نویسنده: نیما قاسمی|
طراح: سیروس یحییآبادی|
بلیط هواپیما از ایغدیر به استانبول تهیه شده بود. گواهی سلامت هم در اختیار بود. در فرودگاه کوچک ایغدیر این نگرانی وجود داشت که افسر مستقر در فرودگاه، متوجهِ نبودِ مُهرِ ورود به ترکیه روی گذرنامهی من بشود. رابط هیچ ایدهی مشخصی برای رد شدن از این مرحله نداشت. یعنی همانطور که در پاسگاه بینراهی میان دوبایزید و ایغدیر، ممکن بود نبودِ مهر ورود دردسر شود، طبیعتاً در فرودگاه هم این خطر وجود داشت. اگر میپرسیدند که چرا مهر ورود ندارید، من ابراز بیاطلاعی میکردم و میگفتم که همکار شما در مرز مهر نزده است. اما کار به اینجا نکشید. چون وقتی داخل صف، نزدیک شدیم به باجهای که میبایست افسر در آن مستقر باشد، هیچکس آنجا نبود. باجه تعطیل بود. پرواز داخلی ترکیه محسوب میشد و شاید افسر غیر همان گواهی سلامت و بلیط هواپیما، چیز دیگری را چک نمیکرد اگر در جایگاه خودش مستقر میبود.
ما سوار هواپیما شدیم و همان لحظه با خودم گفتم که تمام شد! این دیگر مسلم است که نه فقط از دست دستگاه بهاصطلاح قضایی حکومت شیعه، نه فقط از دست اطلاعات سپاه، بلکه حتی از دست قاچاقبرهای طمعکار هم رهایی پیدا کردم. به استانبول، منزل دوستی خواهم رسید و برای اولینبار از زمانی که تصمیم گرفتم چنین کاری کنم، از زمانی که تصمیم گرفتم فرار کنم، احساس آرامش خواهم کرد.
در منزل دوست، در استانبول، همانطور که انتظار داشتیم، دوستی و مهربانی در انتظارمان بود. خاطرم هست که از صاحبخانه پرسیدم در استانبول چطور میتوان ماریجوانا پیدا کرد؟ او با کمک دوستدخترش، ماریجوانایی تهیه کردند و یک مهمانی کوچک، بهصرف آبجو و ماریجوانا داشتیم. دو سه شب اول در سلول انفرادی، وقتی میخوابیدم خواب حضور در چنین جمعهای دوستانهای را میدیدم. انگاری ضمیر ناهشیارم به من یادآوری میکرد که فلانی! این از دست رفت! حضور در جمع یاران یکدل، و جلوهفروشی برای دوست و رفیق، این را از تو گرفتند. دوست است که پای حرفت مینشیند، افادهات را میبیند و اطوارت را خریدار است. آنها میخواستند دوستانم را از من بگیرند. آنها میخواستند که وطنم برای من تداعیگر زندان و هواخوری و سیگارهای پیاپی مأیوسانه و افکار منفی باشد. اما نتوانستند… من در استانبول بودم، و دوستان یکدل همچنان حیوحاضر…
همینجا بود که گوشی آیفون جدیدی خریدم و تمامی حسابهایم را با موفقیت برگرداندم. همینجا بود که بالاخره نشستم و متن بلند «بیست و هشتمین شب» را نوشتم و در فیسبوکم منتشر کردم.
آنچه در سه ماه آینده رخ داد میتواند موضوع یادداشتهای بیشتری باشد. اما من سخن کوتاه میکنم: دوستی که حدود شش سال پیش، چند باری در منزلم در تهران میهمان شده بود، سالها بود که در ترکیه زندگی میکرد. او ترکی را با هوش زبانی فوقالعادهاش به خوبی آموخته و به چند و چون فرهنگ ترکها واقف شده بود. شرح فداکاری این دوست برای کمک به من، احتیاج به مجال مستقل دیگری دارد. او خود را در استانبول به من رساند. از یک گوشهی دیگر این کلانشهر خودش را به من رساند تا بگوید تنها نیستم و هر کمکی که از دستش برمیآید برایم انجام خواهم داد! همینطور هم بود. با کمک ایشان و دوست دیگری، تصمیم گرفتیم برای معرفی و عرضهی شرح حال، به شهر دنیزلی برویم. دوستان معتقد بودند ادارههای مهاجرت (یا به قول ترکها ادارهی کوچ) در استانبول، اشباع شده و بهتر است شانسمان را در جای دیگری امتحان کنیم. من باید خودم را به پلیس و ادارهی مهاجرت ترکیه معرفی میکردم تا امکان خروج از ترکیه از من سلب نشود. چون بدون داشتن تأیید دولت ترکیه، خروج از ترکیه ممکن نبود حتی اگر ویزایی از یک کشور سوم، مثلاً کانادا میگرفتم.
این دوست عزیز، کار و زندگی خودش را رها کرد و با من به دنیزلی آمد. طبیعتاً بعد شش سال زندگی در ترکیه، هم ایرانیهای بسیاری در شهرهای مختلف میشناخت و هم با خود ترکها بُر خورده بود. در دنیزلی، منزلی کرایه کردیم در منطقهی گرانقیمت شهر اما واحدی بود در زیرزمین ساختمان. تر و تمیز بود و امکانات خوبی داشت. دنیزلی که تحتالفظی یعنی «دریایی»، شهر فوقالعاده زیبایی بود. با تأسف به دوستان گفتم این شهر موقعیتی شبیه رامسر ما دارد. آب و هوایش همان است و به صورت طبیعی زیباست. رامسر ما حتی از دنیزلی زیباتر است چون ساحل دارد و از سمتی به کوهستان محدود شده است. دنیزلی بخشی کوهستانی بود اما ساحل نداشت. با این حال، یک شهر ترک بسیار زیبا و منظم بود که من قبل این حتی اسمش را نشنیده بودم.
در ادارهی مهاجرت دنیزلی، مرد جوان فارسیبلدی به من گفت که شما ایرانیها اغلب دروغ میگویید. اگر تو واقعاً محکومیت داری، چه چیزی داری تا ثابت کنی؟ من تصویر حکم دادگاه را به او نشان دادم. خاطرم هست که حتی پرسید که آن ترازویی که بالای چنین حکمهاییست چرا دیده نمیشود؟! گفتم این تصویر را وکیلم از متن حکم با گوشی همراهش گرفته و تصویر بهتری ندارم. اما کافیست که فقط نامم را جستجو کنید تا بازتابهای خبری بازداشت، آزادی به قید وثیقه، و حتی خبر خروجم از کشور را ببینید! خبر خروجم از ایران هم رسانهای شده بود.
داخل اداره همین طور شد: مأموری که احتمالاً افغانتبار بود با گوشی خودش نام من را گوگل کرد. وقتی به تصاویری رسید که من داخل گوشی خودم به او نشان داده بودم، فهمید که با موردی واقعی طرف است. او ابتدائاً برای دو ماه دیگر به من وقت داد که به اداره رجوع کنم. وقتی با دوستان سوار تاکسی شدیم که برگردیم به اقامتگاهمان، همان آقا زنگ زد و گفت برگردید! وقتی برگشتیم، وقت را به یک هفته بعد تغییر داد! من رفتار بدی در ادارهی کوچ دنیزلی ندیدم.
پس از بیشتر از یک ماه اقامت در این شهر زیبا، از انکارا اعلام کردند که باید به شهر کوچکی به نام چُروم بروم. دوستان اغلب ناراحت و متأسف شدند. چون حتی اسم چنین شهری را هم نشنیده بودند. من یک تحقیق اینترنتی کردم و فهمیدم که چروم شهری تقریباً در مرکز ترکیه است و از منظر تاریخ باستانی بسیار مهم: در گذشته پایتخت تمدن هیتیها بوده و نزدیک به شهر کهن آماسیاست. دوستان اغلب برای آیندهی من نگران بودند چون میشد فهمید که در این شهر، ایرانی هم اگر باشد، خیلی کم است. بنابراین من در یک شهر دورافتاده، عملاً گم میشدم و مهجور میماندم.
همان دوست عزیزی که از استانبول تا دنیزلی آمد تا برای من منزلی تهیه کند و در کارهای اداری همراهم باشد، مجدداً از استانبول حرکت کرد و با من به چروم آمد تا این بار هم تنها نباشم. او هم نگران بود اما من در ایامی که در دنیزلی بودم، از ادارهی مهاجرت کانادا جواب مثبت گرفتم. ادارهی مهاجرت کانادا چند هفته پس از ثبت درخواست من، پاسخ مثبت داده بود. گذرنامه را با کمک دوستان و با پست فرستادم برای کنسولگری کانادا در آنکارا. مهر خورد و برگشت؛ بنابراین احساس عمومی من این نبود که در چروم، و یا در ترکیه اسیر شدهام. اغلب ایرانیانی که در ترکیه هستند، هدفشان اروپا یا آمریکای شمالیست. آنها وقتی احساس میکنند که در ترکیه گیر افتادهاند، طبیعتاً احساس مثبتی از این کشور نخواهند داشت. اما ترکیه، مانند ایران زمان شاه است: کشوری ثروتمند، شاد، با سنتهای غذایی و موسیقیایی خودش و مردمی آزاد. اگرچه بعضی از آنها استعداد اسارت و پذیرش استبداد همهگیر مذهبی را دارند، اما سنت آتاتورک آنجا بهخوبی عمل میکند. دستکم میتوان گفت که «هنوز» عمل میکند…
چُروم بهمراتب سردتر از دنیزلی بود. در مدتی که من در چروم اقامت کردم، حداقل سه برف سنگین آمد و کوچهها و خیابانها پیش از آنکه از برف یخزدهی قبلی خلاص شوند، زیر لایهی تازهتری از برف رفتند. تصویری که از چروم در ذهن من مانده است، تصویر شهری کوچک و سرد، اما منظم است. دولت الکترونیک آنجا خوب عمل میکند و بانکها و ادارههای دولتی خود را با فنآوری جدید بهروز کردهاند. در چروم، پیش از آنکه این دوست عزیز من را به مقصد استانبول ترک کند، بارها به سبک ترکها «کلهپاچه» خوردیم! کلهپاچهی ترکها فقط شکل تمیزتر و بهروزشدهتر همین است که ما در ایران داریم. پیداست که تفاوت ترکیه را با جامعهی ایران، تا حد زیادی از این راه میتوان توضیح داد که ترکیه، جهانگرد اروپایی گرفته و خودش را با استانداردهای اروپایی – از همه لحاظ حتی سرو غذا – هماهنگ کرده است. آن منظرهی وحشتناکی که کلهپزیهای ما دارند، هرگز در ترکیه دیده نمیشود. کلهی حیوان را هیچگاه نشان نمیدهند. خاطرم هست که رستوران خیلی تمیزی پیدا کردیم که صاحبخانهی من معرفی کرد. آنجا «پاچه» سفارش میدادم! مرد پیر بسیار شیک و کراواتزدهای که سرپرست سالن بالای رستوران بود، وقتی علاقهی من به سرو پاچه به این شکل را دید، چند باری شمرده تکرار کرد «آستانا پاچا» … یعنی این پاچه به سبک آستاناییست. (اگرچه در منوی خود رستوران نام دیگری داشت.)
برای هشتم مارچ، بلیطی گرفتم به مقصد کانادا. حساب کردم و دیدم که طی دو هفتهی باقیمانده، قطعاً کارهای اداریام در چروم تمام شده است. در واقع کار زمانبری هم وجود نداشت. وقتی به اداره کوچ چروم رجوع کردم و ویزای کانادا را نشان دادم و گفتم که میخواهم از ترکیه خارج شوم، کار خیلی سریع پیش رفت. یک کاغذی دست من دادند که باید به پلیس مستقر در مرز در فرودگاه نشان میدادم. پیش از آنکه به چروم بیایم، آرزو کرده بودم که مدت اقامتم این قدر طولانی بشود که فرصت سفر به آماسیا از دست نرود. آماسیا، این شهر که هنوز نام یونانی دارد، و زادگاه فیلسوف و مورخ یونانی- ایرانی، استرابو است محل آرامگاه چند شاه ایرانیست که مقابرشان با آرامگاههای شاهان هخامنشی در نقش رستم شیراز، به لحاظ معماری مقایسه شده است.
آنلاین، اتوبوسی کرایه کردم به مقصد آماسیا. یک شب در این شهر کوچک، اما فوقالعاده زیبا ماندم. عکسها و ویدئوهای زیادی از این شهر در صفحهی اینستاگرام خودم منتشر کردم. زیارت آرامگاههای شاهانی با نامهای فارسی، مانند مهرداد و آریوبرزن و فرنهکه، در ساحل شمالی ترکیه، برایم خیلی جالب بود. با کمک شاعر و نویسندهی معاصر، آقای حسین طوافی، به دو اثر پژوهشی نسبتاً تازه دربارهی آرامگاههای این شاهان دست یافتم که دربارهی این خاندان شاهی، یعنی خاندان پونتوس بودند. مهمترین چهرهی این خاندان، به نام مهرداد زهرنوش، پس از شکست از سردار رومی، پومپیوس، به اوکراین متواری شده بود. در اوکراین کوهی به نام «میترادات» هست. (یعنی مهرداد)
هشتم مارچ، آخرین روز اقامت من در ترکیه بود. سفر هوایی از استانبول به ونکوور کانادا، یک سفر پانزدهساعته و طاقتفرسا بود. اما برای من سفر آزادی بود. از ترکیه، اگرچه قبلاً هم بارها به آن سفر کرده بودم، تصویر خوبی در ذهنم ماند. اگر این اتفاق نمیافتاد، ترکیه برای من همان استانبول و نهایتاً آنکارا میبود. اما دو شهر ترکیه به نامهای دنیزلی و چروم هم مدتی محل اقامت من شدند. در ونکوور، مدتی میهمان برادرم بودم تا اینکه برای زندگی درازمدت و ثبت درخواست پناهندگی، به استان کبک، و شهر مونترئال آمدم.
ساعتهایی که در سلول انفرادی بودم، هنوز برای من کاملاً زنده است. همان پنجروز در بند قرنطینهی اوین هم برایم هنوز زنده است. الان که این آخرین سطرها را مینویسم، برایم باورکردنی نیست که چنین مسیر درازی را با همهی فراز و نشیبهایش طیکرده و به اینجا رسیدهام. در هر مرحله، امکان شکست وجود داشت. امکان سرگردانی و گرفتاری وجود داشت. خیلی متأسفم که ارزشمندترین چهرههای این کشور در زنداناند. بعضی از آنها استقامت در زندان را انتخاب کردهاند و بعضی دیگر، ایبسا امکان چنین فراری را نداشتهاند. در دنیزلی دیده بودم که دوستان ایرانی گریخته از بند، پس از اقامت سالها در ترکیه، همان کشور را برای زندگی انتخاب کردهاند اگرچه ابتدائاً چنین تصمیمی نداشتهاند. آرزو میکنم که کشورم روزی به یک کشور عادی تبدیل شود و این داستان پر آب چشم مهاجرتها از هر نوع و به هر شکل، تمام شود. / پایان
در این رابطه بیشتر بخوانید:
ارسال نظرات