جمیله هاشمی
بشر از بدو پیدایش در جستجوی امنیت و آرامش خود است. البته همه در هراس هستند که قابیلها نکشند و هابیلها کشته نشوند، زورمندان دست به سلاح نبرندوکم زوران نابود نشوند. ما در مملکت خویش چهره اصلی بد امنی را بار بار تجربه کرده بودیم و هراس ما شکل احتیاط را به خود گرفته بود. ولی غربیها برعکس ما بیشترین سعیشان را در این راستا مبذول میداشتند که سلاح تولید کنند و دو را ز جان خود بیدریغ آن را به مصرف برسانند. ولی این را درک نمیکردند که گاهی ماشه تفنگ هم خطا میکند.
آدم لانزا پسر بیست ساله امریکایی در استعمال سلاح دست داشتهاش که هدیۀ مادرش بود از دیر زمانی بازی میکرد. تا اینکه یک روز دست به ماشه بُرد. صدای تفنگ برایش حس خوبی میداد. شاید هم ماشهای تفنگ او را از راه مستقیم منحرف مینمود که ناخودآگاه دست به آن بزند و خونهای را بریزد که نباید بریزاند.
جالبتر اینکه لانزا باهوشتر از آن بود که سلاح را چطور بازیچۀ خود قرار دهد و کسی به کنیات هدفش پی نبرد. اینکه چرا به مکتب هجوم آورد و اطفال را هدف قرار داد قضیۀ لاینحلی شد که بزرگترین روانشناسان امریکا در تعجب فرو رفتند و علل منطقی نیافتند. حتی من را که دوست شخصی لانزابودم و بیشترین اوقات فراغت خویش را با او سپری میکردم. لانزا مرا هم چنان پیچانده بود که اصلاً فکرم به آن قطع نداده بود او مفکورهای غیر از ظاره آرامش داشت. او قبل از اقدام به چنین حرکت خطرناک وضعیت کاملاً عادی داشت و همیشه از یک قضیه شاکی بود؛ احساس تنهایی. هر چند من همیش با او بودم ولی نمیدانم خواست او چی بود؟ او مادرش را بسیار دوست داشت. شاید هم من ناشی بودم که وضعیت ناهنجار او را درک نمیتوانستم و یا توجهم را منحرف میساخت. یعنی برای دنبال کردن هدف مرا هم اغوا مینمود.
وقتی میخواندم که به سرلوحۀ هر اخبار و رسالهای این خطوط دیده میشد «هوک در شهر نیوتاون ایالت کانتیکت امریکا که در چند کیلومتری نیویارک موقعیت دارد، بیست و هفت نفر را به قتل رسانید. ضارب پیش از آن، مادر خود را نیز، که در مدرسه ساندی هوک تدریس میکرد، به قتل رسانده بود.» اوه خدا باور نکردنیست. پس چطور او مادرش را دوست میداشت؟
چه کسی حاضر است حداقل ذهن مرا به آن معطوف بدارد که چرا به او و قیافهای معصومانهاش اعتماد کردم. او چطور دست به کار شد و بیست نفر طفل بیگناه و دو سه نفر معلمین را به مرمی بست و بعد خودش را خلاص کرد.
آن گاهی که حتی رئیسجمهور ابر قدرت جهان گریست. و با ناتوانی گفت:
«من این قضیه را از چشم یک پدر میبینم.» ای وای یک رئیسجمهور چه وقت باید بگیرید. هنگام دیدن اجساد غرقه به خون معصومترین افراد بشر؟ زنان و یا اطفال بیگناه؟ نه نه این گریه به راستی نیست. این رؤسای جمهور قضیه را از چشم یک پدر دیده نمیتوانند. آن گاهی که پدران و مادران اطفال کشته شده خون میگریستند و رئیس جمهور به آنها دعای مردم و محبت دنیا را پیام مینمود؟ کی میداند.
پدر و مادر آدام لانزا قاتلی که همه به خونش تشنه بودند، چند سال پیش طلاق گرفته بودند آنها حتی تصور وضعیت او و برادرش را نمیکردند و یا این که اصلا وقت نیافته بودند که ذهن آنان بخوانند.
اواخر فردای روز حادثه حملۀ خونین مکتب، پدرش، پیتر لانزابه جواب پولیس صرف گفته بود:
«در این حادثه، حالت ناباوری دارم و تلاش برای پیدا کردن هر آنچه که پاسخ مرا بدهد سرگیچهام ساخته است. مرا درک کنید. نمیتوانم، نمیتوانم باور کنم.»
من هم که رفیق لانزا بودم مثل پدر لانزا سرگیچه شده بودم. دلم میخواست، نزد پولیس بروم و همه مشخصات رفیق امریکاییام را بگویم ولی چی باید میگفتم؟ قصۀ مشخصی از لانزا نداشتم که بتواند حرفم را به کرسی بنشاند و بازگو کنندۀ غوغای درونی لانزا باشد. در حقیقت نمیدانستم که او در چی حالی است. عجب مارمولکی بوده این لانزای من که چقدر سرش حساب میکردم. وقتی لانزا دست خوش غوغای درونیاش بود، همه خاموش بودند. پولیس، مردم، والدیناش و حتی رئیسجمهوری که بعدها به منظور پل خواباندن ملتاش اشک ریخت و قضیه را پدرانه توصیف میکرد. من و هزاران رفیق دیگر او؟ زمانی که شعلههای سرکشی ذهن و فکر او را احتوا کرده بود، به کلهاش چارچهای منفی میفرستاد. و یا خلای درونی که برایش مغاکهای وحشتانگیزی ترسیم کرده بود. ما کجا بودیم؟ هیچ کس صدایش را نمیشنیدیم و پی به فریاد درونی او نمیبردیم. ای وای چقدر عجیب است. لانزا بعضاً که رنگش میپرید، با من سرگوشی نموده میگفت:
در سرم غوغایی است که چون موریانه مغزم را میخورد. جای سنگی که برادرم به سرم زده درد میکند. احساس میکنم که درد در تار تار رگهای سرم جان میگیرد، بزرگ میشود و فریادهایم را باعث میشود. مغزم به هیجان میآید و قوۀ نامرعیئی دست به کار میشود، تشویقم مینماید که برو. برو و او را چون خودات بساز…برو. . برو. . اورا بکش. . وقتی ازش توزیع میخواستم خنده بلندی نموده میگفت:
چطور هستم در تمثیل. . ؟ حتماً بچه فلم میشوم! بعد ماهرانه حرفش را تغییر میداد و مرا و افکارم را به بازی میگرفت. من را ببین که هم چقدر سطحینگر بودم و باور میکردم.
لانزا به کمپیوتر و تکنالوجی نه تنها علاقه داشت بلکه دست رسی خاصی نیز در هر دکمه و سیم قطع وصلاش داشت. او با مهارت آب خوردن پروگرام میساخت، سرج میکرد کلپهای فنآوری درست میکرد و. . وقتی با من چت میکرد بامهارت یک پرفیسور مینوشت. در ایمیلهای که برایم میفرستاد کلمات را به بازی میگرفت و نوشتههایش آرامشبخشتر از خودش میبود. شکار، نشانهگیری و بازی با گیمهاییکه بُرد وب اخت میداشت از روشهای هر لحظهاش بود. همیش انگشت شهادتاش را به سوی من نشانه میگرفت و بعد خندیده میگفت:
ترسیدی آهوگگ من! ترا بسیار دوست دارم. صرف میخواهم تنهایم نگذاری، از تنهایی بسیار میترسم. مانند اطفالی که از سیاهی و تاریکی میترسند. وقتی پیش چشمانم پرده سیاه شب میآید از همه میترسم حتی از تو، از مادرم، از پدر و برادرم. . بعد هر دوی ما خنده میکردیم و به بازی ادامه میدادیم. برد همیشه با وی بود. ولی نامرد نبود. گاهی عمداً میباخت و رضایت مرا میگرفت. ای کاش آن حرفهای او را جدی میگرفتم. نمیفهمیدم، شاید هم او قصدآً مرا سردرگم میساخت.
در تحقیقات هر لحظهام که از رسالهها داشتم نوشته بودند که: «اطرافیان و استادان لانزا از ذکاوتش توصیف کردهاند» من مثل همه در تعجب بودم که پس منظر آنهمه ذکاوت این کار احمقانهاش بود، یعنی چی. . ؟ برایم باورکردنی نبود. باورم نمیشد که او به چی مهارتی سر من و سر همه اطرافیانش را شیره مالیده بود. شاید آن هم از ذکاوتش بوده. چه میدانم. همین حالا وقتی باهم بودن با او را به یاد میآورم مو بر اندامم راست میشود. تصور میکنم چشمان ریز ریزش بزرگ میشوند و مرا میبلعند. ترس در رگهایم مستولی میگردید و با خود میگویم:
آیا من با دشمن معصومترین آدمها، دوست بودهام؟ وافعاً تکاندهنده است. وسوسه برم میدارد. طبق معمول به سایتهای خبری سری میزدم و منتظر میمانم که در جایی بخوانم. لانزا روی چی حسی آدم کشت؟ ، آنهم آدمهای که هیچ ضرری به او نرسانده بودند. هیچ وجه مشترکی با وی نداشتند. معصوم و بیآزار. . ، مادرش را شیرینترین فردی را که همیشه به او خیلی وابسته بود. کشته و ما هیچ نفهمیدیم. واقعاً دیوانگی آشکار است. از جایم بر میخواستم به مادرم خیره خیره نگاه میکردم. محبت سرشاری او بدنم را گرم میساخت و لانزا بیشتر بدم میآمد. مادر لانزا را دیده بودم. خیلی لانزا و برادرش را دوست داشت. زن دلسوز و مهربانی بود.
عجیب است قابیلها همیشه میکشند بدون اینکه بر عمل شنیع خود بیاندیشند. پرنده افکارم از سرم میپرید. بخصوص وفتی میخواندم که لانزا پلان شده آدم نی که آدمها را کشته است، مادرش را کشته، اطفال و بزرگان را کشته و خون برایش چون دریای خروشانی گردیده بود که مانند آنکه در آب بازی مینماید.
بیشتر به تعجبم میافزود؛ گاهی که وسوسه میشدم و مقابل خانۀشان میرفتم و چیزی دستگیرم نمیشد و برمیگشتم و باز هم به سایتهای خبری رو میآوردم.
دیدن قربانیان قلب هر سختدلی را به لرزه در میآورد و اشک از چشمان هر سنگدلی را جاری میساخت. من بارها گریه کرده بودم، گریۀ از عمق دل و از ورای احساسات انسانیام. آیا همه انسانها این طوراند. غافل از همه چیزو. . ؟ لانزای که غوغای درونیاش را پنهان میکرد، نمیتوانست خشماش را نیز پنهان کند. اوی که در خاموشی همه فریادهای درونیاش را فریاد میزد و دم نمیزد، نمیتوانست خودش را نگه دارد؟ واقعاً باور نکردنی است. حالا میدانم که او چرا از تنهایی میترسید. چرا دو دسته به من چسپیده بود و هرگاه رنجشی مرا آزرده میساخت به طُرق مختلف خاطر مرا میخواست و راضیام میکرد. رویم را میبوسید، با گردن پت که عالمی از تضروع و التجا در نگاههای ریز ریزش موج میزد، مقابلم مینشست و مرا خوشحال میساخت. دستی به پشتم میکشید و وعده ملاقات فردا را به خوشی خوشی از من میگرفت. وقتی مطمئن میشد که کدورتی از او ندارم چون آهوی مستان میخرامید و با خنده ازپیشم دور میشد.
یک روز دلم برای لانزا بسیار سوخت. تازه مادر و پدراش از هم جدا شده بودند. با تمنا از من خواست که به کسی نگویم و بعد اشکهایش را پاک کرد و گفت:
«من چقدر دیوانه هستم وقتی ترا دارم چی غم دارم.» سنگی را از زمین برداشت و به شدت به طرفی پرتاب کرد. نمیدانم سنگ به کجا خورد، خیلی دست پاچه شد، رنگش پرید و عضلات رخسار استخوانیاش به اهتزاز درآمد، سرش را محکم گرفت، خودش را در آغوش من انداخت و زار زار گریست. من هم همراهش گریستم.
بعد فاتحانه سرش را شور داد و سعی کرد نگاههایش را از من بدزد، مثل آدمی که تصمیماش را گرفته باشد و یا درخشش امید بخشی قلباش روشن نموده باشد. لبخندی شادی آفرینی زد و به من نگاه کرد. من بازهم؛ مثل همیشه معنی نگاه او را نفهمیدم.
پولیس با صدای رعشهآور در مقابل خبرنگاران شرح واقعه را چنین داد:
«کالبدشگافی لانزا نشان میداد که قبل از فیرمرمی لت و کوب خورده بود و مصمم به سوی مکتب رفته و به زور تفنگ وارد صنوف درسی شده بود او بعد از کشتن بیست کودک، دو محافظ، مدیره مکتب و معلمین، خودش را به ضرب گلوله از پا درآورده و نفس عمیقی کشیده بود. پولیس استناد میکرد که: طفلی که زنده بود و خودش را در عقب میزی پنهان کرده بود، اینهمه ماجرا را به پولیس بازگو نموده است. البته قبل از رسیدن به مکتب مادرش را نیز به ضربه سه گلوله از پا درآورده بود. برادرش که مورد ترصد پولیس است. گفت:
«لانزا به خاطر گرفتن تنفگچۀ مادرم همراهش دعوا داشت که من از خانۀ برآمدم و به طرف کلپ رفتم.»
برای نخستینبار هوس کردم که ای کاش مادرش زنده میبود که علت سرزدن به مکتب و قصد کشتار دسته جمعی اطفال را ازش میپرسیدم.
بعد از شنیدن اظهارات پولیس، با قلب غمین و سرپرشور به رخت خوابم رفتم. افکار واهی دورهام کرد و بعد از چرت و فکر طولانی چشمانم روی هم قرار گرفت. نیمههای شب بود، احساس کردم تخت خوابم را کسی شور میدهد. آهسته چشمانم را بازک ردم با تعجب دیدم لانزا مقابلم ایستاده و با تفنگچۀ دست داشتهاش بسویم نشانه گرفته است. مثل همیشه چشمان ریز ریزش را به طرفم تنگتر نموده گفت:
حتمن ملامتم میکنی. . ها…همینطور نیست…؟ مثل کالبد بیروح به طرفش نگاه کردم. باورم نمیشد که لانزا باشد. او بازویم را گرفته به شدت تکان داد و گفت:
بیا بچیش چی چرت میزنی اینهم تفنگ و. . با دیدن تفنگ تکان خورم. از جایم برخاسته خودم را کنار لبههای تخت چسپاندم. بدنم میلرزید، گلویم خشک شده بود. با لکنت برایش گفتم:
لانز. . لطفا. . لطفاً تفنگات را کنار بکش…من…آدم نمیکشم، من آدم نمیکشم. . خنده بلندی نموده به طرفم خیز زد و گفت:
توکشته نمیتوانی. . تو. . تو یک آدم بزدل و ترسو هستی. . هاها راست میگویم تو کشته نمیتوانی. . اگر میتوانی بیا…بیا مرا بکش دستات رو میشود. منکه مادرم را کشتم، مادری را که روح و روانم بود. کشتن برایم آسان شد. . بیا. . رفیق خوبم بیا. .
لانزا چون شکارچیان خپ گیربه طرفم میامد. چشمانش سرخ شده بود، سرخ به رنگ خون. قیافهاش ترسناک شده بودمثل هرجانی وقاتل دیگر. ناگهان با یک خیزبه طرفم دوید. خون دررگهایم منجمد شد، سخت ترخودم را به دیوارچسپاندم به تضرع گفتم:
لانزعزیز! لطفا. . لطفاً تفنگ راازدستات بیانداز. بنشین و برای من بگو که چرا. . ؟ فریاد زده میان حرفم دوید و تفنگچهاش را به شقیقهام گذاشت و گفت:
تو آخرین شاهدی هستی که هرگاه دهنات را بسته نکنم، سرم را به دار میبری. صدایش به گوشم طنین انداخت و بدنم را لرزاند. هر حرکتی باعث از بین رفتنم میشد.
بناءً با توسل به حرفهای عاطفی خواستم او را سرد بسازم تا مگر موقعی پیدا شود که فرار نمایم و به پولیس بگویم او زنده است. سخت هراسان بودم. مادرم را یک نگاه دیدم که از عقب پنجره گذشت تا خواستم فریاد بزنم لانزا ترق ترق تفنگاش را کشیده فریاد زد:
شور نخور ورنه مغزت را به هوا میسپارم. بگو برای آخرین بار رفیق شفیقات را چی وقت دیدی؟ شکام به یقین تبدیل شد. اولانزا نبود. به تضروع افتاده گفتم:
آیا تو رفیقام نبودی و نیستی. . ؟ چون جادوگران دوری خورده خندید و آهسته گفت:
خدا را شکر، اینهم مرا عوضی گرفته و نشناخته است. بار دیگر همچو فنری خیز زد و تفنگچهاش را به پیشانیام گذاشت. برای لحظۀ خودم را مثل اطفال دیگر غرقه به خون دیدم. صدای فیرگوشهایم را پرکرد و خودم را فراموش کردم. با تعجب دیدم که برادر لانزا به شدت به زمین خورد. سرم دور خورد و چشمانم سیاهی کرد. تکان خورده و خودم را در آغوش پولیس یافتم.
ارسال نظرات