نویسنده: نیما قاسمی|
طراح: سیروس یحییآبادی|
همهچیز برای یک خواب عمیق مهیا بود. من به خواب عمیقی فرو رفته بودم که ناگهان با صدای در اتاق از خواب پریدم.
در را باز کردم. فقط یک لباس زیر، یک شُرت تنم بود! کسی کهاینطور در میزد در حدود ساعت سهی صبح، احتمالاً اهمیتی نمیداد که من حتماً پوشیده در را باز کنم! شُرتی که پایم بود، شُرتی بود با مارک دوریانس که یک پلاک فلزی با همین اسم دوریانس داشت و در تمام مدتی که من سلول انفرادی بودم، همراهم بود! حسب اتفاق، وقتی که بازداشت شدم، لباس زیرم همین بود. یک شلوار و پلیوری پوشیدم و با اینها رفتم و در تمام مدت که لباس زندان به من داده بودند، این شُرت باکیفیت شرکت دوریانس، تنها چیزی بود که از اسباب و اثاثیهی شخصی خودم، با من بود. و حالا من لخت، با همین شُرت، در اتاق هتل را باز کردم و دیدم همان پسرک جوان که اتاق را به من نشان داده بود، مقابل اتاق ایستاده است.
او گفت که پلیس آمده و من باید هر چه زودتر با او به طبقهی بالایی هتل بروم. حقیقتاً موجب دلهره شد. داخل اتاق را بخار آب حمام چند ساعت پیش گرفته بود؛ اما در که باز شد، موجی از هوای سرد به داخل اتاق هجوم آورد و من هم که لخت خوابیده بودم، سردم شد. ترس و لرزی که به من دست داد، هم نتیجهی خبر ناگوار بود هم موج سرما. گفتم اجازه بده لباس بپوشم! باعجله لباس پوشیدم و با او به طبقهی بالا رفتم. آنجا در واقع سالن غذاخوری هتل بود. یک زیرانداز و رواندازی وجود داشت زیر دیوار سالن که به من نشان داد و گفت همینجا بخواب! من گذرنامه نداشتم و طبیعتاً پلیس میتوانست بهعنوان مسافر قاچاق هم خودم را بازداشت کند و هم هتل به دردسر بیفتد.
به خواب عمیق و طولانی احتیاج داشتم اما قیچی شده بود. روانداز را کشیدم سرم و سعی کردم دوباره بخوابم. خیلی سطحی تا هوا روشن شد به همین وضعیت ماندم. امیدوارم بودم که رابط بالاخره به دوبایزید برسد… هم گذرنامه را بیاورد و هم کمک کند که به شهر بعدی، یعنی ایغدیر برویم. آنجا باید تدارک سفر هوایی به استانبول را میکردیم.
هزینهی اقامت دیشب در هتل را پرداخت کرده بودم. هوا که کاملاً روشن شد گفتم بروم بیرون و چیزی بهعنوان صبحانه بخورم. از پذیرش، از همان مرد که دیشب صد دلاری را گرفته بود و لیر کرده بود و سهم خودش را برداشته بود، خداحافظی کردم. گفت که اگر نتوانستی بروی، دوباره همینجا بیا… تذکراتی داد که دوبایزید امن نیست و باید مراقب باشم. طبیعتاً نگران این بود که اگر عزیمت من امشب ممکن نشود، بهجای این هتل، هتل یا مسافرخانهی دیگری را انتخاب کنم. از او جدا شدم و راه افتادم. دوبایزید شهر کوچکیست که تا نبینید، حال و هوای آن را درک نخواهید کرد.
من جایی را پیدا کردم که نان و شیرینی خوشمزهی ترکی میداد با یک فنجان قهوه. انگلیسی صحبت میکردم و کموبیش میفهمیدند که مقصودم چیست. وقتی قهوه و شیرینی را خوردم، به یک مجتمع تجاری رفتم و در کافهای بزرگتر که در طبقهی بالا بود جایی را پیدا کردم تا بنشینم و منتظر بمانم. گردیدن در سطح شهر برای آدمی مثل من که هیچ اوراق هویتی نداشت به صلاح نبود. در داخل کافه، از اینترنت خود کافه استفاده کردم و تماسهایی گرفتم؛ از جمله با شخص رابط تا بفهمم کی میرسد.
او بالاخره رسید. وقتی که ناهار خورده بودم و همهی سوراخ و سنبههای این مجتمع تجاری و اطرافش را سنجیده بودم. رسیدن او، خوشحالم کرد. تا او برسد، با مابقی پولم، یک نیمتنهی گرم و بدون آستین خریدم که انصافاً خیلی بهتر از پولیور بیخاصیت خودم عمل میکرد. گذرنامهام را گرفتم و بهاتفاق یک نوشیدنی گرم دیگر سفارش دادیم. هوا تاریک شده بود و موقع شام بود.
به توصیهی رابط، هتل دیگری را کرایه کردیم برای یک شب دیگر در دوبایزید. او به من توضیح داد که خیلیها اینجا مأمور مخفی هستند. پلیس مخفی ترکیه با لباسی شخصی، در خیابانهای دوبایزید پرسه میزد. کمک هم میکردند به مسافران اما مأموریتشان لابد پیداکردن مسافر قاچاق بود. کباب ترکی (دونر) سفارش دادیم و خوردیم. برنامهی فردا تدارک حرکت به سمت ایغدیر بود و مهمترین چالش این بود که روی گذرنامهی من مهر ورود به ترکیه زده نشده بود؛ بنابراین پاسگاههای بینراهی ممکن بود دردسرساز باشند.
همان شب یک تلاشی کردیم بلکه در خود دوبایزید آزمایش کرونا بدهم. بدون آزمایش کرونا امکان سفر هوایی از ایغدیر به استانبول نبود. اما بیمارستانی که در دوبایزید بود میگفت باید هزینهی آزمایش را با انتقال بانکی بپردازید! (یعنی پول نقد قبول نمیکرد) لابد از دولت مرکزی اینطور حکم کرده بودند. طبیعتاً یک مسافر قاچاق مانند من، نمیتوانست با انتقال بانکی پول پرداخت کند. من نه حسابی در ترکیه داشتم و نه کارت بانک ایران – اگر اصلاً همراه میداشتم – آنجا کار میکرد؛ بنابراین در دوبایزید امکان گرفتن گواهی مصونیت از کرونا نبود. اما رانندهای که ما را به بیمارستان برد، مرد جوان خوشقیافهی کردی بود که با او قرار گذاشتیم ما را فردا به ایغدیر ببرد. تصمیم گرفتیم آزمایش را در بیمارستان ایغدیر انجام دهیم و گواهی را همانجا بگیریم.
فردا که شد رابط گفت من جلوتر با یک ماشین دیگر میروم تا تشخیص دهم وضع راه چطور است. من در یک غذاخوری نشستم و بهعنوان ناهار/ صبحانه یک کباب ترکی خوشمزه با سبزیهای مفصل سفارش داد که رابط زنگ زد و گفت در مسیر، دو پاسگاه فعال بودند اما چارهای نیست! باید حرکت کنی و امیدوار باشی که اتفاقی نمیافتد!
غذا را خوردم و با دلی سیر اما کمی دلهره سر قرار با رانندهی کرد رفتم. او آمد و حرکت کردیم. روی گذرنامهی من -چنانکه گفتم- جای مهر ویزای قبلی کانادا بود. ویزایی که منقضی شده بود اما به چشم میآمد. اولینبار بود که این مسیر زیبا را با ماشین طی میکردم. افسوس خوردم که فرصت نکردم در یک شرایط عادی برنامهریزی کنم و این جادهی زیبا را با خاطری آسوده بگردم. رانندهی کرد به واسطهی مادرش کمی فارسی بلد بود و تقریباً هیچ انگلیسی نمیدانست. یک مقداری شوخی کردیم در مورد تجرد و تأهل با زبانی دستوپا شکسته… تا اینکه ناگهان دیدم در کنارهی جاده، کوهی عظیم، باشکوه و سرسپید نشسته است! حقیقتاً میخ شدم! دور این کوه سپید شده از برف، مجموعهای از کوههای خاکستری بودند. پیدا بود یک کوهستان است و راننده گفت که این کوه مرتفع که در این وقت سال از برف سپیدپوش است،ِ آرارات است. آرارات افسانهای… این منطقه از کهنترین مناطق ایرانینشین، مشخصاً محل سکونت ارمنیها بوده است. نام آرارات، در کهنترین متون مقدس انسان، از جمله در عهد عتیق آمده است. کاتبان عهد عتیق نوشتهاند که کشتی نوح، بعد طوفان و فرونشستن سیل، بر قلهی آرارات به گل نشست! در واقع آرارات برای آنها، نماد مرتفعترین بخش زمین بوده است. شکوه این کوه طوری بود که برای دقایقی پاک فراموش کردم که پاسگاهی جلوتر، انتظارم را میکشد!
ماشین به سربالایی افتاده بود. حتی عبور کردن از کنار آرارات هم مستلزم ارتفاع گرفتن بود. در اوج، دیدم مسیر را پلیس بسته، و دو سرباز مسلح، درحالیکه خودشان را پوشانده بودند تا سرما را تاب بیاورند، ماشین را متوقف کردند. یکی از آنها با راننده حرف زد و بعد خطاب به من، مدرک شناسایی خواست. گذرنامه را دادم در حالی که اضطراب وجودم را برداشته بود و سعی میکردم که در چهرهام منعکس نشود. گذرنامه را گرفت، و گفت بزنید کنار! …
لابد میخواست بادقت، و صفحه به صفحه نگاه کند! کلکم کنده بود!؟ این را فقط چند دقیقهی آینده مشخص میکرد. رانندهی جوان که متوجه بود یا شاید حدس زده بود که این لحظات پرمخاطرهای برای من است، چیزی نمیگفت. در سکوت محض چند دقیقهای گذشت تا اینکه یکی از آن دو پلیس سررسید. کنار پنجره ایستاد و درحالیکه گذرنامهی کانادا را نگاه میکرد چند باری با خنده گفت: کانادا؟ … کانادا؟ … انگاری در میان مهرهای مختلف ویزا و مهرهای ورود و خروج به کشورهای دیگر از جمله تایلند، چیز مشکوکی پیدا نکرده بودند. اما به نظرشان کسی که ویزای کانادا در گذرنامه دارد، احتمالاً دلش برای ورود به ترکیه لک نزده است! نمیدانم… هر چه بود گذرنامه را پس داد و گفت بروید! راننده وقتی دستبهفرمان و دنده برد، چند باری گفت که «پلیس… دردسر… دردسر…» ما عبور کردیم و چند دقیقهی بعد به کمربندی ایغدیر رسیدیم.
در ایغدیر، بهراحتی رابط را پیدا کردم که جلوتر از من هتلی کرایه کرده بود. بعد استقرار در هتل، اول رفتیم به درمانگاه شهر تا من آزمایش کرونا بدهم. طبیعتاً بدون گواهی مصونیت کرونا اجازهی سوارشدن به هواپیما نمیدادند. خوشبختانه کار سخت نبود. مأمور درمانگاه، گذرنامه را میدید و بدون اوراق هویتی ظاهراً از کسی آزمایش نمیگرفتند. اما او کاری نداشت به اینکه گذرنامهی من مهر ورود خورده یا نه. هزینهاش را هم نقداً میگرفت. از قرار، حکم پرداخت از طریق بانک، فقط در دوبایزید لازمالاجرا بود. یادم هست که خانم پرستار جوان هیچ انگلیسی بلد نبود. اما آن سوزن دراز را که کرد داخل بینیام، بیشتر قلقلک داد و موجب خنده شد تا درد… آزمایش را دادیم و قرار شد چند ساعت بعد تحویل بگیریم.
برای گرفتن جواب، رابط گفت بهتر است من در هتل بمانم و بیرون نباشم. او خودش رفت و نتیجه را گرفت و برگشت. تا او بیاید، بارها فکر کردم که حالا که از ایران خارج شدهام، وقت آن رسیده که تجربهی چهار هفته سلول انفرادی را در قالب طرحی که در ذهنم هست، بنویسم و در فیسبوکم منتشر کنم. طرحی که در ذهن داشتم، هم گزارشی از این تجربهی هولناک سلول انفرادی میداد و هم محتوای عاطفی آنچه بر من گذشته بود را تا حدی بیان میکرد. اما گوشیام هنوز یک گوشی آیفون چهار بود. کیبرد مخصوص اپل، یعنی مجیک کیبرد مورد علاقهام، همراه با دیگر وسائلی که رابط آورده بود در اختیارم بود. اما نه این کیبرد خوشدست به این آیفون متصل میشد، و نه هنوز ذهن و روان من کاملاً آماده بود تا شرح ماجرا دهد. باید جایی میرسیدم و آرام میگرفتم و احساس امنیت میکردم تا تمرکز کافی داشته باشم. چه کسی میداند!؟ شاید در استانبول این لحظه فرامیرسید. لحظهای که با احساس آزادی کافی، سلول انفرادی را شرح دهم.
رابط رسید. آن شب در هتل، آبجو خوری مفصلی کردیم به امید اینکه فردا در فرودگاه مشکلی پیش نیاید./ ادامه دارد
ارسال نظرات