بعدازظهر یک‌شنبه

داستانی از الیزابت بوون با ترجمه مریم حسینی

نویسنده: الیزابت بوون

مترجم: مریم حسینی

خانم ویزی از تعجب فریاد زد و رو به شخصی که تازه از راه رسیده بود و به جمعی که روی چمن‌زار نشسته بودند می‌پیوست، گفت: آه… پس آمدی! و انگشتان سبک و خشکش را لحظه‌ای روی انگشتان او گذاشت. خانم ویزی ادامه داد: «هنری از لندن آمده است.» لبخندهای خاموش اطرافیان نشان می‌داد که همه از قبل همه‌چیز را می‌دانستند – خانم ویزی می‌خواست به هنری بفهماند که چه جایگاه مهمی در آن جمع دارد. از او پرسید: «تو این مدت چه کارهایی انجام داده‌ای؟ از تجربیاتت با ما صحبت کن. نگران نشو… هیچ اتفاق بدی نیفتاده: ما مدت‌هاست که اندکی اندوهگین هستیم.»

هنری راسل با لحن شخصی که صحبت کردن درباره امور شخصی موجب تشویشش نمی‌شود، گفت: «متأسفم که این را می‌شنوم.» او یک صندلی حصیری آورد و به جمع ملحق شد. بعد با علاقه به چهره تک‌تک افراد نگاه کرد. همه را از نظر گذراند تا اینکه نگاهش به توده گل یاس بنفشی افتاد که پرهای ارغوانی، صورتی – نقره‌ای و سپیدش را به درون درخشندگی بعدازظهر می‌پراکند. خورشید در این بعدازظهر اواخر ماه مه شعله می‌کشید ولی هنوز گرم نشده بود. یک نسیم خنک، چیزی ضعیف‌تر از یک باد، مثل یک نفس سرد، سطح همه‌چیز را لمس می‌کرد و می‌گذشت. وقتی نگاهش به پایان قلمرو یاس بنفش رسید، آن‌سوی مرغزار که خورشید آن را صیقل داده بود، کوه‌های دوبلین را دید که به‌پیش روی در مسیر خود که مه‌آلود و امروز اندکی بی‌رنگ بود ادامه می‌دادند. هیچ‌یک از هفت یا هشت نفری که هر کدام بخش زیبایی از سالمندی خود را می‌گذراندند و اینجا در نور خورشید در زیر لبه چمنزار پناه گرفته بودند، به سرمای هوا اشاره‌ای نکردند. همگی بر سرما غالب بودند، یا آن را انکار می‌کردند. گویی هرکدامشان دچار بیماری‌ای بودند که سعی داشتند آن را از دیگران پنهان کنند. نوعی اندوه سخت گیرانه و متداول، نوعی انزوا در پشت شیشه، حس این دوستان پیر را که در سایه آن‌ها بزرگ‌شده بود، برای هنری توصیف می‌کرد. علاوه بر شادی بازگشت وی به میان آن‌ها، نوعی تابو یا هشدار وجود داشت- که او می‌توانست اندکی از آن سخن بگوید ولی نمی‌توانست چیز زیادی بگوید. وقتی روی صندلی‌اش نشست شوکی به او دست داد و احساس کرد در این سال‌های آخر چقدر بی‌تفاوت و ناآگاهانه، آن‌ها را و زندگی زیبایی را که آن‌ها به او داده بودند، ترک گفته است. در آن شرایط می‌توانست جذابیت معلق آن‌ها را احساس کند. وقتی به خیابان شاه بلوط که خانه خانم ویزی در آن قرار داشت رسیده بود، رایحه دمکراتیک اتوبوسی که با آن از دوبلین سفرکرده بود تا نزد آن‌ها بیاید، از بدن او گریخته بود. خانم ویزی در یک ویلای مدل ایتالیایی با پنجره‌های بلند زندگی می‌کرد. بااینکه ویلا به شهر نزدیک بود، می‌توانست شادابی دهکده را به نحو خاصی انعکاس دهد. اکنون، تحت‌تأثیر این بعدازظهر روز یک‌شنبه، حس و حال زمان جنگ که زندگی درونی هنری را احاطه کرده بود، به‌طور آشکاری محو می‌شد.

هنری گفت: «اندوهگین هستید؟ کاملاً اشتباه می‌کنید.»

خانم ویزی با نگاهی که منظورش را آشکار می‌کرد گفت: «این روزها زندگی ما غیرواقعی به نظر می‌رسد. ولی بدتر از همه این است که امروز بعدازظهر فهمیدیم بسیاری از دوستان ما از دنیا رفته‌اند.»

هنری که انگشت‌هایش را به هم می‌زد گفت: «تازگی؟»

رونالد کاف با لحن خیلی خشکی که نشان می‌داد موضوع بسیار برایش خسته‌کننده است، گفت: «بله، از همه نظر» و با بی‌میلی ادامه داد: «بیا هنری ما منتظرت بودیم تا حواسمان را از این قضیه به‌جای دیگری معطوف کنی. این روزها تو برای ما کاملاً حکم یک قهرمان را داری. درواقع از همه آن چه که درباره لندن شنیده‌ایم، بهترین اتفاق این بوده که تو زنده هستی. آیا همه اتفاقاتی که آن جا می‌افتد همان‌قدر تکان‌دهنده است که می‌گویند – یا از این هم بدتر است؟»

یک نفر گفت: «هنری تردید دارد. مثل اسقف‌ها شده است.»

درواقع هنری داشت با این واژه دور و غریب: «تکان‌دهنده» که در ذهنش نقش بسته بود، کلنجار می‌رفت. دختر جوانی از در یک خانه بیرون آمد و از چمن‌زار گذشت. او ماریا، خواهرزاده خانم ویزی بود. روی بازوی لختش یک قالی چه انداخته بود. آن را روی زمین کنار پای خاله‌اش پهن کرد و روی آن نشست. دست به سینه درحالی‌که انگشتانش روی آرنج‌های نازک و نوک کشیده‌اش قرار داشت، بلافاصله چشمانش را به هنری راسل دوخت و با لحنی تمسخرآلود ولی تا حدی صمیمی گفت: «بعدازظهر به خیر.»

دخترک، هم چون یک حیوان جوان خانگی، انگار در این جمع به همه تعلق داشت. خانم رایا استور، حامی امور هنری، با بی‌قراری شنل خز خود را مرتب کرد و گفت: «تا حالا کجا بودی ماریا؟»

– «در خانه بودم.»

یک نفر گفت: «آه در این بعدازظهر زیبا تو در خانه ماندی؟»

ماریا گفت: «فکر می‌کنید خیلی زیباست؟» و با بی‌حوصلگی روبه چمن‌زار اخم کرد.

قاضی بازنشسته گفت: «حالا غریزه به ماریا یادآوری می‌کند که وقت چای است.»

ماریا مچ دستش را که ساعتی به آن بسته بود نشان داد و گفت: «نه این ساعت وقت چای را به یادم می‌اندازد چون وقت را خوب نشان می‌دهد. متشکرم آقای ایزاک.» ماریا نگاهش را به هنری باز گرداند و گفت: «چه داشتید می‌گفتید؟»

– «تو توی حرف هنری پریدی. تازه داشت شروع به صحبت می‌کرد.»

ماریا گفت: «خیلی ترسناک است؟»

هنری گفت: «بمباران؟ بله. ولی میدانی، چون به باقی قسمت‌های زندگی ارتباطی ندارد، خیلی دشوار می‌توان فهمید که یک نفر چه احساسی دارد. به نظر می‌رسد احساسات یک شخص هیچ زبانی برای بیان چنین اتفاق غیرطبیعی ندارد. در مورد افکار –»

ماریا به‌گونه‌ای تحقیرآمیز گفت: «افکار شما اصلاً جالب نیستند.»

یک نفر گفت: «ماریا این راهش نیست. این‌طوری نمی‌توانی هنری را ترغیب کنی که حرف بزند.» ماریا پاسخ داد: «بعضی مسائل آن‌قدر مهم و پیچیده‌اند که هیچ‌کس نمی‌تواند در موردش چیزی به دیگران بگوید. واقعاً هیچ‌چیز. هر کسی باید خودش این چیزها را تجربه کند و بفهمد.»

رونالد کاف گفت: «شاید حق با هنری باشد. با توجه به اینکه این – این ظلم و تعدی اصلاً چیز مهمی نیست و جزء تجربیات انسان به‌حساب نمی‌آید. ظاهراً هیچ جایی نمی‌تواند برای خودش پیدا کند. هیچ ادبیاتی نخواهد داشت.»

ماریا گفت: «ادبیات؟ آقای کاف مشخص است که شما همیشه در امن و امان بوده‌اید!»

خانم ویزی گفت: «ماریا گستاخی نکن.»

آقای ایزاک گفت: «ماریا چه می‌خواهد بداند؟»

ماریا لبه یک علف را کشید و آن را کند. یک حس حساب‌گر و سودایی در او ایجادشده بود. انگار در خودش فرورفته بود. با لحن تندی به هنری گفت: «تو بازخواهی گشت… مگر نه؟!»

– «به لندن؟ بله – من فقط برای گذراندن تعطیلات آمده‌ام. به‌هرحال، هیچ‌کس نمی‌تواند مدت زیادی از محل کار و زندگی‌اش دور بماند.»

نقد داستان:

بعدازظهر یکشنبه در حومه دوبلین اتفاق می‌افتد. هنری که خانه و همه وسایل خود را در بمبارانی در لندن ازدست‌داده، به دوبلین آمده تا با دوستانش دیدار کند. دوستان آریستوکرات وی در دوبلین نمی‌دانند در رابطه با این فاجعه چه احساسی باید داشته باشند. یکی از میهمان‌ها که روی چمنزار سبز نشسته می‌گوید: «هنری تردید دارد… او مثل اسقف‌ها شده است…» در اینجا نویسنده- تحت تأثیر «هنری جیمز» - در چشم‌اندازی زیبا، محیطی آشفته خلق می‌کند تا جوی ناپایدار ایجاد کند: «نسیم سردی از سمت یاس‌های بنفش وزید و بی‌صدا به‌صورت غنچه‌ها ضربه زد…»

الیزابت بوون نویسنده‌ای رومانتیک است. در همه داستان‌های او بارقه‌ای از عشق دیده می‌شود. حتی جنگ هم قادر نیست عشق را از بین ببرد. هنری به‌سختی می‌تواند در قالب عاشقانه ذهنش با خانم ویزی که از او بزرگ‌تر است یا با ماریای زیبا و پرشور که از او بسیار جوان‌تر و بی‌تجربه است، جفت شود. ماریا دزدانه به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند و هنری نمی‌تواند بفهمد چرا زمان برای ماریا این‌قدر مهم است.

هنری که سریع و بدون اندیشه شروع به صحبت کرده بود، دریافت که حرف‌هایش چقدر آرام و نامحسوس موجب رنجش دوستان پیرش شده بود. فهمید که موقعیت آن‌ها خیلی دشوارتر از موقعیت خود او بوده است و او نمی‌توانسته چیزی ظالمانه‌تر از این بگوید. خانم ویزی با لبخند زبردستانه خود که هیچ‌وقت خالی از عاطفه نبود، گفت: «در این صورت آرزو می‌کنیم اوقات خوشی را در این جا بگذرانید. تعطیلاتت خیلی کوتاه است؟»

رایا استور گفت: «هنری مراقب باش که ماریا دزدکی توی چمدانت مخفی نشود وگرنه در یکی از بندرهای انگلیس گیر می‌افتی! ما حس می‌کنیم که هرلحظه ممکن است ما را ترک کند.»

هنری بدون تغییر لحن گفت: «خوب چرا ماریا به طریق عادی سفر نمی‌کند؟»

- «اصلاً چرا ماریا می‌خواهد سفر کند؟ این روزها همه سفرها با خطر همراه هستند. به نظر ما سفر برایش ضرورتی ندارد.»

آقای ایزاک افزود: «به‌هرحال ما می‌ترسیم این همان سفری باشد که ماریا آرزوی آن را دارد.»

ماریا درحالی‌که نگاهش را به پائین دوخته بود، با سهل‌انگاری گربه مانندی روی چمن‌زار چنبره زد. نسیم سرد دیگری از سمت یاس‌های بنفش وزید و بی‌صدا به‌صورت غنچه‌ها ضربه زد. زنی ناگهان و بی‌خبر لرزید و بعد شروع کرد به خندیدن. در کلام خانم استور که بدون توجه به وقایع اطرافش صحبت می‌کرد، نوعی اشاره به عشق بود: – «ماریا هیچ تجربه‌ای ندارد، از هیچ نوع. برای همین آرزو می‌کند با قهرمانان آشنا بشود. البته تا وقتی که این جاست نمی‌تواند با هیچ قهرمانی ملاقات کند. برای همین امیدوار است که بتواند از این جا برود… چراکه نه؟ هنری، او می‌تواند از تو یک قهرمان بسازد.»

ماریا که این صحبت‌ها را شنیده بود گفت: «این‌طور نیست.» خانم ویزی خم شد و شانه‌های او را گرفت. او دخترک را به خانه فرستاد تا چای را آماده کند. به‌زودی همه بلند شدند و دو تا دو تا یا سه تا سه تا به دنبال او راه افتادند درحالی‌که سرهایشان را راست گرفته بودند و سعی داشتند احساساتشان را کنترل کنند یا اینکه سرهایشان را خم کرده بودند و در اندیشه بودند.

هنری می‌دانست که هوا به سردی می‌گرایید و دیگر به چمن‌زار بازنمی‌گشتند. در اتاق پذیرایی – که دیوارهای سفید و شیشه‌های روی تابلوها انعکاس تابستان را در خود نگه می‌داشتند – یک بخاری دیواری بود که آتشی در آن می‌سوخت و آن‌ها از دیدنش بسیار لذت بردند. ماریا پشت به گچ‌بری دور بخاری ایستاده بود و به آن‌ها می‌نگریست که دور میز کنار هم می‌نشستند. او متوجه هیچ‌یک از حرف‌هایی که هنری گفت و دیگران شنیدند، نشد -در این چند دقیقه او در خودش فرورفته بود و به مرحله تازه، پاک و دست‌نخورده‌ای از زندگی‌اش قدم می‌گذاشت. آن‌قدر در خودش فرورفته بود که هنری متوجه شد او با بی‌رحمی گذشته را نادیده می‌گیرد، حتی همین چند دقیقه قبل را. ماریا جلو آمد و دستش را روی دو صندلی گذاشت- تا نشان دهد که برای هنری جا نگه‌داشته است.

لیدی اوتری که به میز تکیه داده بود، گفت: «می‌شود چیزی از شما بپرسم؟ شنیده‌ایم که شما همه‌چیز خود را ازدست‌داده‌اید ولی امیدواریم این خبر صحت نداشته باشد.» هنری با بی‌میلی گفت: «درست است. من آپارتمانم و همه‌چیزهایی که در آن بود را از دست دادم.»

خانم ویزی گفت: «هنری… همه‌چیزهای قشنگت را؟»

لیدی اوتاری که نیرو گرفته بود گفت: «عزیزم، فکر می‌کردم چنین چیزی ممکن نیست. نباید می‌پرسیدم.»

رایا استور با نگاه منتقدانه به هنری نگریست. «چه‌ات شده است؟ با این اتفاق وحشتناکی که افتاده، تو این‌قدر آرامش داری؟»

- «خیلی وقت پیش این اتفاق افتاد و برای خیلی از مردم پیش‌آمده است.»

خانم استور گفت: «ولی نه برای همه. مثلاً من هیچ دلیلی نمی‌بینم برای من چنین اتفاقی بیفتد.»

سر ایزاک گفت: «نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم که به تو نگاه نکنم. ما را ببخش که این‌چنین حیرت‌زده شده‌ایم. ولی هنری آن وقت‌ها همه ما حس می‌کردیم که تو را خوب می‌شناسیم. اگر سؤال کردن در رابطه با آن اتفاق باعث آزارت نمی‌شود، می‌خواهم بپرسم چرا چیزهای ارزشمند خود را به بیرون شهر نفرستادی؟ حتی می‌توانستی آن‌ها را به ما بدهی تا برایت نگهداری کنیم.»

- «من به آن اشیاء وابستگی داشتم و می‌خواستم با آن‌ها زندگی کنم.»

خانم استور گفت: «حالا چه؟ دیگر هیچ‌وقت چیزی نداری که با آن زندگی کنی. واقعاً فکر می‌کنی زندگی همین است؟»

- «بله، این‌طور فکر می‌کنم. حالا از مسائل خیلی ساده خوشحال می‌شوم. وقتی آن مکان موردحمله قرار گرفت، من خیلی اتفاقی بیرون از خانه بودم. ممکن است احساس کنید – و من به دیدگاه شما احترام می‌گذارم – که در آن سن باید ترجیح می‌دادم که با یک‌مشت شیشه‌خرده و یشم و یک دوجین قاب عکس به جهان جاودانه قدم بگذارم. ولی درواقع من خیلی خوشحال هستم که باقی ماندم تا وجود داشته باشم.»

- «در چه شرایطی؟»

- «در هر شرایطی.»

رونالد کاف گفت: «بیا هنری، حسی که تو داری نوعی تردید است که در تو خوشایند نیست. تو از سنت حرف می‌زنی؟ از نظر ما تو سنی نداری. تازه در سن بلوغ هستی.»

- «چهل‌وسه سال.»

ماریا از گوشه چشم بی‌علاقه نگاهی به هنری انداخت، گویی تازه دریافته بود که با همه این‌ها نمی‌توانست با هنری دوست شود، ولی بعدن از او پرسید چرا دلش می‌خواست مرده بود؟ ژستی که گرفت چند استکان چای را روی میز تکان داد که باعث شد چای روی رومیزی بریزد و ماریا با دستمال خود به سستی آن را پاک کرد. رومیزی زیردست او کشیده شد و گلبرگ شاخه گل صدتومانی چینی را که در جام وسط میز قرار داشت تکان داد و روی ظرف ساندویچ‌ها انداخت. مسن‌ترها با شیفتگی به این خرابی‌ها نگاه می‌کردند، نوعی دلجویی در رفتار آن‌ها وجود داشت، انگار اتفاقی که افتاده بود تضمینی بود برای عدم رخ دادن یک اتفاق بدتر.

رایا استور گفت: «هنری مثل تو جوان و خام نیست. زندگی هنری به نحوی با دلبستگی و وابستگی همراه است – یا بوده است.» او چشمان خود را از زیر پلک‌هایش به هنری دوخت: «نمی‌دانم چقدر از اموالت طعمه آتش شده است.»

هنری گفت: «به نظر من نمی‌توان مقدارش را محاسبه کرد. شما روشی می‌شناسید که بتوان این مقدار را تخمین زد؟»

ماریا گفت: «کیک شکلاتی؟»

- «لطفاً.»

از زمانی‌که هنری پسری هفت یا هشت‌ساله بود، کیک‌های لایه‌ای شکلاتی‌ای که خانم ویزی می‌پخت معروف بودند. مدل و طعم لایه‌های قهوه‌ای‌رنگ کیک، هنری را به یاد بعدازظهر روزهای یکشنبه می‌انداخت که همراه مادرش به این خانه می‌آمد. یا بعدها وقتی نوجوان شده بود و دیگر نمی‌توانست کیک بخورد و فقط می‌توانست به آن نگاه کند. وقتی نخستین بار تحت تأثیر زیبایی خانم ویزی قرار گرفت، فقط نوزده سال داشت درحالی‌که خانم ویزی در آن زمان به نیمه دوم عمرش نزدیک می‌شد. اکنون بهار همان زیبایی یا نوعی نبوغ جسمی را در ماریا، دختر برادر خانم دیزی می‌دید که حاصل ازدواجی دیرهنگام بود. ولی این زیبایی در وجود ماریا، بدون درنگ، بدون تردیدی بود که با خانم ویزی همراه بود – بله از زمانی‌که هنری یک پسربچه بود، این زیبایی مردد با او و با نیم لبخند عجیب خانم ویزی همراه بود. هنری دخترک جوان را که او را تکان داده بود انتقام‌جویانه متهم کرد. انگار دخترک با پیش‌بینی قبلی، دستور جدید و فاجعه‌بار زندگی را – چنین سبعانه و بی‌روح – اجرا می‌کرد. هنری در این سن، که بین دو نسل قرار داشت، خود را تنها می‌یافت. احساس می‌کرد خانم ویزی برای اینکه او را تنها گذاشته و به‌سوی جهانی رفته که در حال جنگ است، او را نخواهد بخشید.

خانم ویزی شعله آبی زیر کتری را فوت کرد و دریچه نقره‌ای را با یک ضربه بست. بعد دقیقاً یکی از آن لبخندهای آشنا را به لب آورد – که از نظر هنری، درعین‌حال، لبخند دوست مادرش بود. رونالد کاف گلبرگ را از روی ساندویچ‌ها برداشت و آن را بین انگشتان خود چرخاند و منتظر بود خانم ویزی صحبت کند.

خانم ویزی گفت: «ماریا! یک هیزم دیگر در آتش بینداز… خانه سرد است. رایا! تو همیشه تأسف‌بارترین مسائل را مطرح می‌کنی. نباید فراموش کنیم که هنری دچار یک شوک شده است. هنری! بیا در مورد رویدادهای بهتری صحبت کنیم. تو از زمانی که جنگ شروع‌شده در یک اداره کار می‌کنی؟»

- «در یک وزارتخانه – یک اداره بله.»

- «خیلی سخت است؟ ماریا، اگر تو هم به انگلستان می‌رفتی باید همین کار را می‌کردی. باید توی یک اداره کار می‌کردی. می‌بینی که شبیه جنگ‌هایی که در تاریخ خوانده‌ای نیست.»

ماریا گفت: «هنوز در تاریخ به این جنگ اشاره نشده است.» او اطراف دهانش را لیس زد تا باقی‌مانده طعم کیک شکلاتی را بچشد، بعد صندلی‌اش را اندکی از میز دور کرد. پنهانی به ساعت مچی‌اش نگاه انداخت. هنری تعجب کرد چرا زمان برای ماریا این‌قدر مهم بود…

وقتی هنری به سمت اتوبوس که در انتهای خیابان پارک شده بود می‌رفت، در سر راه خود دید که ماریا بین دو درخت بلوط به انتظار او ایستاده است و دریافت که چرا زمان برایش این‌قدر مهم بوده است. ماریا راهش را به سمت هنری کج کرد و دستش را داخل بازوی او قرار داد. پرچم‌های صورتی تیره که از گل‌های پژمرده بالای سر آن‌ها آویخته شده بود موهای ماریا را نوازش می‌کرد. ماریا گفت: «هنوز ده دقیقه وقت داری… واقعاً. آن‌ها ده دقیقه زودتر تو را بیرون فرستادند. می‌ترسیدند که تو از اتوبوس جا بمانی و بازگردی. بعد همه‌چیز از سر گرفته می‌شد. چون همیشه همه‌چیز همین‌طور است، نباید بترسی که برای عمه‌ام خیلی سخت باشد.»

هنری بازویش را به دست ماریا فشرد و گفت: «این‌طوری صحبت نکن. خیلی سنگ دلی. این لحنت را دوست ندارم.»

- «خوب، پس ترا تا سمت دروازه همراهی می‌کنم و بعد بازمی‌گردم. آن‌ها درست می‌گفتند – من قصد دارم ازاینجا بروم. آن‌ها باید بدون من کارهایشان را انجام بدهند.»

- «ماریا چیزهایی که می‌گویی دوست ندارم. همه حرف‌هات مخرب و ترس‌آور است.»

- «مخرب است؟ فکر کردم برایت اهمیتی ندارد.»

- «من هنوز به دنبال روزهای گذشته‌ام.»

- «پس چقدر ضعیفی. وقتی چای می‌نوشیدیم تحسین‌ات کردم. گذشته یعنی چه؟ تکرار کارهایی که قبلاً بارها و بارها انجام‌شده، با تقلا و زحمت، بیش ازآنچه ارزشش را داشته باشد؟ هرچند دیگر وقتی برای این صحبت‌ها باقی نمانده. گوش کن هنری: من باید نشانی تو را داشته باشم. فکر می‌کنم حالا دیگر یک نشانی داشته باشی؟ ماریا درست در داخل دروازه سفید که قطره‌هایی سبز از آن می‌چکید هنری را نگهداشت. هنری بر پرچم گل‌ها که روی صفحه دفتر یادداشتش افتاده بودند دمید و آن‌ها را کنار زد. روی یک صفحه چیزی نوشت، آن را پاره کرد و به ماریا داد. ماریا گفت: «متشکرم. ممکن است اگر به پول یا چیزی احتیاج داشتم نزد تو بیایم. ولی خیلی کارها از من برمی‌آید. می‌توانم اتوموبیل برانم.»

هنری گفت: «از تو می‌خواهم درک کنی که من به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم در این کار همراهی‌ات کنم.»

ماریا شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «باید از آن‌ها بخواهی که درک کنند.» به سمت خانه برگشت و نگاهی به آن انداخت. جذابیت معلق آن روز بعدازظهر در کل دوران هستی هنری به کار افتاده بود و به بازگشت او به منطقه مرگ و احتمال اینکه دیگر هرگز نتواند این‌همه زیبایی را ببینید اعتراض می‌کرد. گل‌های چلیپا شکل یاس با رنگ ارغوانی زیبا و کوه‌های بی‌رنگ، پشت سر صورت خانم ویزی به او التماس می‌کردند. لحظه‌ای که از آن می‌هراسید و هوسی که به‌سوی او بازمی‌گشت، در این خیابان که مانند تونلی بود که موتورها با فش فش از آن می‌گذشتند و در طول جاده بیرونی حرکت می‌کردند، به او یورش آورده بودند. و ماریا ایستاده بود و به او می‌نگریست. هنری گروه رواقی مسلکی را که ترک گفته بود، با آن هراس‌های کوچک و تردیدهای بزرگشان، با ظرافت چیزی که دوباره تکرار شده بود، ستایش می‌کرد. با خود اندیشید، درحالی‌که چیزی جز شهامت بی‌رحمانه باقی نمانده است، ما چیزی جز افراد بی‌رحم نخواهیم بود.

ماریا پرسید: «موضوع چیست؟» هنری پاسخ نداد. آن‌ها برگشتند و پس‌وپیش دروازه قدم زدند. بر گیسوان و پیراهن ماریا سایه افتاده بود. وقتی نگاه سرخورده هنری را روی خود احساس کرد، دوباره با ناآرامی پرسید: «چه شده است؟»

هنری گفت: «خودت میدانی. وقتی ازاینجا رفتی، دیگر کسی اهمیت نخواهد داد که تو ماریا هستی. اصلاً دیگر ماریا نخواهی بود. آن نگاه‌ها، آن حرف‌هایی که به تو گفته‌شده – همین چیزهاست که به شخصیت تو شکل می‌دهد دخترک احمق. تو فقط تا وقتی‌که در افسون آن‌ها هستی، می‌توانی وجود داشته باشی. شاید فکر کنی فعالیت داشتن بهتر است – ولی وقتی فقط در حال فعالیت هستی، چه کسی به خودت اهمیت می‌دهد؟ تو می‌توانی یک شماره شناسایی داشته باشی ولی نمی‌توانی هویت داشته باشی. شاید فکر کنی می‌خواهی یک سرنوشت معمولی داشته باشی – ولی اصلاً سرنوشت معمولی وجود ندارد. و این حالت غیرمعمولی در سرنوشت هریک از ما چیزی است که فقط عمه‌ات می‌تواند خوب بشناسد و درک کند. من قبول دارم که دیدگاه او نسبت به زندگی بسیار شبیه دیدگاه من است – به همین خاطر است که من امروز این‌قدر حساس وبی تحرک شده‌ام. ولی ما باید به کجا برویم وقتی هیچ‌کس هیچ دیدگاهی نسبت به زندگی ندارد؟»

- «تو که توقع نداری من حرف‌هایت را بفهمم، درسته؟»

- «حتی این حالت رام نشدنی تو، حتی این حالت بی‌اعتنایی و تمسخرت – بله، حتی این عادت‌های خود را هم از آن‌ها به ارث برده‌ای… آیا این اتوبوسی است که من باید سوار شوم؟»

- «اتوبوس تو در سمت دیگر رودخانه می‌ایستد. باید از پل بگذری.»

ماریا صورتش را بالا گرفت و گفت: «هنری!» هنری صورت ماریا را با بوسه‌های سرد و متفکرانه لمس کرد و گفت: «خداحافظ میراندا.»

- «ماریا»

- «میراندا این پایان توست. احتمالاً پایان خوبی هم هست.»

- «من به دیدنت خواهم آمد.»

- «تو به در خانه من در لندن نزدیک خواهی شد درحالی‌که یک شماره جدید و کوچک به مچ دستت وصل شده است.»

- «مشکل تو این است که میان‌سال شده‌ای.»

ماریا دوید و از دروازه گذشت و سعی کرد اتوبوس را متوقف کند. هنری وارد اتوبوس شد و به‌سرعت ازآنجا دور شد. / پایان

برچسب ها:

ارسال نظرات