای که سه تا از خانهها بمباران شده بودند وارد شود، ولی میتوانست پرتوهای خود را به آن وارد کند. دو یا سه تا از درختها که تیره مینمودند، در نوک خود دزدانه به نور چنگ میزدند. در هر دو سوی شکاف دیوار، رنگ کاغذدیواری که از داخل شکاف نمایان شده بود، به رنگهای کاملن متفاوت: آبی مایل به سبز، زرد و مرجانی تغییر کرده بود. در جای دیگر، درهای ورودی رنگشده که در زیر ایوانها و در بالای راهپلههایی قرارگرفته بود که مدتی بود تمیزنشده بودند، رنگ خود را از داست داده بودند. بیشتر پنجرههای بیشیشه را پشت دری انداخته یا تخته کاری کرده بودند ولی بعضی از آنها از درون تاریکی به شکل قابی خالی دیده میشد.
این صحنه معدوم شده چنین مینمود که گویی به اعصار قبل تعلق داشته و زمان فقط به جلو پیش رفته و بنا به دلایلی دیگر قادر نبوده بر این میدان تأثیری داشته باشد و میدان هنوز در زمان مجازی ساعت ۸ باقیمانده بود. حال یک تاکسی به قسمت شمالی وارد شد و به سمت خانهای دریک گوشه حرکت کرد. مردی از تاکسی پیاده شد و کرایهاش را حساب کرد. مرد به اطراف خود نظری انداخت و از این که پوسته باقیمانده از خانه را پیداکرده بود، خشنود شد. برخلاف شکاف عظیم ایجادشده، شرایط صوتی میدان هیچ تغییری نکرده بود: وقتی تاکسی با صدایی خفه از آنجا دور شد، هیچ صدای دیگری به گوش نمیرسید که به مرد بگوید او مانند شبهی تابستان سالهای قبل برای صرف شام به آن محل نیامده است. مرد قدمهایی آشنا برداشت و زنگ کرومی را فشار داد. بعضی از پنجرههای این خانه تختهپوش نشده بودند، اگرچه توسط یک ماده روغنی نیمه بستهشده بودند که از پشت آن پرده افتاده بود و نور خفیفی از آن بیرون میتراوید. این پنجرهها نگاه سرسخت خود را به خارج از خانه دوخته بودند. بعضی لنگههای پنجرهها کاملن بالابرده شده بودند تا این شب منفرد تابستانی را – که ویرانی آنها را سوزاننده و نامطبوع کرده بودند- به اتاقهایی راه دهند که مردم در آن زندگی میکردند. وقتی کسی جواب زنگ در را نداد، مردی که روی پلکان ایستاده بود، با اخم به در ورودی یشمیرنگ نگریست و دوباره زنگ زد. این بار در باز شد، ولی توسط یک زنی ناشناس. او مستخدم نبود. ایستاد و شروع کرد به بالا زدن حلقههای زلفش. زن لباسی از جنس کتان به تن داشت و با نگاهی آشنا ولی سرد او را برانداز کرد. این نگاه برای مرد کاملن تازگی داشت و او از زمان بازگشتش چنین نگاهی ندیده بود.
برخلاف سکوت یکنواختی که در بیرون در حاکم بود، این اندرونی تاریک به سان غاری پرسروصدا بود. حال خانه مانند ماشینی بود که صدا خفه کن آن را خاموش کرده باشند. هیچچیزی بیصدا نبود، پردهها نازک به نظر میرسیدند. یک جور حس هرجومرج در حال کار به او دست داد مثل لقی لولهکشی یا باز شدن چفتوبستهای وسایل خانه. از زیرزمین بوی پختوپز به مشام میرسید و یک صدای بیپروا و صدای بسته شدن در به گوش میرسید. در بالای خانه حمامی در حال استفاده بود. یک سینی پر از شیشه، درجایی در اتاق پذیرایی بالای سرش، چنان غیرماهرانه جابهجا شد که هر چه روی آن بود جرنگ جرنگ صدا کرد.
دخترک مشکوک پرسید: «منتظرت است، درست است؟»
مرد روی میزی که پشت سر دختر قرار داشت فقط یک جفت جزوه و یک کلاه رانندگی دید.
- فکر میکنم بله.
مگدلا خود را به پیچ پلهها رساند و با تعجب و با صدای بلند گفت: میدانی که من منتظرت هستم!
دختر یک قدم به عقب برداشت تا با فردی که بالای پلهها بود صحبت کند و گفت: «متأسفم، نمیدانستم شما در خانه هستید.»
دختر برگشت، از داخل یک در باز، در پشت اتاق پذیرایی عبور کرد، در را بست و ناپدید شد. مگدلا گفت: «بیا بالا روپرت» و دستش را از جایی که ایستاده بود رو به او دراز کرد. «ببخشید، خودم میآیم پائین».
دو تا از سه پنجره اتاق پذیرایی باز بود. پس مگدلا باید صدای عبور تاکسی را شنیده باشد. حتمن کسی مانع بهموقع آمدنش به دم در شده و یا فکری به ذهنش خطور کرده که تصمیم گرفته دم در نیاید. بسیار جالبتوجه بود اگر به همین نحوی که در اتاقش را باز کرد، دم در میآمد—اگر این کار را کرده بود رفتارش با رفتارهای غیررسمی و بدون تصمیم قبلی در زمان صلح بسیار متفاوت میشد. سینی پر از لیوانی که در دست او بود و صدایش را مرد شنیده بود، حال روی میز پایهای کنار نیمکت قرار داشت. مگدلا گفت: «این روزها هیچکس نیست که…» درواقع با اینکه هیچ نشانی روی سطح کفپوش دیده نمیشد دیگر هیچ اثری از عمق کفپوشها یا جلای سطح آنها دیده نمیشد. با اینکه ممکن بود رنگ باختگی بسیاری از چراغهای سفید تحت تأثیر هوای گرگومیش باشد، وقتی که مرد کنار مگدلا ایستاده بود، زیر یکی از این چراغها یک لایه گردوخاک دید که دور حباب را پوشانده بود. با اینکه هنوز تعداد زیادی حباب وجود داشت، از تعداد چراغها کاسته شده بود. بعضی از چراغها قاطی خرتوپرتهای دیگر روی میزها استفاده میشدند یا به داخل آلاچیقها برده شده بودند. دیدن این جاهای خالی کمتر از بقیه قسمتهای اتاق مرده، ناراحتکننده بود. انعکاس نوری که از میدان وارد میشد، بر روی صندلیها و نیمکتهایی میافتاد که سطح آنها در قسمت تکیهگاه و بازوها بهمرورزمان و در طول بمبارانها فرسوده شده بود و دودههای خانگی روی قسمتهای فرسوده آن را پوشانده بود.
این جا اتاق یک میزبان خانم بوده است. یک نمونه از بسیاری موارد که قابلشمارش نیستند. هیچگاه به هیچ شکل دیگری نبوده است و بهخصوص امشب اصلن شکل خاصی نداشت. تعداد زیادی از صندلیها باقیمانده بود و طرح آنها بدون نیاز به تمرکز آنقدر کامل بود که اگر مگدلا در جایی که نشسته بود نمینشست، مرد هرگز نمیفهمید به چه سمتی باید بچرخد.
مگدلا گفت: «خیلی لطف کردی که به من تلفن زدی. من نمیدانستم که تو به لندن آمدهای. از کجا فهمیدی که من اینجا هستم؟ هیچکس دیگری اینجا نیست.»
- «اتفاقی خبردار شدم.»
مگدلا گفت: «واقعن؟» اندکی صبر کرد و بلافاصله اضافه کرد: «تعجب کردی؟»
- «طبیعتن خوشحال شدم.»
مگدلا گفت: «من برگشتم. سال اول بیرون از لندن بودم. گاهی در روستا، گاهی در شمال همراه آنتونی. میدانی که آنتونی از وقتی همه این اتفاقها شروع شد، همان جا بوده است. بعد، زمستان سال گذشته، من تصمیم گرفتم برگردم.»
- «تو اهل لندنی»
مگدلا بهطور مکانیکی گفت: «بله، فکر میکنم اینطور باشد—بله. خیلی عجیب است که باز هم تو را میبینم، این طوری. چه کسی فکرش را میکرد این دنیا همان دنیا باشد؟ مگدلا از پهلو به بیرون پنجره و به میدان نگاه کرد و گفت:» چه کسی فکرش را میکرد چنین اتفاقهایی بیفتد؟ آخرین باری که من و تو-کی بود؟ دو سال قبل؟»
- «یک شب شورانگیز و لذتبخش.»
- «این طور بود؟ مگدلا این را گفت به اطراف اتاق نگریست.» چقدر خوب؟ یک نفر میتواند در این مدت خیلی تغییر کرده باشد. این طور فکر نمیکنی؟ کاملن…»
در این لحظه در باز شد و پسری حدود شانزده سال وارد شد که لباس راحتی به تن داشت. نهتنها زلفانش خیس و تابخورده بود، بلکه انگار نوعی رطوبت او را همراهی میکرد چنانکه گویی بخار موجود در حمام را دنبال خود میکشید. پسرک گفت: «آه ببخشید» ولی بعدازاین که نگاهی به روپرت انداخت به راه خود به سمت جعبه سیگار ادامه داد. مگدلا گفت: «بنت، من مطمئن هستم که تو اجازه نداری سیگار بکشی—روپرت این بنت، پسر خواهر من است. فکر میکنم قبلن در مورد او صحبت کردهایم. او از راه مدرسه به این جا آمده و فقط امشب همین جا میماند. بنت گفت:» به من یادآوری کردی… برای شما خیلی مهم بود اگر من فردا هم اینجا میماندم؟ «وقتی بنت یک سیگار آتش میکرد، روپرت با چشمهای تنگشده به او مینگریست. بنت گفت:» میگویند که این روزها همه بیشتر سیگار میکشند. در حقیقت من بهندرت سیگار میکشم. «او کبریت را در آتشدان استیل خالی انداخت و به مگدلا گفت: حمام کردم و همین حالا بیرون میروم.»
- «بنت آیا چیزی خوردهای؟»
- «خوب ساعت ۶ یک تخممرغ خوردم و یک چای نوشیدم. فکر میکنم یک گوشه خانه یک چیزی برای خوردن پیدا کنم.» ایستاد تا پاشنه یکی از دمپاییهایش را بالا بکشد و گفت: «نمیدانستم کسانی به ملاقات شما میآیند. درواقع اصلن نمیدانستم که شما در خانه هستید. ولی امشب انگار همه خانه هستند.» وقتی بیرون رفت، در را پشت سر خود نبست و آنها میتوانستند صدای پایش را که از پلهها پائین میرفت بشنوند. مگدلا گفت: «او بسیار مستقل است. البته فکر میکنم این روزها همه همینطور هستند.»
مرد گفت: «باید بگویم که خوشحالم از این که تو اینجا تنها نیستی. اگر فکر میکردم تنهایی ناراحت میشدم.»
-ماگدلا گفت: واقعن؟ من هرگز تنها نبودهام. این تنها اتاقی است که در این خانه دارم-و حتی با وجودی که یک اتاق دارم، همین طور که میبینی بنت به اینجا رفتوآمد میکند. حالا انگار این خانه به همه تعلق دارد. کسی که در را برای تو باز کرد جینا بود.»
مرد گفت: «بله، او کیست؟»
- «قبلن منشی آنتونی بوده است، ولی خواست به لندن بیاید تا برای کمک به جنگ رانندگی کند. آنتونی به او گفت میتواند در این خانه زندگی کند، چون آن موقع خانه بدون سکنه بود. پس وقتی من برگشتم به نظر میرسید خانه کاملن به جینا تعلق داشته باشد. اتاق پذیرایی پشتی برای اقامت او در نظر گرفتهشده است. به همین خاطر بود که نتوانستم از تو بخواهم برای شام به اینجا بیایی. البته کسی هم اینجا نیست که آشپزی کند—یک زن و شوهر در زیرزمین زندگی میکنند، ولی آنها مستقل هستند و فقط کارهای سرایداری را انجام میدهند. یک پسر دارند که پلیس است و میدانم که گاهی در جایی در بالای خانه میخوابد—ولی پیدا کردن سرایدار خیلی سخت است. یک دختر مدرسهای هم دارند که هر وقت فکر میکند من در خانه نیستم، به اینجا میآید.»
- «پس انگار تو مشکلات زیادی داری. جای دیگر نمیتوانی راحتتر از این زندگی کنی؟»
ماگدلا گفت: «آه… تو در مورد من اینطور فکر میکنی؟»
- «امیدوارم یک شب، خیلی زود، با هم شام بخوریم.»
ماگدلا که میخواست موضوع را عوض کند گفت: «سپاسگزارم. یک شب که بتواند خیلی خوشایند باشد.»
-«فکر میکنم واقعیت این است که تو خیلی مشغله داری؟
- «بله. سرم شلوغ است. کار میکنم. خیلی کارها انجام میدهم.» برای مرد تعریف کرد که چه کارهایی انجام میدهد تا این که صدایش کم کم قطع شد. مرد متوجه شد که چون افراد زیادی به آن اتاق رفتوآمد داشتند، او نمیتوانست به مگدلا نزدیک شود. به صندلیهای خالیای که اطرافشان بود نگاه کرد و گفت: «آن همه افرادی که من همیشه میدیدم اکنون کجا هستند؟» مگدلا یکه خورد و پرسید: «دقیقن منظورت چه کسی است؟ … آه، در جاهای مختلف، میدانی که، جاهای مختلف. فکر میکنم نشانی آنها را دارم، اگر منظورت شخص خاصی باشد…؟»
- «تو از آنها خبری داری؟»
- «آه بله… بله… مسلم است. چه چیزی برایت جالب است و میخواهی برایت بگویم؟ ناگهان چشمهایش را بست و گفت:» ببخشید، خیلی اتفاقها افتاده است «درحالیکه چشمهایش را میگشود تا به مرد نگاه کند افزود:» خیلی بیشتر از آن چه تو میدانی.»
در تصدیق حرفهای مگدلا، تلفن شروع به زنگ زدن کرد و صدای زنگ، اتاق و سراسر ساختمان را پر کرد و از درون پنجرهها تا میدان پیش رفت. روپرت به خاطر آورد که در همهشبهای تابستان، مدام صدای زنگ تلفن در سراسر خانه شنیده میشد، ولی امشب این تلفن بسیار عجیب بود. مگدلا به تلفن که کمی با او فاصله داشت خیره شد—نه به این معنی که در این احساس با روپرت شریک بود، بلکه گویی اتفاقی در زمانی نامناسب رخ داده بود. انگار با چشمانش با آن نگاه ثابت و هشداردهنده و منظوردار میخواست از زنگ متوالی تلفن ممانعت کند و ظاهرن تمایل نداشت نیمکتی که سرد و خموش کنار روپرت قرار گرفته بود را ترک کند. روپرت که گیج و متعجب گشته بود پرسید: «میخواهی من ندانم چه کسی با تو تماس گرفته است؟»
- «نه به تو خواهم گفت. باید بگویم.» صدای مگدلا سخت شد: «یا این که آنها از طبقه پائین جواب خواهند داد.»
ظاهرن همین اتفاق افتاد. یک لحظه پیش از آن که انگشتان مگدلا با تلفن برخورد کند، زنگ از صدا افتاد. او گوشی را برداشت، گوش داد، و اخم کرد و گفت: «خوب است جینا. متشکرم. زحمت نکش. خودم این جا هستم.»
مگدلا درحالیکه پشتش به سمت روپرت بود ایستاد. سرش پائین بود و هنوز با احتیاط گوش میداد. سپس با لحنی که ناگهان خیلی تغییر کرده بود گفت: «بله. خودم هستم… ولی…»
پس از آن که جینا روپرت را به داخل هدایت کرد، بازگشت تا باز هم در انتظار تماسهای تلفنی بماند. او همیشه از پای پلهها به تلفنها جواب میداد. قبل از این که دوباره بنشیند، یا این که هنوز ننشسته بود، از عقب به سمت جلوی اتاق پذیرایی رفت تا پنجرهای را که مشرف به میدان بود، باز کند. میز بلند و دو میز کناری، آن طور که او همواره به یاد میآورد لایه لایه شده بودند و از این لایهها بوی گردوغبار به مشام میرسید. وقتی به اتاقی که در اختیارش گذاشتهشده بود، بازمیگشت، طاق نمای پشت سر خود را باز گذاشت تا پیش از خاموشی، هوا به داخل ساختمان راه بیابد. چشمانداز اتاق پذیرایی غیرقابل استفاده از درون طاقنما و نوری که از درون آن رد میشد و بر شکافی که در اثر بمباران ایجادشده بود میافتاد، تأثیری بر او نداشت. قوه تخیلش آنقدر قوی نبود که نسبت به زمان گذشته مبهوت گردد—که به انتها میرسید ولی هنوز اندکی از آن باقیمانده بود. وقتی اولین ماه نوامبر پس از جنگ آغاز شد، ابتدا آمد که در این خانه متروک که بهعنوان معشوقه آنتونی—در این بخش قبلی از زندگی آنتونی، آن طور که گمان میرفت—به او رسیده بود، بیاساید. جینا فکر میکرد که منبع درآمد آنتونی برنامههای تفریحی بود، با وجودی که به نظر نمیرسید آنتونی چیز زیادی برای عرضه داشته باشد. در عین حال که به او وفادار مانده بود، بنا به دلایی که بروز نمیداد برای او اظهار تأسف میکرد. از وقتی که شروع کرده به فریب دادن آنتونی، فقط به همین یک دلیل برایش دل میسوزاند. حال جینا کس دیگری را بسیار دوست میداشت و فکر میکرد زمان آن رسیده است که از این خانه برود. او فقط به این موضوع فکر میکرد ولی آن را حس نمیکرد. احساسات او اصلن خوب کار نمیکرد. نمیدانست چطور میتواند بدون این که همهچیز را رو کند، از این خانه برود. اگر قضیه را به آنتونی میگفت تحملش برای او که در شمال به سر میبرد خیلی سخت میشد.
درمورد برنامههای امشب خود، هیچچیز نمیدانست. یا باید خیلی وابسته میشد-یا از هیچچیز خبردار نمیشد. نمیتوانست تصمیم بگیرد که آیا لازم است زمان صرف کند و همهچیز را برای آنتونی بنویسد. دفترچه یادداشتش را برداشت و با آن روی زانوانش نشست. وقتی شنید که حمام کردن بنت خیلی طول کشیده، با خود اندیشید که این زمان احمقانهای برای حمام کردن است. زیر جایی که او نشسته بود، زن سرایدار مشغول شستشوی ظرفهای غذا بود و از روی شانهاش خطاب به پسر پلیسش با صدای بلند حرف میزد. صدا از درون پنجره زیرزمین بیرون میآمد، در سکوت اطراف میخشکید و به عقب برمیگشت.
جینا روی دفترچه یادداشتش نوشت:
از وقتی که به اینجا آمدم، خیلی چیزها باعث شده است که دیدگاهم عوض شود. نمیدانم چطور باید افکارم را بیان کنم، ولی میدانم که تحت این شرایط باید همهچیز را به تو بگویم. زندگی در این خانه دارد باعث افت من میشود. یکی از مشکلات من این است که از این جا تا اتوبوس راه درازی است. البته تو به من کمک کردهای، ولی فکر نمیکنی بهتر بود که کل خانه را به همسرت اختصاص میدادی؟ تا آنجایی که من مطلع شدهام، او قصد دارد این جا بماند. طبیعی است که من و او نمیتوانیم به این موضوع اشاره کنیم. ولی بهطور مثال میتوانم بگویم اگر او دو خواهرزاده داشت، دیگر هیچ جایی برای خوابیدن یک نفر دیگر باقی نمیماند… و سرش را به سمت دیگر برگرداند به آنها نگریست. شنید که بنت پاهای خود را محکم روی هر پله پرتاب میکند و پروازکنان پایین میآید. او یک سری اشیاء را با صدای جیلینگ جیلینگ از جیبش بیرون آورد و پشت در اتاق جینا ایستاد و به چیزی فکر کرد. جینا با خود گفت: «خدایا کاری کن اینجا نیاید و مزاحم من نشود، باید این نامه را تمام کنم.» ولی بنت این کار را کرد. وزن خود را روی دستگیره در انداخت و به آن تکیه داد و با دست دیگر قاب در را نگه داشت و با موهای خیس و صافشده به سمت جینا نوسان کرد.
بنت گفت: «ببخشید، میشود بیایید بیرون؟» جینا دفترچه یادداشت خود را به دست گرفت و با تحکم پرسید: «چرا؟»
- «اگر نیایی من کلیدت را برمیدارم.»
- «چرا از خالهات نمیخواهی این کار را بکند؟»
- «کسی پیش اوست. منظورت این است که میتوانی بیرون بیایی ولی نمیدانی که این کار را بکنی یا نه؟»
- «نه اینجا نیا و مزاحم نشو. مثل یک پسر خوب. مگر چه شده؟ با کسی قرار داری؟»
- «نه من فقط میخواهم از جایی مقداری غذا پیدا کنم.»
بنت از او دور شد از طاقنما عبور کرد و از انتهای اتاق پذیرایی به میدان نگاه کرد. گویی هوای گرگومیش که نیازی به آویختن چراغ نداشت او را به خود مجذوب کرد. با خود گفت: «هنوز تعداد زیادی از مردم همین اطراف ایستادهاند. دخترها و پسرها. این میدان باید جای خیلی خوبی باشد. فکر میکنی آنها به داخل خانههای خالی بروند؟
- «نه در همه آن خانهها قفل است.»
- «فایدهاش چیست؟ نمیفهمم.»
- «اینها املاک خصوصی هستند.»
- «باید بگویم که دیوارهایشان ترک خورده است. دیگر چندان قابلاستفاده نیستند. آه… ببخشید، شما نامه مینویسید؟ میگویم، به نظر من آنها نردههای میدان را برمیدارند تا از آهنش استفاده کنند. فکر میکنی این محل را نگهدارند؟ من فکر میکنم این مسئله بستگی دارد به این که چه کسی آن را بخواهد. تا آنجایی که به من مربوط میشود، فکر میکنم همه میتوانند از آن استفاده کنند. نمیتوان ازاینجا به جای دیگری رفت.»
«بهتر نیست زودتر بروی؟ همه مکانها بسته خواهد شد.»
«میدانم. ولی کلید چه میشود؟»
ولی سر جینا ناگهان به سمت دیگر حرکت کرد. تلفن پای پلکان شروع کرد به زنگ زدن. لحن بنت امیدوارکنندهتر شد. بنت گفت: «کلید را بده دیگر، چرا نمیدهی؟ در این صورت میتوانیم بفهمیم کجا هستیم.»
جینا از طرف تلفن به سمت بنت آمد درحالیکه با یک دست زلفش را بالا نگه میداشت. بنت گفت: «خوب چه شد؟»
جینا گفت: «با او کار داشتند. خیلی عصبانی صحبت میکرد. این جا جای من نیست. آدم فکر میکند او تنها کسی است که در این خانه زندگی میکند.» جینا کیف خود را برداشت، کلید را از توی آن درآورد و به بنت داد. جینا گفت: «بسیار خوب. بفرمائید. برو دنبال کارت.»
بنت کلید را در دستش فشرد و گفت: «آه پس این مال تو نبوده است.»
جینا گفت: «من هیچچیز ندارم. اگر خواستی میتواند مال تو باشد… ببنین، فکر کردم میخواهی بروی؟»
درست پیش از آن که بنت در اصلی را پشت سر خود ببندد صدای شبح مانند گذاشتن گوشی تلفن را از سمت تلفن پای پلهها شنید—گویی گوشی تلفن در اتاق پذیرایی سر جایش گذاشته شده بود. هرچه لازم بوده است به خالهاش گفته شود، گفتهشده بود—یا کلن از گفتن آن صرفنظر شده بود. با خود اندیشید: «خوب پس فایدهاش چه بوده؟» وقتی به گرگومیش اطراف میدان پا میگذاشت که مانند آب در پای پلکان غنوده بود، صداهایی را بر فراز سرش شنید. خالهاش و ملاقاتکننده خالهاش کنار یکی از پنجرههای باز خانه ایستاده بودند و رو به پائین به عشاق نگاه میکردند یا به نظر میرسید که به پائین به سمت عشاق نگاه میکنند. در این لحظه روپرت و مگدلا کاملن صمیمی به نظر میرسیدند گویی به سمت پنجره آمده بودند تا از افرادی که در اتاق پشت سر آنها نشسته بودند فاصله بگیرند-فقط در این حالت ممکن بود اتاق روشنشده باشد.
بنت که بیرون میرفت تا غذا پیدا کند، به نحوی رمزآلود نزدیک به دیوار و در طول خانهها پیش میرفت. او به سمت خروجی شمالی میدان میرفت به همان سمتی که تاکسی روپرت از آنجا آمده بود و سرانجام صدای اتوبوسی را از دور شنید.
مگدلا لبخند زد و به روپرت گفت: بله، نگاه کن. حال به نظر میرسد که این مکان به همه مردم تعلق دارد. آدم به جز احساساتش هیچچیز ندارد. گاهی فکر میکنم که خودم را نمیشناسم.»
روپرت به سمت مقابل به شکاف نگاه کرد و گفت: «این نور چقدر کنجکاو است.»
- «میدانی که خوشحالم. این تنها اشاره مگدلا به صحبتهایی بود که روپرت در پای تلفن شنیده بود.» البته من هیچ برنامهای ندارم. حالا وقت برنامهریزی کردن نیست. ولی با من صحبت کن—شاید تو هم هیچ برنامهای نداشته باشی؟ من آن قدر خودخواه بودم که فقط از خودم حرف زدم. ولی دیدن تو پس از آن همه اتفاقی که افتاده—از طرفی، به نظر میرسید اصلن حرفی برای گفتن وجود نداشته باشد. به من بگو چطور اتفاقات روی تو تأثیر میگذراند. وقتی به سوی همهچیزهایی که داری بازمیگردی، نسبت به همه آنها چه حسی داری؟ به نظرت همه ما باید دستخوش تغییر بزرگی بشویم؟»
داستان «در میدان» را با صدای مترجم، خانم مریم حسینی گوش کنید:
ارسال نظرات