داستانی که در یک ساعت اتفاق افتاد

یک داستان کوتاه از کیت شوپن

داستانی که در یک ساعت اتفاق افتاد

در این داستان کیت شوپن، نویسنده آمریکایی (۱۸۵۰-۱۹۰۴) با بهره‌گیری از نظریات زیگموند فروید و ژاک لاکان، پیچیدگی احساسات قهرمان داستان: خانم ملرد را برای خواننده ترسیم می‌کند، که چگونه هم‌زمان برای از دست دادن شوهرش اندوهناک و شادمان می‌گردد.

نگاهی کوتاه به «داستانی که در یک ساعت اتفاق افتاد»

در این داستان کیت شوپن، نویسنده آمریکایی (۱۸۵۰-۱۹۰۴) با بهره‌گیری از نظریات زیگموند فروید و ژاک لاکان، پیچیدگی احساسات قهرمان داستان: خانم ملرد را برای خواننده ترسیم می‌کند، که چگونه هم‌زمان برای از دست دادن شوهرش اندوهناک و شادمان می‌گردد. کیت شوپن نشان می‌دهد که کشف هویت انسانی فقط پس از آزادی از اسارت امکان‌پذیر است. همچنین توضیح می‌دهد که آزادی نیرویی بسیار قوی است که بر شرایط ذهنی و احساسی فرد تأثیر می‌گذارد. اسارتی که خانم ملرد تجربه می‌کرد جای خود را به کشف شادمانانه هویت انسانی‌اش می‌دهد.

نویسنده: کیت شوپن

مترجم: مریم حسینی 

خانم ملارد به بیماری قلبی مبتلا بود، پس لازم بود کسی با دقت و ملایمت فراوان خبر مرگ شوهرش را به او بدهد. خواهرش ژوزفین این کار را به عهده گرفت و با ایما و اشاره و جمله‌های بریده بریده، پنهان و آشکار، این خبر را به او داد.  در آن موقع، دوست شوهرش، ریچاردز هم همان‌جا نزدیک آن‌ها بود.

وقتی خبر مربوط به وقوع حادثه در راه‌آهن به دفتر روزنامه رسیده بود، ریچاردز آنجا بوده و نام برنتلی ملارد را در ابتدای فهرست کشته‌شدگان دیده بود. او فقط اندکی تأمل کرده بود تا تلگرام دیگری ارسال کرده و از صحت این خبر مطمئن گردد. بعد با شتاب خود را به خانه آن‌ها رسانده بود که مبادا کس دیگری پیش از او آنجا برود و بدون دقت و توجه به حال خانم ملارد این خبر اندوهناک را به او برساند. 

رفتار خانم ملارد مانند بسیاری زنان دیگر نبود که در موارد مشابه به‌نوعی ناتوانی فلج گونه دچار می‌شوند و نمی‌توانند واقعیت را قبول کنند. او وقتی خبر را شنید، ناگهان دیوانه‌وار خود را به آغوش خواهرش افکند و سخت گریست. وقتی طوفان اندوهش فروکش کرد، خواهرش را ترک کرد و تنها به اتاق خودش رفت. نمی‌خواست هیچ‌کس همراهش برود.

پنجره بزرگ اتاق باز بود و یک صندلی بزرگ و نرم و راحت رو به روی آن قرار داشت. خانم ملارد خود را روی صندلی انداخت و در اثر فشار خستگی‌ای که به بدنش چنگ انداخته بود مگویی به درون روحش رسوخ می‌کرد، در آن فرورفت.

می‌توانست در میدان مقابل خانه‌اش سرشاخه‌های درختانی را ببیند که با آمدن بهار، جانی تازه گرفته بودند. در هوا بوی مطبوع باران استشمام می‌شد. در خیابان پائین خانه، دوره‌گردی اجناس خود را به فروش گذاشته بود و با صدای بلند مردم را به خرید دعوت می‌کرد. آوای ضعیف ترانه‌ای که کسی از دور می‌سرود به گوش می‌رسید و پرندگان بی‌شماری از روی بام خانه‌ها آوا سر داده بودند.

 اینجا و آنجا، تکه‌هایی از آسمان آبی از لابه‌لای ابرهایی که  در سمت غرب در مقابل پنجره خانه به هم رسیده و روی هم توده شده بودند به چشم می‌خورد.

او نشسته بود و سرش را به عقب روی بالش صندلی تکیه داده بود. کاملاً بی‌حرکت بود. فقط گاهی هق‌هقی به گلویش راه می‌یافت و او را می‌لرزاند. مانند کودکی بود که با گریه به خواب رفته و در خواب به گریه ادامه می‌داد.

او جوان بود. صورتی آرام و زیبا داشت و خطوط چهره‌اش چیرگی و قدرت خاصی را جلوه می‌داد. ولی اکنون نگاه کند و ملال‌آوری در چشمان خیره‌اش نقش بسته بود. نگاهش در دوردست‌ها روی تکه‌ای از آسمان آبی ثابت مانده بود که فقط بازتابی از یک فکر گذرا نبود، بلکه نشانه بلاتکلیفی اندیشه‌ای عمیق بود.

چیزی غریب به سمت او می‌آمد و او هراسان انتظارش را می‌کشید. چه بود؟ نمی‌دانست. آن‌قدر لطیف و گریزان بود که نمی‌شد نامی روی آن نهاد.  ولی او آن‌ها حس می‌کرد که از آسمان بیرون می‌خزید، از درون صداها، بوها، و رنگ‌هایی که هوا را پر کرده بودند عبور می‌کرد و به‌سوی او پیش می‌آمد.

حال سینه‌اش با بی‌نظمی بالا و پائین می‌رفت. کم‌کم چیزی را که به او نزدیک می‌شد تا او را به تصرف خود در آورد، می‌شناخت و تلاش می‌کرد با اراده خود، که همچون دو دست سفید و باریکش ناتوان بود، آن‌ها پس بزند.

وقتی به آن حس تسلیم شد، واژه‌ای چون نجوایی کوتاه از میان لبه‌ای نیمه‌بازش بیرون جهید. آن‌ها بارها و بارها با هر نفس تکرار کرد: «آزاد شو، آزاد شو، آزاد شو!» بعد، ناگهان آن نگاه خیره و تهی همراه با وحشتی که چشمانش را پر کرده بود، از دیدگانش رخت بر بستند و چشمانش مشتاق و روشن برجای ماند. نبضش تند می‌زد و خونی که در رگ‌هایش جریان داشت همه جای بدنش را گرم و آرام می‌نمود.

آیا این حس، نوعی نشاط بی‌رحمانه نبود که به او غالب می‌شد؟ به خودش زحمت پرسیدن نداد. درک روشن و عمیقی که از واقعیت پیدا کرده بود، او را از این پرسش مبتذل بازمی‌داشت.

می‌دانست که با دیدن دستان مهربان و لطیف شوهرش که بر سینه مرگ نهاده شده بود، با دیدن چهره‌ای که هرگز جز با عشق به او ننگریسته بود، ولی اکنون ساکن و خاکستری گشته و از دنیا رفته بود، باز به گریه می‌افتاد. ولی در ورای این لحظات تلخ، توالی سال‌های طولانی‌ای را می‌دید که به سمت او پیش می‌آمدند تا فقط به او تعلق داشته باشند و او دستانش را باز می‌کرد و به‌سوی آن‌ها می‌گشود تا به آن‌ها خوش‌آمد بگوید. 

در سال‌هایی که در پیش رو داشت، کسی نمی‌بود که به خاطر او زندگی کند. فقط باید برای خودش زندگی می‌کرد.  هیچ اراده قوی‌ای نمی‌بود که با آن سماجت کوری که مردان و زنان  فکر می‌کنند حق دارند با آن خواست خود را به‌طرف مقابل تحمیل کنند، بر اراده او غلبه کند. در یک لحظه کوتاه همه‌چیز برایش روشن شد و فکری به ذهنش رسید. نمی‌دانست این فکر ناشی از یک نیت محبت‌آمیز بود یا یک نیت پلید، ولی باعث می‌شد تصمیمی که می‌خواست اتخاذ کند، دیگر برایش گناهکارانه به نظر نرسد. 

و با وجود همه این‌ها، هنوز شوهرش را دوست می‌داشت—گاهی... گرچه در اغلب اوقات او را دوست نمی‌داشت. ولی چه اهمیتی داشت! عشق، این رمز ناگشوده، در برابر رسیدن به خود آگاهی‌ای که ناگهان آن را به‌صورت قوی‌ترین نبض هستی خود دریافته بود، هیچ به شمار نمی‌آمد.

این زمزمه را با خود تکرار می‌کرد: «آزاد شو! جسم من آزاد شو، جان من آزاد شو!»

ژوزفین پشت در بسته اتاق زانو زده بود و از درون سوراخ کلید در التماس می‌کرد که به درون اتاق بیاید:

- "لوئیز در را باز کن! خواهش می‌کنم در را باز کن. خودت را آزار نده. چه می‌کنی لوئیز ؟ به خاطر خدا در را باز کن."

- "از اینجا برو. نترس!خودم را آزار نمی‌دهم". 

نه، او از داخل آن پنجره باز، اکسیر زندگی را می‌نوشید.

روزهایی که در پیش داشت در پندارش چون رود شناور می‌شد.  روزهای بهار، روزهای تابستان، و همه روزهایی که می‌رفت تا از آن خود او باشد. با اینکه همیشه از داشتن یک زندگی طولانی نفرت داشت و از ترس به خود می‌لرزید، اما حالا دعا می‌کرد که عمری طولانی داشته باشد. 

سرانجام از جا برخواست و در را به روی خواهرش که اصرار می‌کرد به داخل اتاق بیاید، گشود. در چشمانش تلاشی تب گونه موج می‌زد و همچون الهه پیروزی بی‌تفاوت به محیط اطرافش می‌خرامید و جلو می‌رفت. کمر خواهرش را گرفت و باهم از پلکان پایین رفتند. ریچاردز در انتهای پلکان منتظر آن‌ها بود.

.....

یک نفر داشت از بیرون خانه، در اصلی را با کلید باز می‌کرد. او برنتلی ملارد بود که ناگهان، غبار سفر بر چهره، با چمدان و چتر وارد شد. برنتلی ملارد هنگام بروز حادثه از محل دور بوده و حتی از وقوع آن هم خبر نداشت. وقتی اشک‌های نافذ ژوزفین و حرکت سریع ریچاردز برای مخفی کردن او از دید خانم ملارد را دید، متعجب شد.

ولی ریچاردز دیر اقدام کرده بود.

وقتی دکترها رسیدند، گفتند که خانم ملارد در اثر شادی فراوان از دیدن همسرش دچار حمله قلبی شده و درگذشته است. / پایان

درباره مریم حسینی

مریم حسینی دانش‌آموخته رشته زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه آزاد اسلامی، ادبیات انگلیسی و زبان فرانسه در دانشگاه مونترال و رشته آموزش زبان انگلیسی در دانشگاه مک گیل، عضو کانون مترجمان رسمی ایران و مدرس زبان انگلیسی است. در ایران به ترجمه رسمی و تدریس رشته‌های ادبیات و مترجمی زبان انگلیسی اشتغال داشته است. در مونترال به تدریس انگلیسی (به‌عنوان زبان دوم) و ترجمه ادبی می‌پردازد. پیش‌ازاین مجموعه داستان کوتاه «روزی در تاریکی» از او به چاپ رسیده و مجموعه داستان «تندباد» به‌زودی آماده چاپ خواهد شد. 

«داستانی که در یک ساعت اتفاق افتاد» را با صدای مترجم، خانم مریم حسینی گوش کنید:

مریم حسینی

 

ارسال نظرات